۱۳۹۲ دی ۵, پنجشنبه

دغدغه های یک قالیباف آماتور4

نوک پرنده رو که می خوام ببافم باید قرمز کمرنگ و پررنگ رو کنار هم بذارم و به نوک پرنده زیبایی و نقش و نگار ببخشم. نخ ها رو از بالای دار میگیرم و رنگ ها با لجاجت از دست من فرار می کنن. قرمز پررنگ با سرسختی به من یادآور میشه که اسمش قرمزِ دونه اناریه برای من فرقی نمی کنه اما رنگ ها به زبون میان که: انگار بگی ایرانی ایرانیه و با هم فرقی ندارن، ما با هم فرق داریم هر کدوم هویت داریم مثل تفاوت تو با دیگران. سبزِ درباری میگه: مثلن من سبزِ درباری هستم و تومنی هفت صنار با سبزِ لجنی فرق می کنم یا این آبیِ فیروزه ای با آبیِ آسمانی یا نیلی یا لاجوردی متفاوته اینا رو باید بفهمی وگرنه نمی تونی درک کنی هر جا چه رنگی بذاری.
حرفش قابل قبول بود، درسته که می تونی انسانها رو براساس کشور یا رنگ دسته بندی کنی اما این نشون دهنده ی هویت آدمها نیست تنها بخشی از هویته . برای شناخت باید هویت رو درک کرد و فهمید نه همه ی ایرانیا احمدی نژادن و نه کوروش، هر کدوم هویتی مستقل داریم گرچه معجونی از هر دو شخصیت در ما باشه :)

۱۳۹۲ دی ۳, سه‌شنبه

αγάπη ( عشق )

گاهی درد از یادت می بره که قبل از این تنفر، عاشق بودی. گاهی زخم شور و اشتیاق عشق رو از سرت می پرونه. گاهی یادت میره قبل از این درگیری، قبل از این جراحت، قبل از این افسردگی، عشقی بود زلال تر از باران، پاک تر از برف و... گاهی یادت میره.
چند روز پیش نشر چشمه بودم. دلم موسیقی می خواست و قلبم نوایی رو طلب می کرد که زیر بارون و برف این روزها قدم بزنه و همراهی کنه با این هوای زیبا. به قسمت موسیقی رفتم و چند آلبوم خریدم و وقتی رسیدم ناخودآگاه موسیقی یونانی قلبم رو به سالها پیش برد. ملینا کانا می خوند و من دقیقه به دقیقه گیج تر می شدم. آشنا بود انگار با این موسیقی زندگی کرده بودم به خصوص وقتی کلمات آشنای αγάπη یا Πολλή αγάπη به گوشم می خوردند. لبخند به لبانم اومد و تازه بعد از سالها فهمیدم که یک زمانی عاشق بودم،گرچه نگذاشت ، برای من عشقی بود همراه با شور و شوق و شادی اما برای اون عشق معنای دیگه ای داشت شاید بعد از این همه سال باز هم کسی باشه که بگه غیرت بود اما نبود بیشتر حسادت بود و خشونت. اما پیش از اینکه اون حسادت و خشونت رو وارد ماجرا کنه، عشق بود ، عشقی زیبا و زلال به قول خودش یا به قول ملینا:  Πολλή αγάπη

۱۳۹۲ دی ۲, دوشنبه

درد دل های یک بیمار

خب چند وقتی بود نمی تونستم بنویسم. نه این که حرفی نداشته باشم ، کلی حرف داشتم در مورد ماندلا و مبارزه ی بدون خشونت، در مورد خشونت علیه زنان، در مورد ظریف و ظرافتش و به خصوص در مورد اینترنت و فیلترینگ. اما ذهنم حسابی درگیر بیماری بود و نمیشد نوشت حالا وقت هست که بشینیم یه دل سیر با هم حرف بزنیم :)
چند وقتیه یه فکری داره مغزم رو قلقلک میده و اون مخالفت کلی با فلسفه است شاید آدمی فلسفی نباشم اما تا دلت بخواد با حیوانات در ارتباطم و دارم به این نتیجه می رسم که کل قضیه ی انسان موجود ناطق اشتباهه البته کلی دلیل هم براش دارم که بعدن میشینم تعریف می کنم فعلن این عطسه ها مجالی برای حرف زدن نمی دن
همیشه خوش باشید

۱۳۹۲ آذر ۱, جمعه

بارندگی

من عاشق زمستون و پاييزم و به بيان بهتر عاشق بارندگى و قدم زدن زير بارش برف و بارون. احساس خوبى بهم ميدن برف و بارون به خصوص وقتى يه بارونى كلاهدار مى پوشم و قدم ميذارم توى خيابونايى كه از برف سفيدپوش شدن و صداى قرچ قرچ برف در زير قدم هام گوشم رو نوازش ميده.
بارونى كلاهدار رو دوست دارم، انگار رفتى توى يه جعبه ى كارتونى و دارى راه ميرى، كسى تو رو نميبينه و اگه ببينه هم اعتنايى نميكنه، خودتى و خودت، توى تنهاييت غرق ميشى و راه ميرى. تو فكر ميكنى من دارم كنارت توى پياده رو قدم ميزنم اما من فرسنگ ها با تو فاصله دارم، غرق در روياى خودم و با صداى برف هايى كه زير قدم هام ميخندن، من پرت ميشم به سالهاى كودكى كنار پدر، نيمه شب ها و قدم زدن روى برف هاى پا نخورده، برف هاى تازه اى كه با صداى قشنگ شون فرياد شادى من رو به اوج ميرسوندن.
گاهى هم موسيقى دلنشينى براى خودم ميذارم و زير بارون قدم ميزنم و براى ساعاتى از اين دنیا کنده می شم و میرم توی عالم رویا توی افکار خودم وسط جنگلای چالوس قدم میزنم و لئونارد کوهن برام می خونه و من عشق می کنم برگهای پاییزی طلایی و قرمز و ارغوانی زیر پاهام له می شن و من از طراوت بارون لذت میبرم. چشم که باز می کنم ماشینی بوق میزنه اما چه باک من لذت می برم زیر این کلاه که صورتم رو پوشونده و سیگاری که غمهای منو دود می کنه .
من عاشق این بی توجهی آدمها و این رویایی شدن هستم

۱۳۹۲ آبان ۲۸, سه‌شنبه

زندگی تخیلی

به اصرار خواهرا بازم برای کنکور ارشد ثبت نام کردم. ایندفعه خوشم نمیاد درسی بخونم. فقط دوست دارم شرکت کنم ببینم بازم ستاره دار هستم یا نه.
مثل اونایی که الکی میرن دبی که ببینن ممنوع الخروج هستن یا نه. یا مثل اونایی که میرن جلو پلیس که ببینن باز دستگیر میشن یا نه. کشور عجیبیه . برای همینه که کسی توی این مملکت نمی تونه داستان تخیلی بنویسه مگه عجیب تر از زندگی خودمون جایی دیدی؟

۱۳۹۲ آبان ۲۵, شنبه

فراموش کن

فراموش کن اینجا کجاست، فراموش کن از کجا رد می شوی، آدمها چه می گویند، فراموش کن. تنها دنیای دیگری برای خودت بساز و لذت ببر از آهنگی که در گوش ات نواخته می شود و بارانی که می بارد و سنگفرشی که خیس می شود. از عکسی که با دوربینت میگیری یا صورتت که خیس می شود و کمری.... شاید دیگر درد نکند. فراموش کن اینجا ایران است و زندگی و مرگت به سیاست وابسته است. مذاکرات خوب پیش برود یا جناب حرفی بزند یا چه کسی کنار حضرت آقا نشسته یا هزار و یک مسئله ی دیپلماتیک و غیر دیپلماتیک دیگر.
فراموش کن و صدای کریس دبرگ یا دایدو یا ادل را گوش کن و قدم بزن. دنیای دیگری بساز در تنهایی خودت و یک سیگار آتش کن و تا سرحد مرگ دود کن شاید فردا این هم تحریم شود مثل داروهای دایی یا قرص های دوستم یا ... سیگارت را دود کن و با خودت امیدوار باش شاید تا سیگار بعدی مرگی راحت برایت مهیا شود 

۱۳۹۲ آبان ۲۳, پنجشنبه

عاشورایی حقیقی

وقتی تا آخرش رفته باشی و برگشته باشی. دیگه معانی برات متفاوت میشه. کلمات رنگ و بوی دیگه ای میگیره و تو در تصاویری غرق میشی که حتا تصورش برای بعضیا سخته. تو صحنه هایی رو میبینی که دیگران در صدد تخیلش هستن. تو با گوشت و خونت واقعیت رو لمس کردی پس بذار دیگران برای خودشون تصویر سازی کنن.
من و ما عاشورای واقعی را دیدیم و لمس کردیم. ما کربلا را در پیش دیدگان مان داشتیم. ما با چشمانمان حرمله و شمر را دیدیم. ما خون حسین و یارانش رو بر کف آسفالت خیابان ها دیدیم و گریستیم. ما زخم خورده ی همان عاشوراییم عاشورایی که فرزندان حسین را از بالای پل پرت کردند . ما شاهدان عاشورایی هستیم که مادران و خواهرانمان را در زیر باتوم کابل به شهادت رساندند. ما دیده ایم آنچه شما تنها شنیده اید و بر سر منبر فریاد کرده اید.
اگر در عاشورا اجساد مطهر را در زیر سم اسبان له کردند؛ اینجا در عاشورایی که ما لمس کردیم و دیدیم ، عزیزانمان را در زیر چرخ ماشین هایشان کشتند و خم به ابرو نیاوردند. حرمله حرامیانی بودند که بر جوانان ما آتش گشودند و بر عده ای بیگناه تهمت خارجی زدند من باور می کنم که هزار و چهارصد سال پیش چنین قساوتی بر فرزند پیامبر نشان دادند که مگر چهار سال پیش فرزند علی را نکشتند؟ مگر را زنجیر و کابل و باتوم و گاز فلفل و اشک آور بر ما حمله نیاوردند؟ مگر خون نریختند و شهید نکردند؟
من و ما عاشورا را به چشم که نه با تن و جانمان لمس کردیم عاشورایی به همان قساوت و نامردمی به سخن حقی که از گلوی مردم برآمد و ظالم توان تحملش را نداشت 

۱۳۹۲ آبان ۱۹, یکشنبه

خصوصی

این ساعت که دارم می نویسم بیشتر برای دلم هست راستش جلوی کسی نمیتونم بگم و اومدم اینجا توی چاه تنهایی مدرنم ناله کنم و اشک بریزم. خب وقتی دردی داری که علاجی براش نباشه نه میتونی و نه می خوای به کسی بگی چون تنها کاری که می کنه ناراحت کردن اوناست و شاید توصیه های پزشکی و اعصاب خرد کن دیگران. بعد از چهار سال چندان اعصابم تحمل این حرفا رو نداره.
خسته ام درد بدجوری امانم رو بریده. نه مسکنی اثر داره نه حرکتی. فکر کنم باید باز برم پیش دکتر . باز کمی شوخی کنه و توی فیزیوتراپی جفتمون اشک مون در بیاد. دکتر خوبیه، از عاشورای 88 تا حالا کمکم کرده. اما دیگه بریده ام. از درد خسته شدم. از این که نه بتونم بخوابم نه بشینم و نه راه برم خسته شدم. خسته شدم از این وضعیت که حتا ساده ترین کارم رو نمی تونم انجام بدم. میگی بهش فکر نکن اما مگه میشه به این درد لعنتی که نه گردنم رو میتونم تکون بدم نه دستم و نه پام ، توجه نکنم؟ میشه؟ سه سال اول که با اون وضع گذشت و الان دو ساله خلاصه شده به محرم . این محرم لعنتی با اون خاطرات سیاه.

۱۳۹۲ آبان ۱۶, پنجشنبه

باز هم من و عاشورا

متوجه هم نباشی متوجهت می کند این درد بی مرام. تو هم تاریخ دستت نباشد این درد بی معرفت تمام خاطراتت را جلوی چشمانت می آورد و به تو یادآور می شود سالها پیش چه بر سرت آمد و چه شد. سالها گذشته اما هربار این زمان که می رسد انگار من پرت می شوم به خیابان حافظ گرچه زود است اما این درد از اوایل محرم شروع می شود و عاشورا به اوج می رسد.
می گویی فکر نکن اما این درد به فکر کردن و نکردن نیست انگار تاریخ را خود به خود می فهمد و شروع می شود این بی مرام. انگار با یک ماشین زمان می روم به سال 88 و تمام لحظاتش را مرور می کنم. باز من تنها می مانم در میانه ی مردان کثیفی که برخی چهره پوشانده اند و برخی با وقاحت بر تن و جانم می کوبند. کمرم که تیر می کشد احساس می کنم باز هم مردک وحشی زنجیر چرخ را بر کمرم می کوبد و باز هم راضی نمی شود و می چرخاند و باز هم بر کمرم می کوبد. دیگری کابل می زند و آخری... قمه را از کاورش در می آورد و من...
هیچکدام از این ضربات دردناک تر از بی پناهی و تنها ماندنم نیست و هیچ غمی بالاتر از این نیست که سالها بغضی شده بر گلویم. چنان بی حس بودم که نتوانستم به آن پسرک کمک کنم. این داغ و صورت خونین پسرک همواره در برابر چشمانم خواهد ماند.
من سالهاست سوار بر ترن زمان هر محرم را با عاشورای 88 سپری می کنم و داغی که بر قلبم نهاد

۱۳۹۲ آبان ۸, چهارشنبه

هنگامه ى شترمرغى

در موقعيت حساس كنونى به وضعيت شترمرغى يا شترگاوپلنگ دچار آمده ايم كه پرسش منما. از يك سو هر زندانى كه آزاد مى شود، با سرخوشى ميگوييم: روحانى مچكريم ( با تأكيد و شدت روى چ) واليبال برنده شويم يا فوتبال يا حتا اگر باران ببارد يك صدا فرياد مى زنيم: روحانى مچكريم ( باز هم با تأكيد و تشديد چ) امممممممما
اگر زندانى آزاد نشود به روحانى مربوط نيست، موسوى و كروبى و رهنورد آزاد نشده اند؟ اينها زير نظر مقامات بالاتر است، نيروهاى وزارت اطلاعات مثل زامبى دست دختر موسوى را گاز گرفته اند؟ اينا چه ربطى به روحانى داره؟ فلان زندانى كرد را اعدام كردند؟ آخه خداييش روحانى چه كنه؟ توى سيستان بلوچستان به تلافى يه عده رو ناگهان اعدام كردن؟ كم كم توقع دارين روحانى بندرى برقصه هااااا
به هرحال ما نفهميديم چى به روحانى مربوطه چى نيست، راستى از شريعتمدارى ورزشكارتر نبود براى سرپرستى بذارى؟ ينى توى اصحاب ورزش آدم حسابى گير نمياد براى ورزش پيشنهاد بدى؟ ( چه توقعا، چه جلافتا !!!)

۱۳۹۲ آبان ۷, سه‌شنبه

دغدغه های یک قالیباف آماتور 3

چند وقتیه تو حال و هوای خودم هستم یعنی سعی میکنم در عالم دیگه ای سیر کنم. خسته ام از اخبار روزانه از اراجیف تلویزیون از بد و بیراه های سایت ها . خسته ام از امیدهای مایوس شده از حرفهای بر آب شده از اصطلاح دیدین گفتم. خسته ام از این که کاری از من بر نمی آید جز حلقه ی سبزی در دست و نگاهی پر از غم و یاس.
پای دار قالی نشسته ام و آیپد در میز کنار دستم و آهنگی نجوا کنان در گوشم. دوستان فیس بوکی هنوز دعوا می کنن بر سر شخصیتی که هیچگاه بار حقیقی نداشته و همیشه در پشت بار حقوقی پدربزرگش پنهان است و اینبار جنجالی برسر شوخی پدربزرگ به راه انداخته. توییتر هم که پر است از حال و هوای شله مشدی. نشسته ام و پود روی تار می زنم و خواهرم به شوخی میگه تقابل سنت و مدرنیته ، اشاره اش به آیپد و آهنگ و قالی است .
جدن تقابلی هست؟ متاسفانه تلقی ما از سنت و مدرنیته به همین سادگی است. سنت را به تمامی اشیاء و لوازم کهنه اطلاق می کنیم و مدرنیته را در وسایلی چون کامپیوتر و تبلت و آیپد می بینیم. کاش مسائل به همین سادگی بود و آدمها فقط با خرید یه کامپیوتر لکنته مدرن می شدن. کاش می شد با یک خرید ساده ذهن آدم ها رو هم مدرن کرد. طرز فکرشون رو درست کرد و این ملغمه ی کنونی جامعه رو سر و سامان داد.
والا قالیباف های فرش پازیریک هم فکر کنم در حین بافتن موسیقی گوش میکردن و آهنگ می خوندن بعدش هم که به عهد رادیو و ضبط صوت رسید بازم دلکش و پروین و هزار تا خواننده ی خدا بیامرز دیگه بودن تازه زمان فرش پازیریک درسته که فیس بوک نبود اما مگه دعواهای خاله زنکی فقط به فیس بوکه؟ مگه خبرهای دستگیری و آزادی زندانیا فقط توی توییتر گفته میشه ؟ آدمای اون زمان هم از این حرفا میزدن بالفرض که خبر دیر و زود میشد اما سوخت و سوز نداشت پس مدرن بودن به این حرفا نیست به مفاهیمی ذهنی تر و عمیق تر از این حرفاست

۱۳۹۲ آبان ۵, یکشنبه

دغدغه های یک قالیباف آماتور2

روبروی دار قالی می نشینم. قلاب در دستانم نا آرام مثل زخمه ی چنگ وقتی به تار می نشیند آوای دار بلند می شود و رنگها جان می گیرند. من یک نوازنده ام ، نوازنده ی تارهایی که صدای مرا می شنوند و با زخمه ی قلاب همنوایی می کنند با رنگها ، با درد دلهای من. پود را که می نشانم با دفه ( شانه)  بر رنگها می کوبم به سان درامز به سان کوبه ای بر جان و تن ، قلبم هزار پاره می شود از نوای شانه بر روح این فرش پاییزی.
رنگها را در کنار هم می گذارم و راضی شان می کنم که در کنار هم قرار گیرند و رنگی نو ، آوازی نو بخوانند اسلیمی های فرش سرشار می شوند از سبز و زردهایی که از کنار گوشه ی دار جمع شده اند تا رنگی دیگر بسازند و سبز دیگری در اندازند. من سرخوشانه به این همه لبخند می زنم. قالیبافی زیباست

۱۳۹۲ آبان ۱, چهارشنبه

مجید توکلی

می دونی از وقتی مجید توکلی بعد از این چهار سال به مرخصی اومده خیلی خوشحالم. مامان ، هربار با دیدن عکسش قربون صدقه اش میره ، برای مامانش اشک می ریزه و میگه: چی کشید این مادر ! و من در ذهنم تمام خاطرات ، تمام کلیپ ها و تمام عکس های بعد از دستگیری مجید رو مرور می کنم. اشک شوق میریزم به خاطر پایمردیش به خاطر مردانگیش و ... و به خاطر صمیمیتی که اون زمان بین ما رشد کرده بود و در کلیپ ها و عکس هایی که برای مجید توکلی در اینترنت گذاشتیم، متبلور شد.
سال 88 و بعد از اون خانواده ی ما بزرگتر شد، قلب های وسعت گرفت و دلهامون به هم نزدیک و نزدیک تر شد. ما خانواده ی بزرگی شدیم که قلبمون برای از دست دادن سهراب، اشکان، ندا، امیر و بقیه شکست و هنوز داغدارشون هستیم، مثل خانواده ای که عزیزش رو از دست داده و دلمون برای زندانی شدن مجید و آرش و حسین و دیگران تپید و هر لحظه نگرانشون شدیم، مثل خواهری که برادرش در زندان باشه یا مادری که فرزند خودش رو اسیر ببینه و برادرانی که برای آزادی عزیزشون جنگیدند و حتا برای این که برادرشون تحقیر نشه و حقارت رو به دیکتاتور نشون بدن هر کدومشون مقنعه و چادری بر سر کردند و عکس گرفتند.
این روزها من به مجید فکر می کنم و به صمیمیتی که در قلب و روح ما دمید

۱۳۹۲ مهر ۲۰, شنبه

دغدغه هاى يك قاليباف آماتور ١

همه وقتى ميخوان از زندگى آشفته و پر از مشكلاتشون گله كنن ميگن مثل كلاف سردرگم شده اما شما نميدونين كه هيچ كلافى بدتر از كلاف بريده بريده نيست ، وقتى يك سرش رو به زحمت پيدا ميكنى ميدونى به آخر نميرسه و با هر نخ بايد منتظر باشى كه به زودى تموم بشه و تو باز هم به دنبال سر ديگه اى بگردى، مثل زندگى بريده بريده ى من كه با هر حادثه زندگى جديدى رو شروع كردم مثل كارهاى نا تمام من مثل عشق هاى بى سرانجام من مثل.... 
كلاف سردرگم رو ميشه با زحمت سرش رو پيدا كرد اما كلاف تكه تكه رو هر بار بايد سر جديدى براش پيدا كرد و از قبل بدونى كه هيچ لباسى نميشه باهاش بافت

۱۳۹۲ مهر ۱۳, شنبه

این ذهن درگیر


تو می فهمی چی میگم. می دونم که می فهمی. هزار هزار حرف توی دهنت باشه و نتونی بگی . خروار خروار کلمه توی ذهنت انباشته باشه و نتونی نتق بکشی. می فهمی مگه نه؟ الان بلاگم پر شده از کلی مطلب که به صورت پیش نویس مونده از مقاله های سیاسی بگیر تا نقد ادبی که توی همین چند روز نوشتم و از پست کردنشون منصرف شدم. به جاش رفتم کنار قالی گره گره بافتم و حرف زدم و حرف شنیدم. می دونم میگی دیوونه شده اما دلم گرفته می فهمی؟ دلم خیلی گرفته.
روحانی رفته سازمان ملل ، درسته ازش خوشم نمیاد. بهش رای دادم اما چندان خوشم نمیاد به خصوص از اون روزی که قبل از انتخابات، کنار شیرودی ، فلاحیان رو دیدم. از اون روزی که نگاهش رو دیدم. خوشم نمیاد اما سالها بود حرفی توی دلم بود که روحانی به صدای بلند گفت. انگار که حرف دل من رو توی سازمان ملل زده باشه. تحریم ها برگرده ی من و ما سنگینی می کنه نه خامنه ای و سپاه. تحریم ها دایی عزیز من رو از من میگیره. برای مجتبا( پسر خامنه ای ) چه فرقی داره که داروها تحریم بشن یا نه. این دایی عزیز منه که با نرسیدن دارو از بین میره. روحانی حرف دل من رو زد ، اگر چه دیر اما با شکسته شدن تحریم ها شاید دیگه هیچ عزیزی از بین نره ، هیچ بیمار سرطانی فوت نشه، هیچ...
دلم گرفته این روزها ایران سیرک بزرگی شده که خود ما هم بازیگرش شدیم. می فهمی؟ من و تو بازیگر شدیم و کسی سوال نمی کنه آخه این زندانیایی که دارین آزاد می کنین چهار سال پیش همین حرفایی رو می زدن که شما الان ، همین الان تازه بهش رسیدین. مگه نسرین ستوده و عیسا سحرخیز و محمودیان و بقیه چی گفتن؟ ما که می دونیم برای تلطیف فضاست که دارین آزادشون می کنین ، اگه پولای شما توی بانک های خارجی توقیف نشده بود عمرن به فکر آزادی زندانیا میفتادین. عمرن تحریم ها رو میدیدین عمرن نرمش قهرمانانه رو درک می کردین. حالا هم روحانی از سازمان ملل میاد و من و ما وقتی میریم استقبالش دریغ از یک کلمه حرف که از موسوی بزنیم ، دریغ از یه عکس موسوی یا کروبی . یادمون رفت؟
اما دست بازیگرای اصلی درد نکنه خوب نمایشی گذاشتن، مرگ بر آمریکا و لنگه کفشی که نثار روحانی شد تا به آمریکا نشون بدن درسته ما اومدیم دوست بشیم اما درسته ما از خدامونه که تو گوشه ی چشمی نشون بدی اما صد در صد هم موافق نیستیم. نمی شه که بعد از سی و چند سال مرگ بر آمریکا گفتن ناگهان روی خوش نشون بدیم ، آمریکا با خودش چی فکر می کنه ؟ نمی گه اینا همش حرف بوده و همش یه سیاست و دلقک بازی محض بوده؟ آره ما باید سناریو می نوشتیم تا جهان فکر نکنه سی و چند ساله داریم دروغ میگیم .
ذهنم درگیره اعصابم به هم ریخته. به اون صاحب کافه ای فکر می کنم که قبل از انتخابات چقدر دم از اصلاح طلبی می زد و با جمله ی فضای روشنفکری که من گفتم نه چیزی از اصلاحاتش موند نه از روشنفکریش . به دوستای روشنفکرم فکر می کنم که پشت سر صاحب کافه سینه زدن و سراغی از ما نگرفتن ببینن ماجرا چی بوده. ایناش مهم نیستاااا اما مهم اینه که ما همه بازیگریم از اون بالا بالایی بگیر بیا برس به خود ما که کلی حرف از دموکراسی میزینیم و تا جریان کمی بر وفق مراد میشه نه موسوی یادمون می مونه نه کروبی نه ...
ما بازیگرای خوبی هم نشدیم که نقشمون رو تا آخر باشیم ، تا آخر تو قالبش بمونیم .

۱۳۹۲ مهر ۴, پنجشنبه

شالگردن

فیلم جالبی نبود اما ما به ناچار چشم دوخته بودیم به صفحه ی تلویزیون و فیلم را دید می زدیم. وقتی مادر به مدرسه ی پسر رسید، او به پشت بام رفته بود و با دوستش زمین فوتبال همسایه را نگاه می کرد. بی هیچ دلیلی پسر از پشت بام مدرسه به حیاط افتاد و مادر که در دفتر مدرسه بود صحنه ی افتادن فرزندش را دید...کودک به زمین افتاد و شالگردنش در هوا معلق بود... شالگردنش در هوا معلق بود شالگردن چهارخانه ی قرمز...
شالگردن در هوا معلق بود شالگردن چهارخانه ی خاکستری شاید رنگ دیگری داشت من دیگر رنگ برایم اهمیت نداشت فقط شوکه شده بودم نمی فهمیدم چه باید بکنم. مرد از بالای پل به پایین پرتاب شد و شالگردنش در میانه ی آسمان و زمین می رقصید. صحنه ی عجیبی بود باورش ناممکن بود. بعد آمبولانسی که شهیدی را حمل می کرد و بعد... خشم مردم. خشم مردمی که تا اندکی پیش بیشتر به دسته ی عزاداری شبیه بودند تا یه تجمع سیاسی. و بعد دود و گاز اشک آور و بعد دسته های بسیجی و بعد...   در میانه ی دود بودیم که مردی در سمت ما پرچم امام حسین را می چرخاند و بقیه گاز اشک آور را دوباره به سمت گاردی ها پرت می کردند..
.در میانه ی عاشورای 88شالگردن در هوا معلق بود . انگار در آسمان می رقصید...

۱۳۹۲ شهریور ۳۱, یکشنبه

مداد و دفتر ما و دولت ميرحسين

چند روز پیش با خواهرزاده ها رفتیم بازار که لوازم التحریر بخرن. راستش دیدن اون همه لوازم التحریر با اون تنوع منو به زمان تحصیل خودم برد. به خصوص دبستان. زمانی که ما دبستان بودیم  جنگ بود و  ترس و دلهره و کمبود. به اون صورت مداد و دفتری نبود و اگر بود با قیمتی سرسام آور و کیفیتی افتضاح. ما که توی  اون سن، زیاد از کیفیت و کمیت سردرنمیاوردیم اما از حرفای بزرگترا می فهمیدیم که ممکنه دفتر گیرمون نیاد و همین دلشوره مینداخت توی دل بچه ی کم سن و سال. از کیفیت هم وقتی خبردار میشدیم که نوک مداد چینی میشکست و تا آخر کلاس ما مجبور بودیم دم سطل آشغال مداد بتراشیم و هنوز نتراشیده نوکش بشکنه و آخرش هم دست به دامن معلم که برامون مداد بتراشه.
به هرحال توی همین زمان دولت یه وظیفه ی بزرگ به عهده گرفت و اون هم حفظ آرامش اقتصادی خانواده ها بود. دفترهای مشق و مدادهایی که در مدارس توزیع میشد ( هرچند کم و با کیفیتی نازل) باعث می شد دغدغه ی بزرگ ما بچه دبستانی ها از بین بره و بدونیم دفتر و کتابی هست که مدرسه بریم . خوبی قضیه هم این بود که توی اون شرایط کسی نه امکانش رو داشت و نه به فکرش بود که با خرید دفتر و مدادهای آنچنانی فخر بفروشه. همه مثل هم بودیم یه نوع دفتر و یه نوع مداد.
ایجاد آرامش توی اون شرایط سخت بود اما دولت این کار رو کرد یادمه یه بار دیدم کلی کیسه ی آرد گندم جلوی نونوایی گذاشتن. توی عالم بچگی برام عجیب بود و با خودم فکر کردم خب اگه دزد بیاد اینا رو ببره چی؟ چرا کیسه ها رو توی مغازه نمیذارن. از پدر که پرسیدم گفت بین مردم میگن آرد کمه و از هفته ی دیگه نون نداریم دولت دستور داده کیسه های آرد رو بیرون نونوایی بذارن که خیال مردم راحت باشه. شاید دولت چندان قدرت اقتصادی رو نمی تونست بالا ببره اما همین امید و همین برابری نسبی باعث می شد مردم اعتراض نکنند

۱۳۹۲ شهریور ۲۹, جمعه

قالیبافی

خب یکشنبه بود که به سلامتی و شادی دار قالی رو آوردم خونه. قشنگ شده، اینو خودم نمی گم همه ازش تعریف می کنن . دعا  کنید بتونم تا آخرش به زیبایی تمومش کنم :)
نویسنده ای که بافنده شد، بافنده ای که قالیباف شد و...
خب شاید از نظر بعضیا سیر نزولی باشه این که یه خبرنگار، منتقد ادبی، روزنامه نگار و نویسنده به قالیبافی برسه اما از نظر خودم مهم اینه که درجا نزدم وقتی روزنامه ها توقیف شدن ، وقتی از صدا و سیما اخراج شدم ، وقتی دانشجوی ستاره دار شدم ، یه گوشه ننشستم، رنگ عوض نکردم ، مثل خیلیا کوتاه نیومدم و به خیلی از پیشنهادا بله نگفتم. آره شاید از نظر بعضیا سیر نزولی باشه اما از نظر خودم باعث افتخارمه که زیر بار زور نرفتم :)


۱۳۹۲ شهریور ۲۵, دوشنبه

باز بازار

فردا قراره با خواهرا بریم بازار ، نمی دونم چرا ، نمی دونم برای چی ، اما می خوایم بریم بازار
بازار بزرگ تهران برای هر کسی یه معنایی داره یه مفهومی رو به ذهنش می رسونه و اگه از نسل های جدید باشه که... هیچ معنایی نداره
اما برای من و خانواده ام بازار معانی تلخ و شیرین زیادی داره. بازار برای ما یه جای نوستالژیکه کودکی جوانی و تمام خاطرات ریز و درشت ما با بازار گره خورده. سرا به سرا ، گذر به گذرش چهره ی آدم های قدیمی و خوبی را به یادمون میاره که خیلیاشون دیگه نیستن، خیلیاشون الان فقط خاطره و یادی ازشون به جا مونده.
سرای نوروزخان، چهار سوق بزرگ، بازار مسگرا و وقتی از بازار مسگرا یه مقدار بگذری می رسی به گذر لوطی صالح ، محله ی کودکی ما. جایی که سیدعلی ، حسین آقا ، امیر وفا، آقا رضا ، عمو ، اکبر آقا همه و همه کودکی ما رو ساختن . گذر لوطی صالح رو خیلیا میشناسن محله ی قدیمیای بازار بود من کودکیم  رو در اون محله و بین اون آدما گذروندم و لذت بردم. خب حق هم داشتم لذت ببرم، جایی که همه هوای آدم رو داشته باشن و کسی جرات نکنه چپ بهمون نگاه کنه. جایی که از نونوایی تا بقالی همه به اسم دختر حاجی بشناسنت و به خاطر سن کم همیشه یه آبنبات به عنوان جایزه پیش همه ی کاسب های محل داشته باشی. جایی که همه به احترام با هم و با ما رفتار می کردند . یادش به خیر
هر وقت دلمون برای پدر ، آقا ، مهدی دایی تنگ میشه بازار بهترین جاییه که احساس می کنیم همشون در اونجا حضور دارن، و اینجوری کلی از حضور در بازار لذت می بریم و برمیگردیم خونه. گرچه این بازار ، اون بازار قدیمی نیست اما هنوز تنها یادگاریه کودکی ماست

۱۳۹۲ شهریور ۲۲, جمعه

مانتو

عید فطر بود که رفتیم مشهد و وقتی برگشتیم تهران تازه فهمیدم ای دل غافل مانتوی نازنینم رو توی هتل جا گذاشتم دیگه از خیرش گذشته بودم که مامان جان فکری به ذهنش رسید و زنگ زد به هتل که مانتوی ما رو با سلام صلوات بدن به یه مسافر که بیاره تهران. مسئول هتل قبول کرد و بعد از یه هفته که خبری نشد مامان جان فکر دیگه ای به ذهنشون خطور کرد. زنگ زد به مستاجرمون که سالی به دوازده ماه مشهد تشریف داره و گفت که این مانتو رو برای ما بیاره.
مستاجر عزیز که می خواست خوش خدمتی هم کرده باشه کلی از سختی های برخورد با مسئولین هتل گفت و بعد هم با کلی تعارف  اضافه کرد که کرمان عروسی دعوته و بعد از عروسی حتمن به خدمتمون می رسه و ما نشستیم منتظر که این جناب کی میاد. امروز صب دیدیم زنگ در خونه رو می زنن و مستاجر گرامی با کلی تته پته فرمودن: حاج خانوم من این مانتو رو آوردم اما دیشب ماشین رو سر کوچه پارک کرده بودم که با دیلم صندوق عقب ماشین رو باز کردن و کل اثاث و چمدون های ما رو بردن مانتو هم باهاشون رفته.....
این بود از سرگذشت پرخیر و برکت مانتو :))

۱۳۹۲ شهریور ۲۱, پنجشنبه

راستگویی فضیلت است و عقلانیت واجب

می گن  یه آقایی قرار بود بره مهمونی و باید یه همراه خانم کنار خودش می برد کلی به این در و اون در زد و آخرش هم کسی رو پیدا نکرد مجبور شد یه کولی رو بزک کنه و ببره مهمونی و جای خانم همراه جا بزنه. وسطای مهمونی خانمه مهمونی رو خراب می کنه و آقاهه شروع می کنه فحش و ناسزا دادن به خانم که آره تو داشتی توی خیابون جیب بری می کردی و من بزکت کردم آوردم اینجا. صاحب خونه که ناراحت شده بوده هم خانم هم آقا رو از مجلس مهمونی بیرون می کنه و میگه کسی که فهمش رو نداره که یه دزد رو میاره خونه ی من خودش هم لیاقت مهمونی رو نداره.
جنابان اصلاح طلب هم با این افتضاحی که به بار آوردن چندان دست کمی از این داستان ما ندارن 

خودزنی

گاهی دل آدم دوخته میشود به یک زمان خاص و هرچه تن می زند از یادآوری باز هم زمان تو را به سوی خود می کشد با درد با شادی با نگرانی با دلخوشی . زمان مثل اسبی می دود و گاه تو ناخواسته مثل زنی که موهایش را به اسب بسته باشند ، با دردی جانکاه پرت می شوی به آن زمان خاص ، روحت زخم بر می دارد و تنت...
 گاهی زمان بی رحم می شود و تو هرچه تن می زنی ، هرچه می گریزی از تداعی خاطرات ، باز هم ناگریزی از جبر هجوم خاطرات ناخواسته، گاه تنها یک حرف ، یک کلمه آوار می شود بر سرت تا تمام آنچه نمی خواستی ، به یاد آوری. سخت است وقتی که آن کلمه فراگیر باشد و با هر سخنی تو را به آن سو پرت کند که نباید.
از زمان انتخابات تا به حال به اصلاح طلب و اصلاح طلبی می اندیشم. شاید زیبا شاید زشت اما مرا پرت می کند به فضای بعد از انتخاب خاتمی و آنچه بر من و ما گذشت. به نام اصلاح طلبی و زنده باد مخالف من ، چه بر ما مدافعان اصلاح طلبی گذشت سخت و دشوار است. آن روزها تکرار می شود دوباره و همواره، تا زمانی که نفهمیم آزادی بیان و زنده باد مخالف من یعنی چه. کاش دموکراسی در این کشور پا بگیرد تا روشنفکران و اصلاح طلبان به نام آزادی ، خودزنی نکنند

۱۳۹۲ شهریور ۱۳, چهارشنبه

شوخی و جدی

از خدا که پنهون نیست از شما هم چه پنهون، دارم کتاب ابله داستایوسکی ترجمه ی سروش حبیبی که نشر چشمه منتشر کرده می خونم. واقعیتش اینه که قسمت اول از جلد یک رو تموم کردم و در فکر خواننده ی بیچاره و مترجم بخت برگشته ی کتاب های روسی هستم. دست آقای حبیبی درد نکنه که خیلی روون و گاهی با زیرکی این کتاب رو ترجمه کرده، اما کلن ترجمه ی کتابهای روسی و خوندنشون خالی از زحمت و اشکال نیست. به خصوص کتاب های کلاسیکی مثل همین ابله یا برادران کارامازوف یا نوشته های چخوف و تولستوی و بقیه که پر از کلمات مطنطن و چند معنی و پر ابهام هستند اما به عنوان یه خواننده دو اشکال عمده در نوشته های روسی هست که جون آدم رو میگیره: اسامی ، روزهای طولانی. 
همونجور که می دونید اسمهای روسی دو اشکال عمده دارن : اولن خیلی هاشون سه بخشی هستند مثل: آفاناسی ایوانوویچ تروتسکی ، ایوان پتروویچ پتیتسین ، دریا الکسی یوونا و دردسر زمانی شروع میشه که یه شخصیت رو با اسم افاناسی ایوانوویچ میشناسی و بعد در جای دیگه به یه کسی رو میبینی که اسمش تروتسکی ه و تازه آخر کار متوجه میشی این دوتا شخصیت در حقیقت یه شخصیت بودن که نویسنده گاهی اسم اول و گاهی اسم دوم رو بکار می برده ( حالا بشین از اول رمان رو بخون چون فکر می کردی دو شخصیت بودن ) اما مشکل دوم که هم مترجم بنده خدا به زحمت میفته هم خواننده ، اینه که روسها عادت دارن اسمها رو کوچیک کنن ینی اول یه اسم بلندبالا برای خودشون میذارن بعد کوچیکش می کنن اما فکر نکنید قاعده و قانونی داره نه  مثلن پتیا کوچک شده ی پیوتر هستش و گانکا کوچک شده ی گانیا و گانیا خودش کوچک شده ی گاوریلا هست ( گیج نشید بنده خدا آقای سروش حبیبی توی زیرنویس ده بار این موضوع رو توضیح میده که البته چاره ی دیگه ای نداره ) شما تصور کنید شخصیتی به نام گاوریلا آردالیونیچ در داستان داشته باشید که هم به نام گاوریلا خونده میشه هم گانیا هم گانکا هم آردالیونیچ ( بدبخت شدیم رفت)
اما مشکل زمان: من نمی دونم توی روسیه روزاشون چند ساعته فکر کنم خیلی طولانیه شاید از روزای ما خیلی طولانی تر ( به خدا بی شوخی میگم ) تصور بفرمایید شخصیت اصلی داستان در یک روز توی قطار کلی ماجرا داره بعد وارد سن پترزبورگ میشه بعد میره خونه ی یه ژنرال ، کلی ماجرا براش پیش میاد بعد میره یه جا خونه اجاره می کنه و کلی دعوا و جنجال هم اونجا داره بعد میره خونه ی یکی مهمون سرزده میشه و از یکی خواستگاری می کنه تا اینجای کار هنوز روز تموم نشده به خدا ، تازه 288 صفحه از کتاب میگذره تا یه روز تموم بشه به سلامتی . شما هم مثل من فکر نمی کنید که روزهای روسیه دو برابر روزهای ماست؟؟؟

۱۳۹۲ شهریور ۱۰, یکشنبه

كابينه اى بدون حضور زنان


تساوى ، عدالت، برابرى كلمات زيبايى هستند كه در زمان هاى مختلف در موارد متفاوتى به كار ميروند و به درست يا نادرست به موارد مختلف اطلاق و درخواست مى شوند اما تا چه حد درست و تا چه اندازه درخواست كنندگان محق هستند بحثى جداگانه مى طلبد. اما آنچه در مورد بحث جنسیت و تساوی یا برابر حقوق زن و مرد مطرح می شود بیش و پیش از آنکه در مبحث تساوی در دادن شغل یا مناصب و مقام ها مطرح باشد ، برابری و عدالت در احکام حقوقی و جزائی و برابری در ایجاد و تقسیم فرصت ها و انگیزه هاست.
برای بسیاری از زنان ما این موضوع چندان اهمیتی ندارد که چند نماینده در مجلس شورای اسلامی زن هستند ، جنسیت وزیر بهداشت یا محیط زیست زن است یا مرد ، چند نفر از کابینه ی آقای خاتمی یا احمدی نژاد یا روحانی زن بودند. کما این که با وجود نمایندگان زن در این چند دوره که بعد از مجلس ششم تشکیل شد؛ کارایی و نشانی از نمایندگان زن مجلس ندیدیم، نه در سخنرانی ها و موافقت ها و مخالفت ها تاثیرگذار بودند و نه تاثیری در امور زنان جامعه داشتند. متاسفانه بسیاری از زنانی که برای این مناصب در لیست ها گنجانده می شوند تنها برای ترغیب شرکت کنندگان برای صندوق های رای و یا جلب نظر فرهیختگان جامعه است.
اما آنچه که دغدغه ی بسیاری از زنان جامعه به خصوص زنان کارمند و کارگر و بسیاری از زنان زحمتکش جامعه است ایجاد فرصت هاش شغلی برابر بر اساس شایستگی و شایسته سالاری و بدون تبعیض های جنسیتی است. هیچیک از زنان جامعه ی ما خواهان امتیازگیری بر اساس جلب دلسوزی و ترحم جامعه ی مردسالار نیستند آنچه برای بسیاری از این زنان دردناک است ، نادیده گرفتن و کنار گذاردن زنان موفق جامعه از شغل هایی برابر با همکاران مرد است. در چنین شرایطی گاه می بینیم چنین زنان موفقی از ارتقاء شغلی و کاری کنار زده می شوند و به همین دلیل در سطح مدیریت کلان جامعه خبری از این گونه زنان موفق نیست. چنین نگاهی نه تنها زنان را از ارتقاء شغلی باز میدارد بلکه تجربه و توان آنها را نسبت به مردان کاهش می دهد و به همین دلیل است که معدود زنانی که به چنین جایگاهی دست می یابند به دلیل عدم تجربه ی کافی و لازم ، کارایی خود را از دست می دهند.
به همین دلیل است که ما در سطح کلان جامعه مدیران زن قدرتمند کمی داریم که به همان نسبت برگزیدن یک وزیر از میان این زنان کاری دشوار اما ممکن است. شاید از معدود زنانی که بتوان در این زمینه ها نام برد : الهه کولایی، فاطمه هاشمی ، معصومه ابتکار، خانم دستجردی باشند که به شایستگی خود را در زمینه های امور خارجه ، بیماری های خاص، محیط زیست، وزارت بهداشت، به اثبات رسانده اند اما آنچه مسلم است در شرایط وضعیت بحران زده و به غارت رفته ی کنونی باید حق داد که یک مدیر گروهی را برای خود برگزیند که بیشترین احتمال را به پیروزی آنها می دهد و ریسک کمتری برای او دارد.
آقای روحانی در شرایطی کشور را به دست گرفته است که در لبه ی پرتگاه اقتصادی و سیاسی است ، دو گروه کاری از نظر او بیشترین اهمیت را داشته: کارگروه اقتصاد و کارگروه وزارت خارجه . بیشترین دقت روحانی در این دوزمینه بوده و برای همین ترجیح داده کسانی را انتخاب کند که احتمال خطا در ایشان نزدیک به صفر باشد. می توان حق داد و از نظر من به عنوان یک زن تنها این توقع را داشت که دولت جدید چه در مورد زنان و چه مردان جامعه شایسته سالاری را بدون تبعیض جنسیتی ملاک کار خود قرار دهد . شایسته سالاری این امکان را به افراد یک جامعه می دهد که فارغ از جنسیت و روابط به مملکت خدمت کنند و تجربه بیاموزند تا در مناصب بالاتر بتوانند تاثیر گذار باشند.
متاسفانه در تمام این سال ها حتا این فرصت به زنان داده نشده که به مناصب و رده های خاصی برسند حتا در وزارت خانه ای که بیشترین کارمندان زن را دارد: وزارت آموزش و پرورش هم می بینیم که اکثر پست های مدیریتی اداره ی کل در اختیار آقایان است . در وزارت خارجه تا به حال دیده نشده که زنی در سمت مسئول فرهنگی سفارت یا کاردار مشغول به کار شود چه رسد به سفیر ، من به عنوان یک زن توقع چنین چیزی را ندارم که فی البداهه یک زن را تنها به خاطر جنسیت و بدون در نظر گرفتن تجربیاتش به جایگاه سفیر ارتقاء دهند اما سوالم این است که آیا در تمام این سالها یک کارمند زن هم در آن وزارت خانه به این شایستگی نرسیده بود که حداقل کاردار یک سفارتخانه یا مسئول فرهنگی شود؟؟


پ.ن:
این مقاله بدون ویرایش منتشر می شود ، نگارنده سرماخورده نمی تونه ویرایش کنه

۱۳۹۲ شهریور ۹, شنبه

ابله

این کتاب ابله چقدر باحاله ، آدمی مثل من که مدت هاست ترک اعتیاد به کتاب کرده هم یه کله 50 صفحه رو می خونه و آخ نمی گه :))
ممنون داستایوسکی ، ممنون آقای سروش حبیبی و سپاس از نشر چشمه 

۱۳۹۲ شهریور ۶, چهارشنبه

۱۳۹۲ شهریور ۱, جمعه

دایی خوب من

سرش رو تکون داد و گفت: دکتر این حکومت دیگه درست نمیشه، از محور عدالت خارج شده مثل دستگاهی که از محورش خارج شده و دیگه قادر به کار نیست. این حکومت خون ریخته و خون ، خون می طلبه. خون بدون منتقم نمی مونه. خداوند خودش گفته کسی که عاشق من بشه من عاشقش می شم و کسی که در راه من فدا بشه من خود فدیه ی او خواهم بود. این بچه ها در راه خدا کشته شدن این حکومت بناحق خونشون رو ریخت و خداوند خودش ثاره ، خودش فدیه است ، خودش منتقم این بچه ها خواهد بود. دکتر اینا خیلی ظلم کردن، خیلی خیانت کردن ، به این جوونا به ما به آرمان ها و امیدهای ما خیانت کردن. ما به خاطر اسلام اومدیم وسط اما اینا به اسلام هم خیانت کردن. دکتر اینا دیگه موندنی نیستن. نمی تونن بمونن
دکتر اینا رو تعریف می کرد و من گریه می کردم. نزدیک یکسال هست که دایی رفته اما نمی تونم قبول کنم اون همه شور و انرژی به یکباره از جمع ما پرکشیده باشه.
دوستت دارم دایی 

۱۳۹۲ مرداد ۳۱, پنجشنبه

با یاد تو که زنده ترینی

تو می روی و هنوز
من از دهان همه
 نام تو را رسا و بلند می شنوم
و کلماتت
آنگاه که از زبان دیگری به گوش می رسد
روحم را نوازش می دهد
غم نبودنت
قلبم را می خراشد و باز
به یادت
دریا دریا اشک می شوم
تو زیباترین یادگارت
همان اندیشه ای ست
که در زمان جاری ست
نامت
در جانم
جاودانه است

۱۳۹۲ مرداد ۳۰, چهارشنبه

این ذهن خائن

همیشه فکر می کردم ما آدمها خیلی ناشکریم ، اونقدر که غمها در ذهنمون می مونه و ماندگاره ، شادی ها نیست . اونقدر که یادمونه کی یه عزیزمون فوت شده ، تولد یا عروسی عزیزانمون یادمون نیست. اون همه که برای غمها ضجه می زنیم برای شادی ها نمی خندیم. اما حالا دیگه چنین عقیده ای ندارم، تقریبن به علتش پی بردم حداقل در مورد خودم ساز و کارش دستم اومده.
این از ناشکری یا فراموشکاری من نیست که شادی ها رو فراموش می کنم و غم ها با تمام جزئیاتش در ذهنم باقی می مونه این به دلیل ساز و کاریه که ذهنم برام ترتیب داده. با هر بیماری ، با هر ضعف جسمی یا روحی ، با هر درگیری فکری و ذهنی، حوادث بد و ناگوار مثل سریالی در ذهنم رژه میرن و من حادثه ای که سالها پیش برام افتاده رو با تمام جزئیاتش دوباره میبینم و حس می کنم و درد می کشم، به این صورت با هر بیماری اتفاقات و حوادث بد با همون شدت و حدت ، با همون حس و گاه سنگین تر تکرار میشه و از ذهنم خارج نمیشه.
پس این من نیستم که ناشکری می کنم این جریان روحی و ذهنیه که حوادث تلخ زندگی رو بارها و بارها برای من تداعی می کنن و راه خلاصی برای من باقی نمیذارن . تقصیر من نیست که چهارساله که هشتاد و هشت برای من تکرار میشه با تمام دردها و سنگینیش

من و ماه


هیچ وقت این اندازه از کلاسی لذت نبردم ، کلاسی که با همه ی همکلاسی ها خوش باشم احساس راحتی کنم و برای رفتن به کلاس شور و شوق داشته باشم. حال خوشی دارم از دوستام از استاد و از این که چیزی که دوست دارم رو یاد میگیرم. برای من که سالها به زور و ضرب کلاس رفتم این عجیبه چه توی مدرسه چه دانشگاه و چه زبان و سایر مخلفات . اما امروز برام جالب بود که وقتی از کلاس برمیگشتم ماه به استقبالم اومده بود و با صورت گرد و زیباش با نگرانی منو تا خونه رسوند، از دیوار خونه ها و آپارتمان ها از لا به لای درخت ها سرک می کشید و با نگرانی به من و پاهای خسته ام نگاه می کرد و چهره ی گرد و تپلش رو جلو می آورد و نگاه می کرد. وقتی به خونه رسیدم بوسه ای براش فرستادم و وارد خونه شدم . 
ماه چهارده یه بوسه از صورت گرد و زیبای تو 

۱۳۹۲ مرداد ۲۱, دوشنبه

هيچ عزيز

دوست دارم برم ، تا جايى كه كسى منو نبينه، كسى منو نشناسه، و كسى نخواد به خاطر كارهاى كرده و نكرده منو بازخواست كنه
دوست دارم برم، جايى كه هيچى نباشه، نه ترس ، نه كابوس، نه استرس، نه ترس از دستگيرى ، نه شرم از آزادى
دوست دارم برم، به يك هيچ پناه ببرم و از تهى سرشار باشم

۱۳۹۲ مرداد ۱۴, دوشنبه

کوچه

تا حالا شده به بلاگ قبلی تون یه سری بزنید و بعد یه نوشته حسابی زیر و روتون کنه؟؟ من الان در چنین شرایطی هستم . انگار شخص دیگری این بلاگ رو نوشته و با شرایط من جور در اومده باشه  شاید داستان خیلی از ما یا پدرهای امروز باشه که با بچه هاشون چنان کنار میان که انگار رابطه ای عمیق تر از پدر و فرزنده، رابطه ای در حد یک دوست :

صدای کفشهايم در کوچه می پيچد و رد پايم در سياهی گم می شود . باز هم هوا تاريک است . پاهايم خسته است و تنم رنجور ...
دستم در دستان پدر گرم می شود و من در هراس از تاريکی با قدمهای پدر گام برمی داشتم ، در حقيقت اين پدر بود که قدمهايش را به کوچکی گامهای من برمی داشت . چندانکه من متوجه نشوم ، آنچنان که من متوجه کوچکی خود در برابر او نشوم و چنان با من حرف می زد که می پنداشتم همچون من می انديشد برخلاف عمو که انگشت خودرا در دستم می گذاشت تا به عمق کوچکی خود دست يابم و گامهايش آنچنان بزرگ بود که من سراسيمه می دويدم .
صدای کفشهايم در کوچه می پيچد . هوا تاريک است و من انگار ديگر از تاريکی نمی ترسم احساس می کنم تنهاتر از آنم که بترسم ، تنهاتر از برگی در امواج باد . در اين سوز و سرما ، اشکهايم گونه ام را می سوزانند ....
صدای پدر می آيد ، مرا می خواند و همچون هميشه می گويد : تا من هستم از چيزی نترس . مگه من نباشم که تو بخوای گريه کنی .
و حال او رفته است و دلم می خواهد تمام عمر زار بزنم .
صدای کفشهايم لحظه ای قطع می شود . من هستم و تاريکی و يک کوچه خالی . گوشه ای می ايستم و صورتم را با دستهايم می پوشانم . اما صدايم دستهايم را می شکافد و تمام کوچه را می گيرد....




۱۳۹۲ مرداد ۱۲, شنبه

احمدی بای بای

باید خوشحال باشم اما نیستم، باید سرشار از هیجان فردا باشم اما هیچ هیجانی نیست، باید از رفتنش از کنار گذاشتنش از نبودنش شاد باشم اما... کدامیک از ما خوشحالیم؟ کدامیک از ما احساس شادی می کنیم؟ مگر هشت سال از زندگی ما به تاراج نرفت؟ مگر هشت سال را بر ما حرام نکردند؟ پس چرا خوشحال نیستیم؟ از رفتنش از نبودنش از این که ...
چهارسال پیش توفانی درگرفت، چهار سال پیش ما با تجربه ی چهارسال قبلش گفتیم نمی خواهیم، گفتیم دروغگوست گفتیم کشور را به دره ای می اندازد که بیرون آوردنش دشوارتر از هشت سال جنگ است. نخواستند بشنوند ، نخواستند ببینند، نخواستند... اینک مثل جنگ زدگانی هستیم که بر ویرانه ی کشت و زرع خود بازگشته ایم ، نه زمینی باقی است ، نه کِشتی ، نه زرعی و نه عزیزانی که بر این زمین کار می کردند و غریو شادی سرمی دادند.
اینک نه سهراب هست و نه کیانوش، نه حسین هست و نه محمد، و تنهای زخم خورده و رنج زندان دیده را یارای خندیدن نیست. قلب های ما ، تک تک ما رنج این چهار سال را حتا اگر مرهم نهد اما برخی زخم ها هرگز ، هرگز التیام پذیر نیست، هیچ یک از ما کهریزک را از یاد نخواهد برد، هیچیک از ما حصر رهبرانمان، تعدی به عزیزانمان را از یاد نخواهد برد. چگونه خوشحال باشم از رفتن کسی که کشور و مردمی را به ورطه ی ورشکستگی اقتصادی و فرهنگی و اجتماعی رساند. گیرم که احمدی نژاد رفت با دزدی و دروغ و اختلاس نهادینه شده در این کشور چه باید کرد؟ گیرم که رفت با رسوبات فرهنگی و اقتصادی و اجتماعی آن چه باید کرد؟ گیرم که شخص رفت آیا این ویرانه به این آسانی آباد خواهد شد؟
نظرکرده رفت اما... 

۱۳۹۲ مرداد ۱۱, جمعه

همیشه دروغ کارساز است

جوان کُرد بود و نگاهم کرد: دوتا زبون ، دوتا بناگوش دو تا پاچه
نگاه کرد و در حال کشیدن گفت: خارجی هستی؟
عادت کرده ام به این سوال مسخره ، نمی دانم برای چه چنین فکری می کنند، شاید از نوع انتخاب رنگ لباس هایم باشد یا از لحنم یا هرچیز دیگری ، گفتم: نه، خندید و گفت معلومه خارجی هستی، مثل وقتی که جنسی تقلبی خریده باشی و بیننده اصرار داشته باشد که اصل است یا وقتی جنسی را صد تومان خریده باشی و وقتی از تو سوال می کنند چند خریده ای و حقیقت را می گویی شنونده بگوید دروغ نگو معلوم است هزار برایش داده ای. در این مواقع اصرار تو بر حقیقت را می گذارند به پای کتمان حقیقت یا از آن بدتر می گذارند به حساب تواضعی دروغین و زشت، گفتم آره خارجی هستم، و جوان باز اصرار کرد که در کجای خارج زندگی می کرده ام.
عصبانی بودم و هنوز داشت با زبان گوسفند بیچاره بازی می کرد. گفتم ول کن نیستی نه؟ بسه دیگه حالا هر خراب شده ای که شما فکر می کنی پول را پرداختم و آمدم. مادرم می گوید کله پاچه کهنه بود و من باید متوجه می شدم

۱۳۹۲ مرداد ۴, جمعه

یه ربع قرص خواب آور

من کلن با خواب مشکل دارم. این مشکل هم ارثیه ی پدری و مادری منه. شب خوب نمی خوابم مثل برادرم مثل خواهرم مثل خدابیامرز مهدی دایی مثل... و از اون بدتر وقتیه که قرصی چیزی بخورم . خواهرم یه آسپرین ساده بخوره تا دو روز منگه ، مامان یه استامینوفن ساده بخوره صب تا شب می خوابه و من ....
شنبه دکتر یه قرص بوسپیرون داده گفته این قرص فسقله رو نصف کن ، نصفش رو هم نصف کن که بشه یک ربع از قرص ، اون یک ربع رو بخور. چشمت روز بد نبینه الان یه هفته است که منگ منگم . خواب امان منو بریده دیگه خسته شدم. حالا با این یه ربع قرص که اینجوریم ببین یه قرص می خوردم چی می شدم :))
از پزشکان محترم تقاضا دارم که قرص خواب آور مخصوص خانواده ی ما درست کنن چون با یه اپسیلن قرص خوابم می بره مثل گوریل 

۱۳۹۲ مرداد ۳, پنجشنبه

خوابی مالامال از درد

خواب ها در امتداد واقعیت اند ، در مسیر دغدغه ها ، در تداعی اتفاقات روزمره و گاه آنچه هر روز در ذهن و فکرت درگیرشان هستی حتا بدون آنکه بدانی ، با آنکه همه فکر می کنند از یاد برده ای بعد از دو سال غربت نشینی و اقامت در جایی که از نظر همه بهترین است.
دیروز حسین حرفی زد که دلم را به آتش کشید، برای خودش ، برای همه ی ما مردمان این سرزمین که چه اینجا مانده باشیم و چه رفته باشیم بازهم بعد از سالها مصیبت هایمان را همراه داریم و با ذهن و روح مان در خواب و بیداری به دوش می کشیم. گفتم نگران نباش ما هم میایم پیشت، گفت دیشب خواب دیدم اومدن باز دستگیرم کنن، اومده بودن اینجا که منو برگردونن ایران . اما من خوشحال بودم که بازم شماها رو از نزدیک می بینم.
گریه کردم. به پهنای صورت اشک ریختم که چه ملتی هستیم ، همه ی ما خواه ناخواه مصیبت های یک نظام غلط را همواره بردوشِ روح و جانمان حمل می کنیم حتا اگر به روی مان نیاوریم

۱۳۹۲ تیر ۲۹, شنبه

بازم شکر

سرم به شدت درد می کند. تصور می کردم ، می روم پیش دکتر و تمام درد هایم را می گویم ، چند سال است برای همین پول می گیرد که من ناله کنم و او نسخه ای بنویسد و کلی قربان صدقه ام برود و بگوید: تو آزارت به مورچه هم نمی رسه چرا این همه بلا سرت میاد؟ من هم میان اشک هایم لبخندی بزنم و بگویم نمیدونم یا حتا هیچ نگویم و سری تکان بدهم و از مطب بزنم بیرون. کلی حق ویزیت بدهم و کلی پول داروهایی را بدهم که می دانم همان آش است و همان کاسه.
باز شال و کلاه می کنم و می روم در راه با خودم می گویم این بار گریه بی گریه ، بخند حتا اگر شده عصبی اما جان مادرت این دفعه دیگر گریه ممنوع. دلم می خواهد این کمردرد لعنتی تمام شود و مرا به حال خود رها کند چهارسال می فهمی ؟ چهار سال البته ناشکری نمی کنم همین که راه می روم خوشحالم اما خسته شده ام این درد روی اعصابم است دیگر. می پرسد هنوز کابوس داری؟ می گویم کم شده فقط شب ها از خواب می پرم بدون این که دلیلش رو بدونم. سری تکان می دهد و از وضعیت افسردگی و استرس و ترس از شب و همه این ها می پرسد اما...
از مطب که بیرون می آیم هنوز کمرم درد می کند به خودم می گویم اشکال نداره برسم خونه خوب میشه اما باز همان قرص ها هیچ فرقی نکرده است البته تعدادش کم شده اما باز همان ها هستند و خدا را شکر که داروهایم نایاب نیستند و مثل همیشه از همان سر کوچه داروها را می خرم با خودم فکر می کنم خب بازم خوبه دیگه نه فیزیوتراپی میرم نه ارتوپد نه داروی خواب آور بهم دادن نه پماد بازم خوبه خدا رو شکر همین که راه میرم و مزاحم کسی نیستم خوبه




۱۳۹۲ تیر ۲۸, جمعه

امروز

اگر بخواهم امروزم را خوب بررسی و تحلیل کنم روز مزخرفی بود که چشمام باز نمی شد یک انسان وارسته هم نقل همون ضرب المثل مسخره ی رفتیم خونه ی خاله دلمون واشه و ... شد و حسابی دلمان پوسید اما یک کتاب از برتراند راسل بود که بیش از مطالعه باید بگویم که مشاهده کردیم و دلمان به اندازه ی اندکی باز شد نام مبارکش هم الفبای شهروند خوب یا چیزی در همین مایه ها بود که زیبا بود 
اما از سوی دیگر روز مسخره ای بود که از اول صبح تا الان خوابم می آمد اما در حقیقت چشمانم سرماخورده اند و باز نمی شوند حالا هم نمی دانم این چیزها را چرا می نویسم فکر کنم به بیماری مازوخیسم هم دچار شده ام که چشمانم را آزار می دهم و خوش خوشانم می شود .
توصیه ی علمی: زیر کولر نخوابید و از گرما هلاک شوید تا چشمتان سرما نخورد
توصیه ی اخلاقی: برای آنکه در حال و روزتان کسی گند نزند در هنگام دلگرفتگی به کسی تلفن نزنید
توصیه ی همین جوری: من خوابم میاد

قالیبافی

همیشه از زیر زمین خونه ی همسایه صدای دفه یا همون شونه میومد و ما کودکانِ بازی، با سر به هوایی و شیطنت کنار پنجره ی کوچکی که زیر زمین را به نور کوچه متصل می کرد می نشستیم و به این صدا گوش می کردیم. بین خودمون تصور می کردیم که ما هم بافنده ایم و نخ و چنگال از خونه کش می رفتیم و در خیالمون فرش می بافتیم .
همیشه صدای شانه میومد من چقدر دوست داشتم به دار دست بزنم اما بزرگترها تفکرات خودشون رو داشتن. قالی بافی از نظر اونها کار پستی بود و از نظر ما کاری سحرانگیز. از نظر اونا درست نبود که ما دستمون رو خراب کنیم و از دید ما مثل نقاشی بود، زیبا و جادوگرانه.
این روزها از اتاق من صدای شونه میاد ودار قالی به من لبخند می زنه . دلخوشی های من کوچیک و سردستی هستن مثل همین دار مثل همین روزهایی که دلم به لبخندهای آدما خوشه مثل ... صدای قناری صدای آب و صدای شونه ی قالیبافی


۱۳۹۲ تیر ۲۷, پنجشنبه

خط کش

کودکی را تصور کن که پدر و مادرش خط کشی به دستش می دهند و می گویند درست ترین خط کش جهان است. طبیعی است که کودک با اعتماد به محبت پدر و مادرش از آن استفاده کند و شکی در آن نداشته باشد. سالها می گذرد و او بزرگ می شود . ورودش به مدرسه منتهی می شود به رد آن خط کش ، مدرسه برای او خط کش دیگری می دهد و تمام اندازه های خط کش قبلی را زیر سوال می برد و او را مجبور می کند خط کش جدید را قبول کند وگرنه...
سالها می گذرد و او در میانه ی دو خط کش، خط کش جدیدی می آفریند مطابق با خواسته ها ، دریافت ها و دیده های خودش از جامعه ، علم و هر آنچه دیده و درک کرده است ، درست یا نادرست ، دروغ و راست، حقیقی یا ... و شک می کند به هرآنچه از دیگران می شنود ، به هر خط کشی و به هر قانونی، سرکش می شود بی آنکه دیگران بخواهند بفهمند چرا؟
نسل من و نسل های پس از من چنین انسان هایی هستند، انسان هایی که دیگر نمی توانند چیزی را باور کنند، به قانونی گردن نهند یا به حرفی اعتماد کنند چراکه سالهاست جز دروغ از هیچ قانونی ، از هیچ سیاستمداری، از هیچ روشنفکری چیزی نشنیده ایم .



۱۳۹۲ تیر ۲۵, سه‌شنبه

كنار بالش

همه ى ما معمولن كنار بالش توى رختخواب كتابى ميذاريم كه قبل از خواب بخونيم يا ورق بزنيم و بخوابيم. خب معمولن تعداد كتاب كنار بالش يك يا دوتاست اما عجيبه كه بگم كنار بالش من چهار تا كتاب جا خوش كردن. كتاب هايى كه هيچ ربطى هم به هم ندارن اما من دوست دارم بخونم و تمومشون كنم اما از اونجايى كه معمولن چند كتاب رو با هم شروع ميكنم مدتها تو دستم ميمونن. 
در بندر آبى چشمانت ، گزينه ى اشعار نزار قبانى ، ترجمه ى احمد پورى 
يكى از زيباترين كتاب هاى شعرى كه ميتونم به همه توصيه كنم شايد يكبار مفصل در مورد اشعار نزار قبانى صحبت كنيم 
دست نوشته هاى يك مرده، نوشته ى ميخاييل بولگاكف ، ترجمه ى فهيمه توزنده جانى 
آواره و سايه اش ، اثر نيچه ، ترجمه ى على عبدالهى 
و يك كتاب انگليسى جالب كه دوستش دارم
به هرحال اين وضعيت من است هرچند ديوانه ناميده شوم :))

۱۳۹۲ تیر ۲۴, دوشنبه

شايد براى تو

من تلخ تلخ تلخ تر از هميشه
سخت سخت سخت تر از سنگ 
قطره قطره قطره آب شدم
در حسرت يك آرزو
يك اشتياق
... آزادى
شايد اين آزادى 
زمانى بر روى تو بوسه نشاند

تغییراتی که در یک پوپولیست ایجاد شد

به تازگی عکسی در اینترنت دست به دست میشود که دیدنش خالی از لطف نیست :


در طنز بودن این عکس حرفی نیست  اما نکته ی مهم این گونه عکس ها تظاهر و نمایش تغییرات احمدی نژاد از ابتدای سال 84 تا به حال و توجه مردم به این تغییرات و واکنش آنها است. تغییراتی که نه در اخلاق و رفتار ایشان بلکه در ظاهر و صورت و نحوه ی لباس پوشیدن کاملن مشهود است. گرچه تمام این ها برآمده از نوع نگاه احمدی نژاد به سخنان و مسائل پیرامون خویش و تنظیم ظاهر خود براساس آنهاست.
احمدی نژادی که در سال 84 با کاپشن معروفش وارد کاخ ریاست جمهوری شد و انتقادهای سیاستمداران و نخبگان و برخی از اقشار ملت را به جان خرید تا با سبک و سیاق پوپولیستی توجه اذهان و گروه های فقیر جامعه را به خود معطوف سازد ، در دور دوم ریاست جمهوری است به تغییر رویه ای دست زد که شاید برای برخی عجیب بود. او در دور اول با شعار کمک به اقشار فرودست جامعه وارد کاخ ریاست جمهوری شد و شعارها و طرز پوشش او کاملن با رفتارهای پوپولیستی اش مناسبت داشت اندک اندک در دور دوم کاپشن از رده خارج و کت و شلوارهای گشاد جایگزین آن شد و چنانچه در مناظرات انتخاباتی دور دوم و پس از آن مردم با تغییراتی در چهره و صورت او نیز روبرو شدند و نحوه ی آرایش مو و صورت او تغییر یافت و در پایان دور دوم حتا گفتار رئیس جمهور از حمایت و همراهی با اقشار ضعیف به گفتاری بهاری و ایرانی تغییر موضع داد .


تمام این ها را گفتیم تا به این نکته ی اساسی برسیم که رئیس جمهور خود به آنچه می گفت باور نداشت و تمام این حرکات و رفتارها در جهت کسب محبوبیت بین اقشار محروم جامعه بود و کیست که نداند در این دو دوره ی ریاست جمهوری بیشترین دزدی ها از بیت المال و بیشترین فشارها به اقشار آسیب دیده وارد آمد 








۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه

تو و من

نخ به نخ
پود روى پود
تو بافته مى شوى
تار به تار
شانه به شانه
من تو را مى نوازم
من ذره ذره قلبم را
به تو گره مى زنم
مثل زنى كنار در فولاد
مثل دخترى كنار سقاخانه
تو ميبالى
من آب مى شوم

۱۳۹۲ تیر ۲۲, شنبه

چاه مدرن من

میدونی هیچی بدتر از این نیست که خودت توی تخیلاتت از یه عده که باهاشون حرف زدی نون و نمک خوردی، بحث کردی، خندیدی، توی ترس هاشون، توی شادی هاشون شریک شدی؛فکر کنی دوستت هستن. فکر کنی می تونی بهشون بگی دوست اما... ببینی براشون ارزنی ارزش نداری
نمی دونم هیچوقت با آدما زیاد قاطی نشدم اما هر کاری از دستم براومده برای همه انجام دادم،اما دقت که می کنم می بینم هیچوقت دوستی نداشتم غیر از خواهرم  که مثل مادر برام بوده. گرچه اونم باز حرمتش رو حفظ کردم هیچوقت از یه حدی نزدیک تر نشدم. حالا فکر می کنم این حفظ حرمت ها ، این خجالتی بودنا شاید همین ها باعث صمیمی نشدن بوده گرچه دیگه سنم هم از این حرفا گذشته اما
یه دوست می خواستم که سر بذارم روی شونه اش و درد دل کنم . یه دوست می خواستم که وقتی میگم از تاریکی می ترسم از شبهای دیروقت بیرون از خونه می ترسم لبخندی بزنه و بپرسه چرا؟ و من براش از شبهایی بگم که بمباران بود از شبهایی بگم که من تنها بودم و رعد و برق میزد از شبی بگم که راننده داشت منو می دزدید و از ماشین بیرون پریدم و تمام صورتم زخم شد، از...
اما نه دوستی هست و نه شانه ای و نه درد دلی بازم دم این بلاگ گرم که چاه مدرن من شده.

۱۳۹۲ تیر ۲۰, پنجشنبه

زندگی می کنیم

امروز رفته بودم خرید، مامان کلی سفارش داده بود که باید می خریدم ، از مواد شوینده تا مواد خوراکی ، طبیعی بود که باید با کلی فروشنده و خریدار برخورد داشته باشم و جالب بود که نه دیگه کسی عصبانیم می کنه و نه مشکلی برام پیش میاد. تازگیها احساس می کنم نگاهم به آدم ها متفاوت شده، یه نگاه دلسوزانه !
وقتی می بینم صندوقدار چقدر سرش شلوغه که حتا نمی تونه درست حرف بزنه و از صورتش خستگی میباره یا کودکی که به مادرش التماس می کنه که چیزی رو بخره یا پدری که زیر بار خرید کمرش خم شده و با هزار تا کارت می خواد مبلغ رو تهیه کنه دلم می سوزه برای آدم ها ، برای کسانی که یه عمر جون می کنن تا زندگی کنن در حالی که زندگی همین لحظاتیه که دارن جون می کنن بدون این که از زندگی لذتی برده باشن.
راستی چند نفر از ما داریم زندگی می کنیم؟؟ چند نفرمون زیر بار این زندگی له شدیم؟ و چند درصد از جمعیت همین مملکت اصلن با خبر نمی شن چند میلیارد به حسابشون ریخته شده یا از حسابشون برداشت کردن
مملکت عجیبی که نام امام زمان برخودش داره و .... بگذریم

۱۳۹۲ تیر ۱۸, سه‌شنبه

18 تیر من

تاریخ ها و روزها گاهی خیلی مهم میشن. اونقدر که خاطرات جمعی یک نسل یک ملت و گاهی هم سخت ترین روزهای یک کشور رو یادآوری می کنن اما هر چقدر هم که این خاطرات جمعی باشن، هر چقدر هم که بین یک نسل یا یک ملت مشترک باشن ، برای هر کسی طعم و مزه و درد و داغ خودشون رو دارن، یه پیروزی ممکنه از نظر یکی دیگه شکست باشه و یه سختی ممکنه از نظر یکی دیگه یه داغ جبران ناپذیر.
18 تیر ...
18 تیر تلخ ترین روز زندگی برای مادر سعید زینالی و شلید صعب ترین روز برای دکتر معین باشه اما برای بعضی از لباس شخصی ها روز انجام واجبات و پرت کردن دانشجویان از بالای ساختمان و فریاد یا امام حسین قبول بفرما بود. 18 تیر از نظر برخی حمله به کوی بود و از نظر بعضی ... شاید جاش نباشه که بگم یه بداخلاقی سیاسی
اما از نظر هر کسی هرچه باشد از نظر من 18 تیر یک آغاز بود 
آغاز نمایش بلوغ سیاسی و دموکراسی خواهی دانشجویانی که پس از انتخاب خاتمی نخواستند و نتوانستند که ساکت بنشینند. تصمیمی جمعی برای بلوغ دموکراسی در کشور و نمایش شعور و دموکراسی خواهی که با هر آنچه خلاف دموکراسی باشد می جنگند و تاوانش را می پردازند. 
برای من 18 تیر طعم تلخ عربده های هل من مبارزی بود که لباس شخصی ها سر دادند
هجوم اوباش و اراذلی که هدایت شدند تا یک جنبش  را مخدوش کنند
و...
18 تیر روز ما بود در میدان انقلاب 88 
روز جوادی فرد
روح الامینی
محاصره در خیابان ژاندارمری
باتوم ها و کابل ها
و...
کهریزک

۱۳۹۲ تیر ۶, پنجشنبه

رهنورد به مثابه ی خودش و نه همسر یک نخست وزیر

کودکی من در زمان و مدارسی طی شد که خیلی از بچه های سیاسیون و بازاری های مهم  رو می دیدم و کنارشون درس می خوندم. از دختر بادامچیان و نوبخت و نوه ی آل طعمه و تهرانی گرفته تا دختر باهنر و نعمت زاده و موسوی. برای ما طبیعی بود که مادر اونها رو ببینیم و توی عالم بچگی به اسم مامان دوستمون بهشون سلام کنیم . خب بیشتر اونها رو با نام خانوادگی شوهرشون میشناختیم مثل خانم نعمت زاده یا خانم باهنر و... اما بین تمام اونها فقط یک نفر بود که با نام خانوادگی خودش و با شخصیت خودش شناخته میشد و چندان با همسرش مرتبط نبود و او خانم رهنورد بود خانمی که بدون هیچ غروری روی سکوی مقابل دفتر مدرسه روشنگر می نشست و هنگام ثبت نام فرزندش به دفتر نمی رفت و بین مادران دیگه در حال گفتگو بود. یه بار توی عالم کودکی روی سکو نشسته بودم و به خانم رهنورد نگاه می کردم ، کنار مادر یکی از بچه ها نشسته بود و مادر گریه می کرد و از وضعیتش در نبود همسرش می گفت. همسرش رزمنده بود و او دست تنها مجبور بود بچه ها رو سرپرستی کنه. خانم رهنورد گفت من به خونه ی خیلی از همسران شهدا و رزمنده ها رفت و آمد دارم خب می دونید من که خواهری ندارم اینها خواهران من هستند شما هم می خواهید خواهرم باشید؟ شماره تلفن منو یادداشت کنید که با هم رفت و آمد داشته باشیم. شماره رو به اون خانم داد و وقتی اون خانم ، نامش رو پرسید و فهمید خانم رهنورد هستش تعجب کرد. جالب بود برام که این همه یه آدم می تونه خاکی باشه اونم توی اون روزا که شوهرش همه کاره بود.
نمی دونم امروز چرا همش به یاد اون روزها اون دوره و اون رفتارهای خانم رهنورد هستم. بعدها دیگه نه خانم رهنورد رو دیدم نه اون بچه هایی که اون زمان یا بعدها معروف بودن یا شدن اما همیشه اون صحنه از مدرسه ی روشنگر یادمه.  برای من  خانم رهنورد همیشه نشانه است نشانه ی یک زن با هویت مستقل برای خود ، هویتی مستقل در عرصه ی هنر، سیاست، و علم . این که یک زن در کنار شوهر هنرمند و سیاسی خود باشد و نه در زیر سایه ی او. در زیر سایه ی نام همسر نبودن، قدرت و جسارت می خواهد و این را خانم رهنورد داشت . 
منتظر آزادیتون هستم خانم رهنورد عزیز




۱۳۹۲ تیر ۲, یکشنبه

لحظاتی که انسان میخکوب میشه

گاهی یه لحظه هایی از زندگی رو نمی تونی توضیح بدی و اگر بگی هیچکس جز اونایی که بودن، جز اونایی که دیدن نمی تونن حسش کنن
هروقت عکس موسوی رو روی اون ون معروف می بینم یاد لحظه ای میفتم که توی خیابون فردوسی بودیم. میدون امام خمینی ( توپخونه) پر از جمعیت بود و باید به سمتی حرکت می کردیم و ما مسیر فردوسی رو با سکوت پیش گرفتیم. کسی حرف نمی زد ناگهان صدای همهمه ای بلند شد زمزمه وار همه تنها نام موسوی رو می بردند مثل موج آهسته آهسته صدا بلند شد تا فریاد زدند: موسوی
هرگز یادم نمیره این موج این حرکت این...
زیباترین خاطره ای که هنوز اشک شوق به چشمم میاره و منو به هم میریزه




جای خالی

بغض گلوم رو گرفته بود
چند وقتی بود که داغون بودم و حال حرف زدن نداشتم
فکر می کردم به خاطر اتفاقی بود که در کافه افتاده بود و حسابی ناراحتم کرده بود
احساس می کردم از لحن و روش بحث سیاسی امین ناراحتم
بگذریم کلن از این تریپ روشنفکرمآبانه خوشم نمیاد
بوی تلخ و مصنوعیش مشامم رو آزار میده
یاد خاطرات تلخ و بدی میفتم که با همین لحن همین نگاه همین روش به سرم اومد و من تصمیم گرفتم هرگز با این روش حرف نزنم ، نگاه نکنم ، عمل نکنم. 
به هر حال فکر می کردم مشکل از کافه شروع شد و یه روز بلند شدم رفتم کافه و توی ذهنم با تک تک اجزای اونجا خداحافظی کردم و اومدم بیرون. راستش رو هم بخوای من وصله ی ناجورم برای اینجور جاها 
اما دیروز
وقتی بالاخره یه گوش مفت گیر آوردم که درددل کنم تازه فهمیدم این بغض این ناراحتی علت دیگه ای داره
یاد روز آخر تبلیغات افتادم که توی ماشین بودیم و زیر پل کریمخان ناگهان پرت شدم به چهار سال پیش همینجا زیر پل توی ماشین اما ...
من بودم و مامان و حسین
توی این روزای شاد ، توی این جمع شدن ها و خنده ها و کف زدن و هورا کشیدن
جای حسین خالیه
اما از اون بیشتر
جای مهدی دایی خالیه
دلم براش تنگ شده
دلم براش یه ذره شده
کاش بود
زخمی که چهار سال پیش احمدی نژاد به زندگی ما زد هنوز تازه است
گرچه جای حسین و محمدعلی خوبه و سالم و سلامتن
اما توی این روزا جای خالی این چند نفر توی گوشه گوشه ی زندگی مون مشهوده
مهدی دایی که رفت اون بالاها و جاش راحته 
اما همیشه توی این مسائل سیاسی که میشه
کسی نیست که یادی ازش نکنه
کاش بود و این روزا رو میدید

۱۳۹۲ تیر ۱, شنبه

بی نام

و من
 نام تو را در جهان صلا دادم
و من نام تو را
در زمین و آسمان خواندم
وچشم هایم را
گره زدم به افق ها
به راه ها ی جهان
ولی تو هرگز
ولی تو هیچگاه
ولی تو...


نخواهی آمد

۱۳۹۲ خرداد ۲۳, پنجشنبه

شك

شك مثل خوره بر جانم افتاده
سال هشتاد و چهار بود كه تحريم كرديم و احمدي نژاد از صندوق اصلاح طلبان بيرون آمد، از صندوقى كه انتظار داشتيم تقلبى در آن صورت نگيرد ( بحث تقلب يا عدم آن توسط موسوى لارى امرى جداست) با اطمينان از نظارت اصلاحات باز تحريم كرديم و شد آنچه در ٨٨ ريشه گسترد و  عزيزان و زندگى و تمام هستيمان را در خود بلعيد.
سال پيش دايى عزيزم را از دست دادم سرطان داشت و قرار بود براى شيمى درمانى از داروى خاصى استفاده شود كه در ايران نبود، پول دارو كه نزديك به چهل ميليون بود به هلال احمر پرداختيم تا با توجه به تحريم ها بتواند آنرا تهيه كند، دارو يك هفته پس از فوت عزيزمان رسيد. دوست ندارم كسى به خاطر تحريم ها عزيزش را از دست بدهد
دوستانى دارم كه در شركت هاى خصوصى مشغول به كار بودند يا حاضر شده اند بدون دريافت حقوق كار كنند تا وضعيت اقتصادى شركت درست شود و بتواند حقوق معوقه را پرداخت كند. شركت هاى صادراتى بوده اند و يا به دلايل تحريم يا وضعيت دلار به مشكل خورده اند و در حال ورشكستگى هستند
و من توان اين را ندارم كل خانواده ام را به خارج ببرم و بى خيال اين مملكت شوم
و من نميتوانم فكر كنم شايد ملت اعتراض كنند و وضعيت درست شود كه مگر در اين چهار سال با  اين روند صعودى دلار و مايحتاج و مواد اوليه ى خانواده ها، كسى دم برآورد؟
و من از آينده ى خانواده ام ميترسم


*شك مثل خوره بر جانم افتاده، آيا رأى دهم؟*

نگاه ها

از ونك كه ميومديم طرفداراى قاليباف شعار ميدادن: كليد انگليسى نميخوايم نميخوايم، كانديداى بى بى سى نميخوايم نميخوايم
توى هفت تير طرفداراى جليلى ساكت بودن و گاهى ميگفتن: فقط جليلى
ولى عصر خنده دار بود همه فقط جوك ميگفتن و ميخنديدن همه به هم وى نشون ميداديم، همه شاد بوديم، گاهى به مسخره شعار قاليباف رو ميدادن : هم خوشگله هم بوره حتمن رئيس جمهوره. صحنه ى قشنگى بود با اين كه يكى عكس ولايتى داشت و كنارش عكس روحانى يا قاليباف يا حتا جليلى اما كسى عصبانى نبود، كسى دعوا نميكرد و اين براى من زيبا بود، شايد فكر كنيد خيلى احساسى حرف ميزنم اما، مگه چى ميشد كه هميشه كنار هم شاد باشيم؟ به كجاى دنيا بر ميخورد اگه همه خوشبخت بوديم و در آزادى و شادى توى ايران زندگى ميكرديم؟  حتا همون طرفدار جليلى هم وضعيت اقتصادى و معيشتش خوب بودو ميتونست در آرامش و شادى ما رو تحمل كنه
كاش به چشم دشمن به ما نگاه نميكرد و درك ميكرديم كه همه براى زندگى و آينده ى بهتر داريم تلاش ميكنيم

بدون تمام آنها

حسين تازه از راه رسيده بود و گفت بريم بيرون
توى يه سى دى همه ى آهنگايى كه براى مير حسين  ساخته بودن ريختم و رفتيم بيرون
چقدر شاد بوديم و اميدوار
همه دستبند ها سبز بود و همه كانديدمون رو نه با نام فاميل
كه با اسم كوچكش فرياد ميزديم : *ميرحسين*
امشب باز زير پل كريم خان بوديم
اما
بدون حسين، محمد على، معصومه، زينب
بدون تمامى شهداى سبزى كه پيش از انتخابات ٨٨ بودند و حالا نيستند
بدون تمام كسانى كه حالا در كنج زندانند 
و...
*بدون مير حسين و شيخ  مهدى كروبى*

من و او

از وسط ميدون ونك كه بيرونمون كردن رفتيم ولى عصر و دورى زديم و برگشتيم اجازه ندادن دور ميدون بريم و ما رو به سمت ولى عصر شمالى هدايت ميكردن، ما هم كه بايد به منزل خواهرم ميرفتيم درگير شديم كه اجازه بدن بريم خونه. 
پيرمرد جلو اومد، از ابتداى مراسم تا اون موقع دورادور نگاهمون ميكرد، آشنا بود، هم نگاهش و هم خنده ى موزيانه اش اما باورم نميشد چنين وقاحتى رو. پيرمرد جلو اومد و پشت سرم قرار گرفت و خيلى حرفه اى دو انگشت سبابه و وسط رو جورى پشت گردنم فرو برد كه قدرت حركت نداشتم  اما با لجبازى هنوز به مامور بى ادبى كه به خواهرم گفته بود زر نزن ، فحش ميدادم . پيرمرد زير گوشم گفت سياست داشته باش و موذى باش وگرنه..
نگاهش كردم و همه چيز يادم اومد همون كسى بود كه ١٨ تير ٨٨ با ٢٠ نفر ديگه سرم ريخته بودن  و با باتوم و كابل به جونم افتاده بودن و بعد با لبخند فاتحانه اى به من گفته بود خوب كتك خوردياا. نگاهش كردم و گفتم كثافت تو هم با اونايى برو گمشو 
بعد از ٤ سال به هم رسيديم 

۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

من ديگر من نيستم

من ديگر من نيستم
موجودى بى رمق هستم
كه شباهتى به من ندارد
من خسته ام 
و در هم كوفته
نه زبانم ياراى گفتن دارد
نه قلم
من سالهاست كه من نيستم

۱۳۹۲ خرداد ۵, یکشنبه

فراموش شدگان

اين شب ها، هر شب روزگار ما در هشتاد و هشت ميگذرد. هزينه اى كه سال هشتاد و هشت بر روح و جان و مال معترضان وارد آمده هنوز ادامه دارد. داغ عزيزان، حبس و زندان، بيمارى و جراحت و هزينه هايى كه تاوان حرف حقى است كه از سال هشتاد و هشت تا به حال ميپردازيم. داغ شهيدان و دورى از عزيزان زندانى از يك سو و هزينه ى اقتصادى كه بر خانواده هاى مصيبت زده وارد شده و مى شود از سوى ديگرزندگى ها را در تنگناى بدى قرارداده است. شايد فراموش شده ترين بخش كسانى باشند كه در گير و دار اعتراضات مجروح و بيمار شدند و پس از چهار سال با وجود تمامى درمان ها ى جسمى و روحى، سلامت خود را به دست نياورده اند. كسانى كه نه تاب گفتن دردشان را دارند و نه حاضرند به خاطر كارى كه كرده اند مورد تمجيد قرار گيرند امابد نيست كه از اين فراموشى در آيند

۱۳۹۲ خرداد ۴, شنبه

قالى

اين روزا نميدونم چرا اينقدر ضعف دارم و حالم بده ،  از اين حرفا كه بگذريم دارم دو تا كتاب ميخونم يكى به زبان انگليسى و ديگرى به زبان فارسى جفتشون كتاباى خوبى هستن اما حوصله ى كافى ندارم، راستى كلاس قاليبافى داره خوب پيش ميره دوستش دارم و حسابى سرگرمم كرده.
رنگ و نخ و قلاب و صداى دفه كه فضا رو پر مى كند از نوستالژى يك كارگاه واقعى فرش بافى، آدمى را سرمست مي كند. عاشق اينگونه فضا ها هستم چه قاليبافى ياد بگيرم و چه خير

اين روزا

اين روزا چندين ساله كه از جامعه عقبم
گاهى ميرم توى دوم خرداد 
خاطرات اون روزا
بيانيه هاى دانش آموزى
و شادى پيروزى
و گاه ... ٨٨
اين روزا سالها از جامعه عقبم
كابوس ها طعم واقعى ترى گرفتن
گاه گاز اشك آور ميزنن و من با حالت خفگى از خواب مي پرم
مرد قرآن را به زور از دستم مي كشه
گاه پسرى را مي بينم كه در ميانه ى دود و گاز اشك بيرق رو ميچرخونه
اين روزا ...

تفاهم

جريان از اين قرار بود كه پارسال با يكى از دوستان كدورتى پيش اومد و از حرفاش حسابى دلم شكست. چند روز پيش خيلى اتفاقى توى يه جمعى ديدمش. خيلى كم سن و سال بود و قيافه ى بچه سالش كلى منو به فكر فرو برد، قبل از اين كه از حرف كسى ناراحت بشى رو در رو باهاش حرف بزن و اندازه ى سنش ازش توقع داشته باش. ملاقات رو در رو باعث ميشه كمتر سوء تفاهم ايجاد بشه و بتونى درك درستى از آدما داشته باشى

۱۳۹۲ خرداد ۳, جمعه

با من از آيپد

اپليكيشن بلاگر رو دانلود كردم اينجورى نوشتن خيلى ساده تر و بهتر شده
اما برام يه موضوع جالبه: چند وقت پيش به خيلى از دوستان خواهش و التماس كه اپليكيشنى براى بلاگر نميشناسيد؟ همه اظهار بى اطلاعى ، حالا من عصبانيم كه چرا اينو معرفى نميكردن؟؟؟
به هر حال اينجا خوبه

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۱, شنبه

راهى ديگر

ديگه خودمم فراموش كردم قديما كى بودم ؛(
سخته ناگهان چشم باز كنى و ببينى اونى نيستى كه قرار بود باشى
اون نويسنده اى كه توى ذهنت ساخته بودى
اون هنرمندى كه آرزوش رو ميكردى
و اون انسان مستقل كه هميشه لافش رو ميزدى
بايد مسير رو عوض كرد
بايد راه ديگرى رفت
حتا در اين سالهاى كوتاه باقيمانده

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه

ناامیدی ناامیدم کرد

بذار یه اعترافی کنم آخرش هم کتاب ناامیدی رو نتونستم به صفحه ی بیست برسونم :))
یا اشکال از منه یا از ناباکوف و یا از کیهان و یا کلن از دشمنی من و خجسته خانم :))

۱۳۹۲ فروردین ۳۰, جمعه

من و خجسته کیهان

الان کتاب نا امیدی دستمه ، اثر ناباکوف بنده خدا اما ترجمه ی خانم خجسته کیهان :(
وقتی کتابی به آدم هدیه می دن نمی تونی بگی آقا تو رو خدا شما که داری به من هدیه میدی از ترجمه های این بده یا اون نده ( داره هدیه میده پیشگویی که نکرده من از چی بدم میاد یا خوشم میاد)  ( تازه دندون اسب پیشکشی رو هم نمی شمرن) دو پرانتز می تونست با هم تلفیق بشه اما اینجور صلاح دونستم ( اینم می تونست بره توی پرانتز)
خب جریان خصومت من با این خانم کیهان بر میگرده به ترجمه ی سه گانه ی پل استر بیچاره، البته وقتی من خریدم هر کدومش جدا بود بعدن توی یه کتاب چاپ شد به نام سه گانه ( زمان ما امکانات نبود) ، اما کلن یه عادت خوب یا بدی ( تصمیم گیری با شما) که من دارم اینه که همیشه مقدمه ی کتاب رو می خونم . چون از نظر من گاهی در مقدمه ی کتاب در مورد نویسنده و یا سبک آثارش یا اطلاعات جزئی در مورد کتاب داده میشه که ارزشمنده و باید خونده بشن ( مثل مقدمه ی اتحادیه ی ابلهان) امـــــــــــــــا ... اما چشمتون روز بد نبینه زمانی که من کتاب ارواح رو دستم گرفتم تعریف های زیادی ازش شنیده بودم ، مقدمه ی مترجم یا به قول ایشون پیش گفتار رو که شروع کردم برام جذاب بود اما در مقدمه ( فکر می کردم) مختصری از داستان رو نوشته بود اما وقتی به اواسط داستان رسیدم فهمیدم مترجم فرهیخته کل داستان رو در مقدمه گفته بوده که یه وقت نکنه خواننده ی محترم وقتش رو هدر بده و کل کتاب رو بخونه :(((  دیگه نه کتاب برام جذابیتی داشت و نه پل استر
و اینگونه بود که خصومت من با خجسته خانم شروع شد :((

۱۳۹۲ فروردین ۲۵, یکشنبه

باز كتاب و كتاب خوانى

يادم افتاد حالا كه تمام بلاگ هاى قبلى رو به رحمت خدا بردن خب بيام كتاب هاى قبلى رو بازمعرفى كنم و يه فضاى كتابخوانى ايجاد كنم نه؟ به نظرم خوبه 

۱۳۹۲ فروردین ۲۴, شنبه

ولادیمیر مایاکوفسکی

غمگینم
چون آن پیرزنی که آخرین سربازی هم که از جبهه بر می گردد
پسرش نیست

ولادیمیر مایاکوفسکی


این معروف ترین شعر مایاکوفسکی به زبان فارسی است که بسیاری بدون آنکه نام شاعر را بدانند آن را در نوشته های پلاسی و فیس بوکی  به اشتراک گذاشته اند .
او که در قفقاز به دنیا آمد یکی از بزرگترین شاعران روسیه و از اساتید بزرگ فوتوریست روسیه به شمار می رود شاید نوشتن در مورد مایاکوفسکی بیش از آن که سخت باشد ، دردآور است چراکه زندگی و مرگ او همواره با حسرت و ناراحتی همراه است. در ایران یکی از معروف ترین اشعار مایاکوفسکی ، شعر «ابرِ شلوارپوش» است که توسط استاد مدیا کاشیگر ترجمه شده است . در قسمتی از این شعر می گوید: 
...
آتش نشانی کمک
اما
آتش نشان ها 
درنگ
تو را به چکمه های تان
تو را به برق کلاه تان
قلب مشتعلم را
با ملایمت
خاموش کنید
خودم
برای تان
آب می آورم 
...
مایاکوفسکی در 14 آوریل 1930 با شلیک گلوله به زندگی خود پایان داد و در آخرین نامه اش نوشت:
برای همه ... می میرم. هیچکس مقصر نیست و شایعات الکی راه نیندازید. این مرحوم از شایعه بدم می آید. مامان، خواهرانم، رفقایم، مرا ببخشید. این روش خوبی نیست (و به هیچکس آن را توصیه نمی کنم) ولی من چاره ی دیگری نداشتم...

مطالب مرتبط:
  1. ویکی پدیا
  2. مایاکوفسکی
  3. ابر شلوار پوش
  4. آخرین شعر مایاکوفسکی
  5. زندگی مایاکوفسکی

۱۳۹۲ فروردین ۲۲, پنجشنبه

دفتر بزرگ

«دفتر بزرگ» کتاب بزرگی از تلخکامی بشریت است. کتابی از دردها و رنج ها، خشونت ها و مهربانی های توأم با خشونت در زمانه ی بی سر و سامان جنگ. شاید بتوان «دفتر بزرگ» را بیوگرافی کامل انسان های در جنگ دانست. انسان هایی که در جنگ لحظه لحظه متحول می شوند و در ابعاد گوناگونی رشد یا نزول پیدا می کنند چه به لحاظ روانی و چه از نظر اخلاقی و انسانی.
سخت است درکِ روند ایجاد و پرورش خشونت در جامعه و انسان و به خصوص کودکان، اما کتاب سعی می کند این روند را به تصویر کشد و خشونتی را ترسیم کند که یک جامعه ی جنگ زده و در حال جنگ بر انسان ها و کودکان تحمیل می کند. رفتار هایی که خواه نا خواه با جنگ و مشاهده ی خشونتی که در جنگ موج می زند و با ترس حاکم بر جامعه ی جنگ زده ایجاد می شود و انسان برای مطابقت با شرایط جنگی گاه مجبور به قبول بسیاری از مسائل می شود و گاهی نیز خودخواسته رفتارهایی را می آموزد که آسیب کمتری ببیند.
آگوتا گریستوف ، نویسنده ای مجاری الاصل است که برای فرار از دیکتاتوری کمونیسم به سوئیس مهاجرت کرده و در بخش فرانسوی زبان این کشور ساکن می شود او که به زبان مجارستانی شعر می سرود اینک برای برقراری ارتباط با دنیای اطرافش مجبور به آموختن زبان فرانسه می شود و کتاب «دفتر بزرگ» اولین کتاب اوست که به زبان فرانسه منتشر و با استقبال مخاطبان مواجه شد. شاید به همین دلیل است که او برای بیان داستان از دو کودک (دوقلوها) برای بیان داستانش سود می برد تا بتواند بر مشکلات زبانی خود فائق آید. زبان کتاب در سراسر داستان به زمان حال ساده است زمانی که یک مبتدی و یک کودک هر دو از آن استفاده می کنند گرچه شاید بتوان گفت استفاده از این زمان بیش از ظرفیت داستان است.
از نظر من سه قسمت از داستان بسیار تکان دهنده اند و شاید بتوان ساعت ها در مورد مباحث روانشناسی و یا روانشناسیِ دوران جنگ و تاثیر آن بر انسانها و به خصوص کودکان سخن گفت . دو قسمت «تمرین کردن مقاومت جسم» و نیز «تمرین مقاوم کردن روح» بسیار تکان دهنده اند و به نوعی آینه ایست در برابر زشتیهایی که ما آرام آرام به آنها خو می گیریم و خود را به آنها عادت می دهیم. با تکرار و تمرین برای بی تفاوتی :
مادر بزرگ به ما می گوید: توله سگ ها
مردم به ما می گویند: پسرهای جادوگر! پسرهای روسپی!
دیگران می گویند: کودن ها ، بچه ولگردها، دماغوها، کره خرها، بچه خوک ها، بی سروپاها، مردار ها، تخم قاتل ها
وقتی این کلمات را می شنویم، صورت مان سرخ می شود، گوش های مان زنگ می زند، چشم های مان گشاد می شود، زانوهای مان می لرزد. ما دیگر نمی خواهیم سرخ شویم یا بلرزیم، می خواهیم به فحش ها و کلماتی که آزارمان می دهند عادت کنیم. سر میز آشپزخانه رودر روی خم می ایستیم و در چشم های هم بدترین کلمات را به همدیگر می گوییم..... همین طور ادامه می دهیم تا اینکه کلمات، دیگر وارد مغزمان نمی شوند، دیگر حتا وارد گوش هایمان هم نمی شوند...
شاید سومین قسمتی که برای من بسیار تکان دهنده بود اما در حقیقت نتیجه ی طبیعیِ دو قسمت قبل بود، مطلب پایانی داستان یا همان «جدایی» است. زمانی که می گوید:
پدرمان نزدیک مانع دوم دراز به دراز افتاده است. بله، راهی برای گذشتن از مرز وجود دارد: راهش این است که جلوتر از خودت، کس دیگری را از آن بگذرانی.
شاید یکی از مشکلات داستان را همین زبان عجیب غریب داستان باید دانست زبانی که نمی دانی مشکل از نویسنده است یا ترجمه و یا حذف و سانسورهای وارده . از سوی دیگر برخی قسمت های داستان هم عقلانی نبود مثل قسمتی که خمپاره به مادر برخورد می کند و کسی جز او کشته یا زخمی نمی شود. هیچ ویرانی به بار نمی آورد و تنها مادر است که باید همراه کودکش بمیرد. با تمام ایراداتی که می توان به کتاب گرفت اما وقتی داستان را تمام می کنی احساس می کنی شدیدن تحت تاثیر قرار گرفته ای . از سوی دیگر شاید بهتر باشد به طرح روی جلد کتاب هم اشاره کنیم که با طرح ساده ی یک مداد که از دو سو تراشیده شده، هم به زیبایی به دوقلوها اشاره کرده و هم به نویسندگی آنان که در حقیقت کتاب را نوشته اند.









۱۳۹۲ فروردین ۱۵, پنجشنبه

کلمات

دیوار کلمات وقتی بالا می رود دیگر نمی توان حرفی را به دیگری فهماند یا حرف دیگران را فهمید آنوقت پر از سوء تعبیر ها و برداشت های بدی می شویم که نه می توانیم رفعشان کنیم و نه می توانیم به دیگری بگوییم منظوری غیر از آنچه برداشت کردی داشتم. کلمات مانع اند، کلمات فاصله می آورند ، کلمات سدی هستند در برابر روابط انسانی
دیروز دلم می خواست به دوستانم بگویم بعد از این همه مصیبتی که بر سرمان رفته من نمی خواهم دوباره پله ای برای حکومت شوم اما به هر روی نتوانستم و بقیه بر من خروشیدند که آیا تنها تو تاوان داده ای؟ نتوانستم برداشتشان را تغییر دهم و راستش را بخواهید این روزها در فکر این نیستم که دیگران چه برداشتی از من دارند بگذار هر چه می خواهند فکر کنند حوصله ی این حرفها را ندارم اما به این نکته رسیدم که کلمات رسانا نیستند اما چاره ای جز تحملشان نیست

۱۳۹۲ فروردین ۱۴, چهارشنبه

سفر به شیراز 4

روز بعد ساعت 8 بیدار شدم و رفتم خیابونای اطراف رو گشتم جالب بود بعد صبحانه خوردم و دوستم ساعت 11 بود که منو برد سمت پاسارگاد خیلی خوب بود واقعن بهم خوش گذشت . در بازگشت به تخت جمشید رفتیم اما اواخر دیگه از کمردرد داشتم می مردم. به روم نیاوردم چون دوستم ناراحت میشد وقتی برگشتیم شهر به یه دوست قدیمی دیگه ملحق شدیم.
دوستی که سه سال بود از وضعیت من خبر داشت و با این که همدیگر رو ندیده بودیم اما واقعن به من لطف داشت. توی سختی ها ، توی بدبختی ها، وقتی حسابی داغونی ، نیاز نیست کسی حتمن در کنارت باشه تا محبتش رو درک کنی همین که توی همین دنیای مجازی کنارت باشه و بهت قوت قلب بده تا روزهای سختت رو تحمل کنی خودش بهترین دوستیه. توی این سه سال خیلی چیزا رو تجربه کردم و هیچ کس به اندازه ی این دوستم به من قوت قلب نداد . به خصوص که بلیت سفرم رو همین دوستم تهیه کرده بود . به هر حال از دیدنش خیلی خوشحال شدم و با هم به یه دیزی سرا رفتیم و برای شام دیزی خوردیم :))))
صبح بیدار شدیم و به ارگ کریم خان رفتیم قشنگ بود و کلی لذت بردیم بعد به مسجد وکیل و بعد از اون به گرمابه ی کریم خان رفتیم . گرمابه ی کریم خان در کنار بازار کریم خان قرار داره و به تازگی مرمت و بازسازی شده. در قسمت ورودی مجسمه هایی هست که نشان دهنده ی قشرهای مختلف جامعه در اون دوران هستند و برای هر کدام از اونها صدایی گذاشتند تا فضا طبیعی تر جلوه کنه . خیلی باحال بود مخصوصن صدای خان و مباشرش یا صدای ذکر گفتن قلندر یا سید و غیره بعد وارد حمام می شویم که باز هم مجسمه ها یی هست که لنگ پیچیده اند و فضا از دودی مصنوعی پوشیده شده که نشان از بخار حمام باشد و باز هم صدای انسان ها . عالی و جالب بود من که خوشم اومد.
از گرمابه به بازار وکیل رفتیم جالب بود و برخورد آدمها بسیار خوب و مهربون راستش بین خودمون باشه رفتار شیرازی ها نسبت به اصفهانی ها خیلی بهتر بود. اواخر دیگه بریده بودم که دوستم پیشنهاد کرد که به رستوران بریم. واقعن داغون شده بودم دوستم هم فهمیده بود برای همین به هتل برگشتم. بعد از کلی قرص و دارو و یه مقدار دراز کشیدن یه ذره بهتر شدم و رفتیم برای آخرین بار حافظیه و دروازه قرآن و مقبره ی خواجو. خیلی خوش گذشت جاتون خالی
صبح روز بعد وسایلم رو جمع کردم و پول هتل رو دادم و با هم به پارک ارم رفتیم. خیلی قشنگ بود و من ........
سخته از جایی که کلی بهت خوش گذشته دل بکنی
سخته از رفیقی که این همه رفاقت رو در موردت تموم کرده جدا بشی
سخته از شهری به این زیبایی بری
اما
شیراز گذشت

۱۳۹۲ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

۱۳۹۲ فروردین ۱۱, یکشنبه

خداحافظ گری کوپر و دفتر بزرگ

کتاب خداحافظ گری کوپر رو تموم کردم خب قسمت اول کتاب محشر بود بسیار عالی و با ترجمه ای دلنشین که لحن نویسنده را به خوبی بیان می کرد. اما قسمت دوم کتاب نسبت به قسمت اول از افتی مشهود برخوردار بود سرشار از تعلیق و سخنرانی های زائد.
حالا هم که کتاب دفتر بزرگ رو شروع کردم. کمی عجیب و نچسبه نمی دونم اشکال از سبک کتابه یا از ترجمه یا شاید هم از سانسورها و حذف و اضافه های برادران وزارت، اما با تمام نچسبی و عجیب بودنش همون دقیقه ی اول 40 صفحه خوندم. داستان برادران دوقلویی هست که مادرشون به دلیل جنگ، اونها رو به مادربزرگشون سپرده تا از اونها نگهداری کنه. مادربزرگ که زنی خودخواه و حریص است به بدترین نحوی از اونها کار میکشه اما دوقلوها به خوبی از پس شرایطی که در اون زندگی می کنن برمیان حتا خودشون رو جوری تربیت می کنن که بتونن این شرایط رو تحمل کنن. تکان دهنده ترین قسمت این ماجرا «تمرین مقاوم کردن جسم» و «تمرین مقاوم کردن روح» بود که در زیر ظاهر ساده ی آن هزاران حرف در خود نهفته دارد. استبداد و خشونت انسان را چنان دستخوش تحول می کند که خود به صورت ناخودآگاه به بسیاری از مسائل تن می دهد.
کتاب دفتر بزرگ نوشته ی آگوتا کریستوف و ترجمه ی اصغر نوری توسط انتشارات مروارید منتشر شده است.

۱۳۹۱ اسفند ۲۹, سه‌شنبه

روزهای عصبانی

نزدیک نوروزه و من به صورت دیفالت در چنین روزهایی عصبانیم که چی از دست دادم و چی به دست آوردم :((
امسال داییم رو از دست دادم. کسی که ... هیچی جاش رو پر نمی کنه می فهمی؟ هیچی
چقدر شعر حفظ بود و چقدر از این که با هم حرف می زدیم خوشحال بودم و خوشحال بود. حس می کرد در مورد ادبیات فقط من حرفش رو می فهمم اما من هرگز به پاش نمی رسیدم به پای حافظه اش که خدا بود خدا همه ی اشعار اخوان و کدکنی و صالحی و عطار رو حفظ بود 
جاش خیلی خیلی خیلی خالیه :(
اما امروز از یه نظر دیگه هم عصبانیم 
از دست خودم. مگه می شه کسی عاشق کتاب و کتاب خوانی باشه، خودش رو کرم کتاب بدونه، کتاب ناتور دشت رو سال ها پیش خونده باشه اما «خداحافظ گری کوپر» رو نخونده باشه؟؟؟؟ آخه چه طور ممکنه من کتاب به این زیبایی رو جا گذاشته باشم و تازه بهش رسیده باشم؟؟؟؟ صفحه صفحه اش رو دارم می خورم به معنای کامل کلمه دارم می خورم . کتاب به این خوبی که در کنار ناتور دشت می تونه یه کتاب مقدس شمرده بشه چه جور از دستم فرار کرده بود؟؟؟؟ محشره محشر
اگه تمام جملاتش رو هم قاب بگیری و یه نوت کنی توی پلاس بازم کمه. می فهمی اصلن می خوام از عصبانیت خودم رو بکشم. چقدر زیبا نوشته شده و چقدر عالی ترجمه شده. البته از سروش حبیبی که خدای ترجمه است چندان دور از ذهن نیست اما ترجمه کاملن متناسب به لحن داستانه مثل ترجمه ی نجفی از ناتور دشت که لحن رو و فضا رو کامل دستت میده و تو بی هیچ زحمتی فضای داستان با اولین کلمات و اولین جملات داستان دستت میاد و بی هیچ زحمتی با داستان همراه میشی . 

۱۳۹۱ اسفند ۲۸, دوشنبه

سفر به شیراز 3

خب فیلتر شکن نداشتم و با یه عالمه تاخیر دوست دارم از سفرم بگم.
چهارشنبه با کلی مزاحمت برای آرش رفتم فرودگاه و از اونجا که زود رسیده بودم با کل اقوام و خویشان تلفنی خداحافظی کردم. به یکی از بچه های شیراز هم تلفن کردم و گفتم دارم میام :)) بنده خدا رو کلی به زحمت انداختم
وقتی رسیدم دوستم توی فرودگاه بود و حسابی منو تحویل گرفت به هتل که رسیدیم دلهره داشتم که نکنه بفرستن اماکن که خدا رو شکر به خیر گذشت و من رفتم اتاق مورد نظر رو بازدید کردم. جای بدی نبود گرچه به قیمتش نمی ارزید اما حوصله ی چک و چونه زدن نداشتم بار اولم هم بود و نمی خواستم از چیزی ایراد بگیرم. اومده بودم خوش بگذرونم و اوقات تلخی نمی خواستم. دوست داشتم برای خودم باشم به حال خودم و طبق میل خودم بچرخم حتا شده هیچ جایی هم نرم اما به میل خودم این چند روز رو بگذرونم.
بعد از ظهر دوستم زنگ زد. پرسید میای بریم حافظیه ؟ من با کمال میل قبول کردم. راستش خیلی دوست داشتم کسی کنارم باشه و پای مسافرتم بشه اما خب خجالت می کشیدم. با خودم فکر کردم روز اول میاد و بعد خودم باید تنهایی این شهر رو گز کنم . اما اوضاع خیلی بهتر از اونی بود که من تصور می کردم. در حقیقت دوست نبود یه رفیق کامل بود که تا آخر سفر پا به پای من بود و حتا باید بگم جلوتر از من. توی خواب هم نمی دیدم برم شیراز و از اون بالاتر توی خواب هم نمی دیدم دوتا دوست به این خوبی داشته باشم که یکی بلیت سفرم رو تهیه کنه و دیگری طی این چند روز سفرم همراهم باشه و با لطف و محبتش شرمنده ام کنه.
روز اول به حافظیه و دروازه قرآن و خواجوی کرمان گذشت. و دوستم از اون بالا تمام شیراز رو به من نشون داد.خیلی هیجان زده بودم و می دونم کلی از هیجان من خنده اش گرفته بود و کلی تعجب کرده بود اما به روش نیاورد. عکاس خوبی بود و هر لحظه عکس می گرفت طوری که یک عالمه عکس از این هر لحظه از این سفر برام مونده که ازش ممنونم. توی راه توضیح می داد که بعضیا لهجه ی شیرازی بلد نیستن و برای این که ادای شیرازیا رو در بیارن آخرِ هر چیزی یه او میذارن و مثلن میگن فلکه ی گازوووو اما شیرازیا نمی گن فلکه گازوو میگن فلکه ی گاز، تازه او نمیذارن آخر کلمات بلکه ُو میذارن( من که زیاد سر در نیاوردم به هرحال یادتون باشه فلکه ی گازو نگین که ناراحت میشن :))
 صبح با صدای چند نفر توی طبقه ی پایین بیدار شدم . نزدیک ساعت 10 بود و رفتم چایی خوردم. داشتم فکر می کردم چی کار باید بکنم که دوستم زنگ زد که تا چند دقیقه دیگه دم هتله و گلایه که چرا بیدارش نکردم. با هم رفتیم سعدی . جای قشنگی بود. کل شهر در حال مرمت و آماده سازی برای عید بود و آرامگاه سعدی هم از این قاعده مستثنا نبود. به حوض جلوی آرامگاه که رسیدیم دوستم گفت باید نیت کنی و سکه بندازی توی حوض. راستش ملت هر حوضی دیده بودن سکه انداخته بودن از حافظیه و گرمابه ها و قهوه خونه ها بگیر تا ارگ کریم خان و خونه ی قوام و زینت الملوک :)) بعضیا که حتا اسکناس هم انداخته بودن اما دوستم میگفت فقط آرامگاه سعدی معتبره( اعتبارش از کجا میاد من نمی دونم:))
توی آرامگاه سعدی یه قناتی هست که از کنار آرامگاه میگذره و بعد به بیرون از آرامگاه میره و از اونجا به باغ دلگشا میریزه. دوستم میگفت قبلن یه قهوه خونه کنار آرامگاه بوده که این قنات از وسطش میگذشته و یه حوضی به نام حوض ماهی اونجا بوده که قدمت چندین ساله داشته . اما زمانی که ما رفتیم نه حوض بود و نه قهوه خونه می گفتن دارن بازسازی می کنن. به جاش یه نمازخونه بود که جلوش این قنات رد می شد و توش کلی ماهی قشنگ شنا می کردن. دوستم میگفت قدیما اعتقاد داشتن اگه از آب قنات بریزن روی سر دختری که شوهر نکرده ، حتمن شوهر گیرش میاد :)))) خب منم با دست آب ریختم سر دوستم که شوهر گیرش بیاد خخخخ  بیرون از آرامگاه سعدی یک جایی هست که از قدیم زنهای شیرازی رخت و لباس و فرش می شستن و گازران شیراز در خود گلستان هم اومده و معروفه و هنوز هم هست.  بعدش رفتیم باغ دلگشا. جای زیبایی بود دوستم میگفت اینجا توی اردیبهشت پر از عطر نارنج می شه ( فعلن خبری نبود)
از باغ دلگشا به مسجد نصیرالملک رفتیم اما بسته بود برای همین دوستم ترجیح داد بریم خانه ی قوام یا همون باغ نارنجستان قوام. جای بســـــــــــــــــــــــــــیار زیبایی بود پر از نقاشی های سقف و گچبری ها و طراحی های چوب و .... خیلی لذت بردم جای همه خالی منزلی به این زیبایی حیاطی به این قشنگی محشر بود . اندرونیِ منزل قوام را به نام زینت الملوک یعنی همسر او می شناسند که بسیار تخریب شده و در حال مرمتش هستند اما تفاوت عمارت زینت الملوک با منزل قوام در آینه کاری و شیشه های رنگیِ تالار بزرگ عمارت بود بی نظیـــــــــــــــــــــــــر بود سقفی به این زیبایی پنجره هایی به این قشنگی که نور را به زیباترین و رنگین ترین شکل ممکن در سطح تالار پخش می کردند و انسان را مدهوش می نمودند.
از منزل زینت الملوک به مسجد نصیرالملک رفتیم خیلی خیلی خیلی زیبا بود شیشه های رنگی مقرنس ها و محراب و کاشیکاری ها و همه و همه زیبا بودند از دیدنش سیر نمی شدم آن سوی شبستان موزه ای از عکس های واقفان بود و دربی که به چاه قدیمیِ مسجد می خورد . همگی زیبا و قشنگ بودند و برای من که از دیدن آثار قدیمی لذت می برم خیلی عالی بود
وقتی برگشتیم دیگه از رمق افتاده بودم اما شب باز هم ما بودیم و خیابان های زیبای شهر، عفیف آباد و آش سبزی و بام شیراز و پارک شهر

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...