۱۳۹۱ دی ۱۰, یکشنبه

بغض

از دیروز حسابی حالم گرفته بود 
امروز رفتم کلی نخ خریدم که دلم وا شه و سرم گرم
اما الان بازم یه بغضی توی گلومه
وقتی یکی با اصرار می خواد باهات دوست بشه
اونم منی که کمتر کسی رو باهاش تلفنی حرف می زنم چه برسه به دوستی
غلط می کنه که سه هفته بی خبر میذاره و بعد هم که من زنگ میزنم میگه بای

۱۳۹۱ دی ۹, شنبه

هذیان های یک عصبانی

خب عصبانیم
از خودم عصبانیم
از اخلاق بدم ناراحتم
بدم میاد از این که به همه این فرصت رو میدم که از بالای سرم ... بزنن به هیکلم
دلم نمی خواد تفکر صفر و یک داشته باشم
اما چند بار باید تاوان محبت داد؟
چند بار باید با دیگران دوست شد و همون دیگران .... به هیکل و اخلاق و روح آدم؟
مگه من کیم؟
سیبل دیگران؟
جالبی قضیه هم اینه که هی نمی خوام با دیگران دوست بشم از ترس همین اخلاق ها و همین کارها
بازم توی رودرواسی دوست میشم و همونی که می ترسم سرم میاد
دیگه در هیچ شرایطی چنین کاری نخواهم کرد
شرمنده اما
گه بگیرن به این زندگی مزخرف من 

۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه

:|

میگه چند نفس عمیق بکش و به من بگو چی می بینی
نمی فهمه که سه سال گذشته و من هنوز اون صورت لعنتی جلوی چشممه
نمی فهمه لحظه ای از جلوی چشمم دور نمی شه
اون چشمای کثافتی که زل زده بود توی چشمم و من نمی خواستم کم بیارم
و من با وجود این که داشتن با زنجیر به کمرم می زدن نمی خواستم جلوی اون چشما که تنها عضو صورتش بود که از میون اون شال معلوم بود نمی خواستم کوتاه بیام
من هرگز کوتاه نیومدم 
با وجود زنجیر و باتوم و کابل و قمه 
هرگز 
اما حالا در مقابل خودم کم آوردم

تکه ای از من

قسمتی از تهران در سال 88 جا مانده
تکه ای از من در عاشورا
من خودم را در زیر پل 
روبروی بانک دفن کرده ام
زمانی که گرداگردم هیچ نبود جز بسیجیانی که در عاشورا جشن خون به پا کرده بودند
ظهر عاشورا بود و قمه ها در آسمان می چرخید
قسمتی از این شهر سال 88 را در چهره ی افسرده ی مردمانش می جوید
و قلبش در اوین هنوز می تپد 
هرچند به سختی

سه سال پیش

سه سال گذشته اما 
تصویرش مثل دیروز جلوی چشمم
دردهاش اندازه ی صد سال پیرم کرد
باز هم اشک
خون
و صدای ملتمس یه مادر
من 
و..........
هرکجا باشم 
هر زمانی باشه
فراموش نمی کنم

۱۳۹۱ آذر ۲۲, چهارشنبه

ویرانی مدام

راستش یه حسی در درونم داره تشویقم می کنه به ویرانی
دلم می خواد فیس و پلاس و همه چی رو ببندم و بشینم یه گوشه منتظر مرگ
یعنی فکر می کنی این مرگ لعنتی سراغم نمیاد؟؟؟

مزخرف

بغض گلوم رو گرفته
خسته شدم از این زندگی
چرا تموم نمی شه؟
امروز اتفاق جالبی افتاد
طرف دو روز بود باهام دوست شده بود
ظرف یه دقیقه تمومش کردم
اصرار که کرد دوست بمونیم 
تا سنم روگفتم ساکت شد :))))))))))
سن و سال نقش مهمی برای دیگران ایفا می کنه
مثل من که تا می فهمم طرف مقابلم سنش کمه
زودی تمومش می کنم که یارو به مشکل نخوره و بعد نیاد لیچار بارم کنه
اینم زندگی ما

:|

میگی پیر شدم
میگی شکسته شدم
می گی انقدر فکر و خیال می کنی که شکسته شدی
صورتت
دستات
می گم راست میگی
حقیقتیه که پیر و شکسته شدم
خب حقیقتش رو بخوای جوون هم نیستم
اما
فکر کن خونه نشین بشی
جسمت پر از درد باشه
برادرت مجبور به ترک ایران بشه و همیشه دلشوره ی بی پولی اون رو داشته باشی
مراقب مادرت باشی و غصه ها و دردهاش روی سرت هوار بشه
و تازه یک ماه از فوت داییت
اونم در اثر همون سرطانی که پدر بهش مبتلا شد و رفت
بگذره
و باز انتظار داری من شکسته نشم؟

......

وقتی یکی یه بلای سختی سرش میاد فقط دعا کنید بمیره
چون اگه زنده بمونه تا عمر داره هر روز میمیره 
هر روز درد می کشه و زنده می کنه
هر روز با دیدن خودش با دردش 
با خاطرات بدش 
با مشکلات جسمی و روحیش 
و ... پیر و پیرتر میشه 
و هر روز آرزوی مرگ می کنه
برای کسی که خیلی داغونه دعای خیر چندان هم دعای خیری نیست

کابوس های مکرر

شب که می شود من آسمان را رنگ می کنم 
شاید خواب و کابوس گمراه شوند و به سراغم نیایند

اینجا

اینجا روز ، روز نیست
شبی است روشن شده با لامپ های مهتابی 

۱۳۹۱ آذر ۲۱, سه‌شنبه

اگه بفهمی

بغض و اشک امانم رو بریده
خســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــته شدم از نیش و کنایه ها
می فهمی؟
می خوام فرار کنم از این زندگی
می فهمی؟؟ می فهمی؟ می فهمی؟
به خدا اگه بفهمی
به خدا اگه بفهمی نیش و کنایه ی آدم ها با من چه کرد
به خدا اگه بفهمی نگاه های آدم ها با من چه کرد
به خدا اگه بفهمی چقدر آزارم دادند آدم ها
کسی نمی فهمد
فقط می گویی اهمیتی نده
تو جای من بودی می تونستی؟
به خدا داری دروغ میگی
خودت هم اهمیت میدی به حرف دوستانت
اونها یه زمانی عزیزانم بودند
گرچه حالا نیستند
برای همین نمیخوام به تو نزدیک بشم
نمی خوام تو هم عزیزم بشی
نمی خوام وقتی بهت میگم نه هزارتا لیچار در مورد سنم یا قیافه ام بگی
نمی خوام دیگه کسی چیزی بگه

۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه

خسته ام

ساعت 3:30 صبح است
میشکا از اتاق بیرون می زند و من.......
دوست دارم از خودم بیرون بزنم
از خانه
از این جسم
از این حصار تن
خسته ام از این تن خسته
خسته ام از این روح خسته
خسته ام از آدم ها
از نگاه ها
از حرف ها
از طعنه ها
از خودم
از خودم بیزارم
که سال هاست مرا در درون حصر کرده
که سال هاست حبس این تن بیهوده ام
دلم برای این روح سرکش می سوزد
که ناچار به ماندن است
با من
با منی که هرگز سازگارش نبوده ام
کاش من هم می رفتم از این جسم خسته
شاید جای دیگری باشد که روحم به سماع درآید

خودکشی به سبک من

خودکشی هزار و یک راه داره
یه راهش هم اینیه که من انتخاب کردم
قطع رابطه ی حقیقی با آدم ها

داستان یک کتاب

پشت هر کتاب، هر نوشته، هر داستان، قصه ای نهفته است. قصه ی نوشته شدن ، چگونه به رشته ی تحریر درآمدن، چگونگی انتشار و..... به خصوص در ایران که هزاران قصه و داستان درست میشود تا کتابی به دست من و شما برسد. از نوشته شدن کتاب یا ترجمه ی آن تا صدور مجوز و لغو انتشار و سانسور و هزار برنامه ی دیگر تا این که کتابی به کتابفروشی برسد ( البته اگر در این میانه ناگهان لغو نشود و کتاب جمع آوری نگردد)
اما گاهی یک کتاب و یک نویسنده داستان ویژه ای دارند و کتاب «اتحادیه ی ابلهان» یک تراژدی در پشت سر دارد. کتابی که جایزه ی پولیتزر یازده سال بعد از خودکشی نویسنده و سالها دوندگی مادر نویسنده برای انتشار کتاب، بالاخره به آن تعلق گرفت. داستان از این قرار بود که این کتاب در حدود سال 1959 به رشته ی تحریر درآمد اما به رغم تلاش های نویسنده ، هیچ ناشری حاضر به چاپ آن نشد . پس از خودکشی جان کندی تول، نویسنده ی کتاب، مادرش سالها دوندگی می کند و در پایان یکی از ناشرین که از رفت و آمد و اصرار مادر نویسنده خسته شده بود آن را چاپ می کند و سال بعد از چاپ، کتاب برنده ی جایزه ی پولیتزر می شود.
به قول منتقد روزنامه ی نیویورک تایمز: اتحادیه ی ابلهان در حقیقت ناشرانی بودند که با نپذیرفتن کتاب، ما را از مجموعه آثار یکی از بزرگترین نوابغ ادبیات محروم کردند.

۱۳۹۱ آذر ۱۸, شنبه

معرفی و نقد یک کتاب

«خاطرات صد در صد واقعی یک سرخپوست پاره وقت» نام کتابی است  نوشته ی شرمن الکسی و ترجمه ی رضی هیرمندی که با کاریکاتورهای الن فورنی ، جذابیتی دوچندان یافته است. کتاب داستان نوجوانی سرخپوست را بیان می کند که کمابیش با الهام از زندگی خودِ نویسنده است که توسط نشر افق منتشر شده . آنچه به عنوان توضیح در پشت جلد کتاب می خوانیم چنین است:
«جونیور، کاریکاتوریست نوجوان در اقامتگاه سرخپوستان زندگی می کند. او با گرفتاری های جورواجور جسمی به دنیا آمده. اطرافیانش، جز یک دوست یک دل و یک رنگِ او، مرتب آزارش می دهند. جونیور به قصد آموزش بهتر، اقامتگاه را ترک می کند و به مدرسه ای تمام سفیدپوست در شهرک مجاور می رود. قوم و قبیله اش به او که نخواسته هم رنگ جماعت باشد لقب خائن می دهند و دردسری تازه شروع می شود. شرمن الکسی زندگی واقعی اش را دستمایه قرار داده و جهانی شگفت و تأمل برانگیز آفریده که با طنزی یگانه، خوانندگان سنین مختلف را به گریه و خنده وامی دارد.»
کتاب ، بسیار ساده و روان نوشته شده و نگاهی واقعگرایانه و رئال به زندگی یک نوجوان سرخپوست با تمام خوبی ها و زشتی هایش دارد. مقایسه ای زیبا و دلچسب و در عین حال گزنده، نوع برخوردهای سرخپوست ها و سفید پوستان با مسائل و مشکلات و با یکدیگر بسیار دقیق و بی پیرایه بیان شده و نگاه دقیقی به مسائل ، مشکلات ، اشتباهات و رفتارهای زشت و زیبای سرخپوستان دارد. تنها دلیل این نگاه جامع و کامل را می توان در سرخپوست بودن خود نویسنده جستجو کرد و نگاه واقعگرای او. نویسنده به قول خودش ، نخواسته نگاهی اسطوره ای یا افسانه ای به مسائل و مشکلات داشته باشد بلکه با نگاهی رئال به معضلات سرخپوستان نگریسته و درصدد رفع و حل مشکل بوده است به همین دلیل است که ما با جامعه ی سرخپوستی در حال حاضر آشنا می شویم و نه یک جامعه ی قرن نوزده یا هجده.
از این منظر من بسیار از کتاب آموختم و مطالعه ی آن را به همه توصیه می کنم. کاریکاتورها جذابیت بسیاری به کتاب داده اند و نگاه یک نوجوان را تداعی می کنند. از سوی دیگر لحن نه چندان جدی کتاب این قابلیت را ایجاد کرده که کتاب هم برای خوانندگان بزرگسال و هم نوجوانان جذاب و دلچسب و دارای کشش باشد.
 اما متاسفانه باید بگویم اشکالاتی هم در ساختار و سبک کتاب دیده می شود: بخش اول کتاب تنها بخشی است که به بیماری جونیور پرداخته و در بقیه ی بخش ها ما هیچ نشانی از بیماری، عینک تا به تا و لکنت زبان جونیور نمی بینیم این مسئله وقتی جدی می شود که جونیور به مدرسه ی سفیدپوست ها می رود و این عینک و لکنت در روابط او با کسانی که اولین بار است او را می بینند، تأثیر گذار است اما هیچ اثری از این بیماری ها و این ظاهر و نمودهای ظاهری بیماریش نمی بینیم.
از سوی دیگر گره های داخل قصه هستند که بی هیچ علت خاصی گشوده می شوند و یا روابطی که هیچ توضیحی برایشان نیست و نه انجامی دارند و نه تاثیری.شاید می شد داستان را با گره ها و گشایش های بهتری نوشت و جذابیت داستان را بیشتر کرد.
از مشکلات داستان که بگذریم به خود کتاب باز می گردیم و کاستی هایی که در خود کتاب وجود دارد. یکی از جذابیت های بزرگ کتاب کاریکاتور آن است نقاشی هایی که مسلمن ناشر برای چاپ آنها زحمت زیادی کشیده است اما مسئله ای که بسیار خنده دار به نظر می رسد عدم عنوان تصویرگر و کاریکاتوریست کتاب چه در جلد و چه در بخش توضیحات کتاب است. مگر می شود مسئله ای که چنین تأثیر بزرگی در داستان دارد و شاید بتوان آن را جزء لاینفک داستان قلمداد کرد از قلم بیفتد و در معرفی کتاب در نظر گرفته نشود؟
از این اشکالات که بگذریم کتاب بسیار جالبی بود که زیبا نوشته شده و به زیبایی ترجمه شده است. از مترجم خوب کتاب و تذکر جالبش در ابتدای کتاب سپاسگزارم .


مطالب مرتبط:

آشنایی با زندگی یک سرخپوست
خاطرات صد در صد واقعی یک سرخپوست پاره وقت/ خنده دار از ابتدا تا انتها



۱۳۹۱ آذر ۱۶, پنجشنبه

قسمتی از یک کتاب


........ قبلنا فکر می کردم دنیا از رو قبیله ها تقسیم می شه. قبیله ی سیاها و قبیله ی سفیدا. قبیله ی سرخ پوستا و قبیله ی سفید پوستا. ولی حالا می فهمم درست نیس. دنیا فقط به دو تا قبیله تقسیم می شه: قبیله ی آدمایی که بی شعورن و قبیله ی آدمایی که بی شعور نیستن.

خاطرات صد در صد واقعی یک سرخ پوست پاره وقت

۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

دود

تمام شب باشد و سیگاری که با خیال راحت آتشش کنی و بعـــــــــــــــــد تو باشی و دودی که در هوا گم می شود اما تو لایه لایه زندگیت را می بینی که در هوا می چرخد و باز گم می شود. وقتی آرام آرام دود سیگار در هوا حل می شود ، تو هستی و تکه تکه های عمرت که در گوشه گوشه ی خاطرات زنده می شود . چقدر سخت است مرور خاطراتی که دلت می خواهد تمام عمرت را بدهی و دیگر به ذهنت هجوم نیاورد همچنان که تمام عمرت را می دهی تا دقیقه ای از برخی خیابان های شهر رد نشوی . خیابان هایی که در آنها مرده ای و جسدت را در گوشه گوشه اش چال کرده ای .
دوست دارم من هم همراه این دود حل شوم در این بینهایت

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...