۱۳۹۲ دی ۵, پنجشنبه

دغدغه های یک قالیباف آماتور4

نوک پرنده رو که می خوام ببافم باید قرمز کمرنگ و پررنگ رو کنار هم بذارم و به نوک پرنده زیبایی و نقش و نگار ببخشم. نخ ها رو از بالای دار میگیرم و رنگ ها با لجاجت از دست من فرار می کنن. قرمز پررنگ با سرسختی به من یادآور میشه که اسمش قرمزِ دونه اناریه برای من فرقی نمی کنه اما رنگ ها به زبون میان که: انگار بگی ایرانی ایرانیه و با هم فرقی ندارن، ما با هم فرق داریم هر کدوم هویت داریم مثل تفاوت تو با دیگران. سبزِ درباری میگه: مثلن من سبزِ درباری هستم و تومنی هفت صنار با سبزِ لجنی فرق می کنم یا این آبیِ فیروزه ای با آبیِ آسمانی یا نیلی یا لاجوردی متفاوته اینا رو باید بفهمی وگرنه نمی تونی درک کنی هر جا چه رنگی بذاری.
حرفش قابل قبول بود، درسته که می تونی انسانها رو براساس کشور یا رنگ دسته بندی کنی اما این نشون دهنده ی هویت آدمها نیست تنها بخشی از هویته . برای شناخت باید هویت رو درک کرد و فهمید نه همه ی ایرانیا احمدی نژادن و نه کوروش، هر کدوم هویتی مستقل داریم گرچه معجونی از هر دو شخصیت در ما باشه :)

۱۳۹۲ دی ۳, سه‌شنبه

αγάπη ( عشق )

گاهی درد از یادت می بره که قبل از این تنفر، عاشق بودی. گاهی زخم شور و اشتیاق عشق رو از سرت می پرونه. گاهی یادت میره قبل از این درگیری، قبل از این جراحت، قبل از این افسردگی، عشقی بود زلال تر از باران، پاک تر از برف و... گاهی یادت میره.
چند روز پیش نشر چشمه بودم. دلم موسیقی می خواست و قلبم نوایی رو طلب می کرد که زیر بارون و برف این روزها قدم بزنه و همراهی کنه با این هوای زیبا. به قسمت موسیقی رفتم و چند آلبوم خریدم و وقتی رسیدم ناخودآگاه موسیقی یونانی قلبم رو به سالها پیش برد. ملینا کانا می خوند و من دقیقه به دقیقه گیج تر می شدم. آشنا بود انگار با این موسیقی زندگی کرده بودم به خصوص وقتی کلمات آشنای αγάπη یا Πολλή αγάπη به گوشم می خوردند. لبخند به لبانم اومد و تازه بعد از سالها فهمیدم که یک زمانی عاشق بودم،گرچه نگذاشت ، برای من عشقی بود همراه با شور و شوق و شادی اما برای اون عشق معنای دیگه ای داشت شاید بعد از این همه سال باز هم کسی باشه که بگه غیرت بود اما نبود بیشتر حسادت بود و خشونت. اما پیش از اینکه اون حسادت و خشونت رو وارد ماجرا کنه، عشق بود ، عشقی زیبا و زلال به قول خودش یا به قول ملینا:  Πολλή αγάπη

۱۳۹۲ دی ۲, دوشنبه

درد دل های یک بیمار

خب چند وقتی بود نمی تونستم بنویسم. نه این که حرفی نداشته باشم ، کلی حرف داشتم در مورد ماندلا و مبارزه ی بدون خشونت، در مورد خشونت علیه زنان، در مورد ظریف و ظرافتش و به خصوص در مورد اینترنت و فیلترینگ. اما ذهنم حسابی درگیر بیماری بود و نمیشد نوشت حالا وقت هست که بشینیم یه دل سیر با هم حرف بزنیم :)
چند وقتیه یه فکری داره مغزم رو قلقلک میده و اون مخالفت کلی با فلسفه است شاید آدمی فلسفی نباشم اما تا دلت بخواد با حیوانات در ارتباطم و دارم به این نتیجه می رسم که کل قضیه ی انسان موجود ناطق اشتباهه البته کلی دلیل هم براش دارم که بعدن میشینم تعریف می کنم فعلن این عطسه ها مجالی برای حرف زدن نمی دن
همیشه خوش باشید

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...