۱۳۹۰ تیر ۳۰, پنجشنبه

خواهرزاده‌ی من‌7


از مدرسه اومده و ما مشغول بحث سیاسی، یهو وسط بحث ما :
امین: آره کوفه هم تعطیل بود
ما :|
مامانش رو به ما: حتمن بازم بمب منفجر کردن
من: بنده های خدا
خواهرم: امین کیک خریدی توی مدرسه؟
امین: گفتم که کوفه تعطیل بود چیزی نخوردم
ما :|


خواهرزاده‌ی من‌6



اوایلِ سال تحصیلی که تازه امین کلاس اولی شده بود
ما: امین چی یاد گرفتی؟
امین دست راستش رو بلند کرد : یا مهدی.... آرژانتین
ما: :|
همگی با چشمهای وزغی به خواهرم زل زدیم
فردای اون روز کشف شد: یا مهدی .... ادرکنی


۱۳۹۰ تیر ۲۹, چهارشنبه

روانشناس

در شهری که همه به دلایل مختلف مخصوصن جنگ و پس‌لرزه‌های آن و توهم‌ها و دشمن‌تراشی‌های پس از آن دچارِ مشکلات متعددِ روحی و روانی هستند، تصور می‌کنید دکترِ روانشناس و روانکاو و روانپزشک آن از این قاعده مستثنا مانده‌اند؟؟
تصور غریبی ست و این تصور زمانی متلاشی می شود که به دفترِ یک روانشناس مراجعه کنید و با رفتار پرخاشگر و تند منشی و دکتر مواجه شوید. از آن عجیب‌تر اینکه شاید من این رفتار را طبیعی بدانم و بگویم شدتِ کار و گرمای هوا آنها را به ای وضع دچار کرده اما از آن جالب‌تر زمانی است که با این رفتار غیرحرفه‌ای هزینه‌ای حرفه‌ای یا رفتاری حرفه‌ای از سوی مراجعین مطالبه می کنند و می‌گویند: دکتر از ساعت فلان منتظر شما بوده و باید هزینه‌ی دقایقی که دکتر منتظر شما بوده را بپردازید!!! 
جالب است نه؟؟؟؟
این یک بام و دو هوای ما کی درست می‌شود خدا عالم است :)))  

خواهرزاده‌ی من‌5

خواهرم با امین دعوا کرد که چرا به حرف گوش نمی ده
امین مثل ابر بهار داشت اشک می ریخت و به خواهرم التماس می کرد: مامان جون خلالم کن . خلالم کن مامان

پ.ن: امین به جای ببخشید می گفت خلالم کن (حلالم کن) :دی

۱۳۹۰ تیر ۲۷, دوشنبه

کتاب

تاحالا شده به یه روز از کارهاتون فکر کنید و به این نتیجه برسید که آدم عجیب غریبی هستید و نگران عقل‌تون بشید؟
در حال حاضر من گرفتار همچین وضعی هستم. امروز به جایی می رفتم و در راه به کتاب مرد داستان‌فروش نوشته‌ی یوستین گوردر و ترجمه‌ی خانم خرمی‌پور که در موبایلم ذخیره کرده‌بودم؛ گوش می‌کردم. 
حسابی دمق بودم و به ذهنم رسید برم یه جایی بشینم و داستان رو با لذت دنبال کنم. رفتم به نشر ثالث که در همون نزدیکی بود و یه گوشه‌ی کافی‌شاپ‌ش نشستم. صاحب کافی‌شاپ منو می‌شناسه و زود اومد سراغم و بعد از کلی سلام علیک و تعارف‌های معمول یه شکلات داغ برام آورد. 
شکلات رو قطره قطره توی حلقم می‌ریختم و به داستان گوش می‌کردم. نه کتابی جلوم بود و نه کسی کنارم. آروم و راحت تا قطره ی آخرِ شکلات رو خوردم و داستان رو هم تا قطره‌ی آخر چشیدم. گرچه یه مقدار مشکل پیدا کردم و باید کتاب رو بخونم تا ببینم مشکل از تلخیص رادیویی هست یا کتاب به این صورت نوشته شده؛ اما از طرح و ساختار داستان خوشم اومد. حالا شاید بعدن به نقدش برسیم. اما مشکل اینجا نیست. حالا که با خودم فکر می کنم خنده‌ام میگیره که من رفته‌ام به یه کتاب فروشی و برای اولین بار هیچ کتابی نخریدم و تنهایی توی کافی‌شاپ نشسته ام و ساکت و صامت به در و دیوار خیره شده‌ام و بعد از یه شکلات داغ راهم رو کشیدم و اومدم خونه. ملت که نمی دونستن دارم به داستان گوش می‌کنم. فکرش رو بکن که چه فکری در مورد من کردن :))))))


پیری


اوایل بلاگ و بلاگ بازی بود و ما وارد این خطه شدیم:)) اما حالا بعد از گذشت این همه سال خیلی چیزا رو فراموش کردم. باید شروع کنم به یادآوری مخصوصن در مورد لینک‌های کنار صفحه که اصلن ازشون خوشم نمیاد.
تحمل کنید تا یادم بیاد باید چه خاکی به سرش بریزم. اسمایلی خجالت 

۱۳۹۰ تیر ۲۶, یکشنبه

خواهرزاده‌ی من‌4


قبل از انتخابات بود و طبق معمول بحث سیاسی در خانه ی ما داغ. همه در موردِ موسوی و کروبی حرف می زدیم که :
امین: من به رضایی رای میدم
ما چشمامون مثلِ وزغ شد
خواهرم: به کی؟
امین: به دوستم رضایی

پ . ن : کاشف به عمل اومد که فکر کرده رضایی همون دوستشه که توی مهدکودکشون هست

خواهرزاده‌ی من‌3



ما: می خوای چی کاره بشی؟
امین: می خوام احمدی نژاد بشم
ما: :|
امین: وقتی احمدی نژاد بشم همه ی بسیجی ها فکر می کنن من از اونام بعد اسلحه می دم به مردم می گم این بسیجی ها رو بکشن
ما: :|
امین مثلِ جومونگ با شمشیر بسیجی ها رو می کشه: بوفـــــــــ بوفـــــــ

پ.ن: فهمیدیم به رئیس جمهور می گه احمدی نژاد

خواهرزاده‌ی من‌2


دارم می رم راهپیمایی
همه می گن مواظبِ خودت باش که دوباره کتک نخوری
می بینم امین با عجله داره میاد دستش پایه ی شکسته ی صندلی: اینم با خودت ببر راهنمایی(راهپیمایی) اگه خواستن بزنن با این بسیجیا رو بزن

خواهرزاده‌ی من‌1



دوساله بود که مامان رفت مشهد و از مشهد تلفن کرد:
مامان: امین جان! چی می خوای برات سوغاتی بیارم
امین: ماشین کُنتُلُلی (کنترلی)
خواهرم : نه مامانی بگو هیچی نمی خوام سلامتی تو می خوام
امین در حالی که بغض کرده: نه من سلامتی نمی خوام من ماشین کنتللی می خوام




وکاش کمی عشق

صدای آتش بازی است نترس
خانه می لرزد و من و نوشین و مادر کنار دیوار ایستاده ایم مادر می گوید: از بالای مخابراته شایدم توبخونه . برای من فرقی نمی کند تمام قلبم می لرزد و تمام عضلاتم منقبض شده. صدای ضدهوایی ها لحظه ای قطع نمی شود و ناگاه صدای مهیبی تمام وجودم را منهدم می کند چشم باز می کنم و مادر می گوید ترسیدی؟ می گویم: نه من نمی ترسم. راه و رسم کودکی است و من خجالت می کشم بگویم میترسم.
نیمه ی شعبان است و آسمان سرشار از نورهای قرمز و زرد و سبز
نسرین تازه وارد تهران شده که موشک باران شروع می شود ناگهان چندین موشک با هم تهران را به ویرانه بدل می کند و من تمام تنم می لرزد. نسرین جیغ می زند و به زیرزمین می رود و تا آخرین روزهای موشک باران از زیرزمین بیرون نمی آید. شیشه های خانه می شکند و تمام اتاق پر از شیشه می شود. پدر به ما می خندد و می گوید شما بروید زیرزمین من همین جا می خوابم تا اگر موشکی افتاد در بغل شما بیفتم. موشک ها امان ما را بریده اند و من در دل می گویم نه نمی ترسم
آتش بازی تمام شده اما من هنوز موشکهایی را می شمرم که تمام کودکی و نوجوانی مرا منهدم کردند.

۱۳۹۰ تیر ۲۲, چهارشنبه

یادم باشه یه سوسمارم

چند وقتیه باز حال و هوای دیگه ای دارم یاد روزهای گذشته آزارم می ده و تصمیم ندارم به یاد بیارم که چه بلاهایی سرم اومده و چرا به این بلاگ پناه آوردم، تنها چیزی که هست دلم می خواد توی این روزهای بی حوصلگی که حتا از گودر و فیس بوک هم بیرون زدم که تنها باشم، اینجا یه قهوه خونه باشه که سیگار به سیگار و چای به چای حرف بزنم و دلم رو خالی کنم. از هر جایی و از هر کسی.
باید یه دستی هم به سر و گوش اینجا بکشم و کم کم به یاد بیارم که اینجا یه بلاگیه که هرگز و هرگز سانسور نخواهد شد. هیچ کس نمی تونه اینجا رو از من بگیره حتا فیلترکنندگان کثیف. یادم باشه یه گوشه ی بلاگ شرح شن رو بنویسم و یه عکس خوشگل از سوسمار بزنم تا یادتون باشه من یه سوسمارم یه سوسمارِ بی دندون، همون سوسمارِ گودر که گاهی فحش می ده و گاهی چس ناله می کنه و گاهی هم حرفای صدمن یه غاز می زنه. :))

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...