تاحالا شده به یه روز از کارهاتون فکر کنید و به این نتیجه برسید که آدم عجیب غریبی هستید و نگران عقلتون بشید؟
در حال حاضر من گرفتار همچین وضعی هستم. امروز به جایی می رفتم و در راه به کتاب مرد داستانفروش نوشتهی یوستین گوردر و ترجمهی خانم خرمیپور که در موبایلم ذخیره کردهبودم؛ گوش میکردم.
حسابی دمق بودم و به ذهنم رسید برم یه جایی بشینم و داستان رو با لذت دنبال کنم. رفتم به نشر ثالث که در همون نزدیکی بود و یه گوشهی کافیشاپش نشستم. صاحب کافیشاپ منو میشناسه و زود اومد سراغم و بعد از کلی سلام علیک و تعارفهای معمول یه شکلات داغ برام آورد.
شکلات رو قطره قطره توی حلقم میریختم و به داستان گوش میکردم. نه کتابی جلوم بود و نه کسی کنارم. آروم و راحت تا قطره ی آخرِ شکلات رو خوردم و داستان رو هم تا قطرهی آخر چشیدم. گرچه یه مقدار مشکل پیدا کردم و باید کتاب رو بخونم تا ببینم مشکل از تلخیص رادیویی هست یا کتاب به این صورت نوشته شده؛ اما از طرح و ساختار داستان خوشم اومد. حالا شاید بعدن به نقدش برسیم. اما مشکل اینجا نیست. حالا که با خودم فکر می کنم خندهام میگیره که من رفتهام به یه کتاب فروشی و برای اولین بار هیچ کتابی نخریدم و تنهایی توی کافیشاپ نشسته ام و ساکت و صامت به در و دیوار خیره شدهام و بعد از یه شکلات داغ راهم رو کشیدم و اومدم خونه. ملت که نمی دونستن دارم به داستان گوش میکنم. فکرش رو بکن که چه فکری در مورد من کردن :))))))
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر