۱۳۹۰ تیر ۲۷, دوشنبه

کتاب

تاحالا شده به یه روز از کارهاتون فکر کنید و به این نتیجه برسید که آدم عجیب غریبی هستید و نگران عقل‌تون بشید؟
در حال حاضر من گرفتار همچین وضعی هستم. امروز به جایی می رفتم و در راه به کتاب مرد داستان‌فروش نوشته‌ی یوستین گوردر و ترجمه‌ی خانم خرمی‌پور که در موبایلم ذخیره کرده‌بودم؛ گوش می‌کردم. 
حسابی دمق بودم و به ذهنم رسید برم یه جایی بشینم و داستان رو با لذت دنبال کنم. رفتم به نشر ثالث که در همون نزدیکی بود و یه گوشه‌ی کافی‌شاپ‌ش نشستم. صاحب کافی‌شاپ منو می‌شناسه و زود اومد سراغم و بعد از کلی سلام علیک و تعارف‌های معمول یه شکلات داغ برام آورد. 
شکلات رو قطره قطره توی حلقم می‌ریختم و به داستان گوش می‌کردم. نه کتابی جلوم بود و نه کسی کنارم. آروم و راحت تا قطره ی آخرِ شکلات رو خوردم و داستان رو هم تا قطره‌ی آخر چشیدم. گرچه یه مقدار مشکل پیدا کردم و باید کتاب رو بخونم تا ببینم مشکل از تلخیص رادیویی هست یا کتاب به این صورت نوشته شده؛ اما از طرح و ساختار داستان خوشم اومد. حالا شاید بعدن به نقدش برسیم. اما مشکل اینجا نیست. حالا که با خودم فکر می کنم خنده‌ام میگیره که من رفته‌ام به یه کتاب فروشی و برای اولین بار هیچ کتابی نخریدم و تنهایی توی کافی‌شاپ نشسته ام و ساکت و صامت به در و دیوار خیره شده‌ام و بعد از یه شکلات داغ راهم رو کشیدم و اومدم خونه. ملت که نمی دونستن دارم به داستان گوش می‌کنم. فکرش رو بکن که چه فکری در مورد من کردن :))))))


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...