۱۳۹۱ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

یک پرده از گودو

استراگون: شناخت! چی هست که بشناسم؟ در کلِ این زندگی کثافتم توی لجن وول خوردم ! بعد تو برام از مناظر اطراف حرف می زنی؟ به این تل تاپاله نگاه کن. هیچ وقت ازش جدا نبودم
ولادیمیر: آروم باش، آروم باش
استراگون: منظره هات مال خودت، با من از کرم ها بگو



در انتظار گودو... بکت

۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه

فصل جدید

زمانی که با مشکلات دست به گریبانی غیر از احساسات هیچ چیز به یاریت نمی شتابد. در چنین زمانی نمی توانی درست و منطقی به مقاله یا نوشته ای عقلانی دست ببری . بهتر است آن دوره را طی کنی و برای من این دوره سه سال طول کشید:)
از نظر من احساسات مهم است و همواره به حساس بودن و احساساتی نوشتن متهم بوده ام اما در نوشته های سیاسی یا علمی نمی توان اساس را بر احساس نهاد در چنین مقالاتی احساسات تنها می تواند نمک کار باشد و نه بیشتر . قصدم بحث در این مورد نیست تنها هدفم از این نوشته این بود که به خودم و شما بگویم که فصلی جدید را شروع می کنم امیدوارم فصل خوبی باشد

۱۳۹۱ مرداد ۳, سه‌شنبه

من

خسته ام
و با تن زدن از تو
هیچ مشکلی حل نمی شود
این ذهن خسته هنوز خانه ی توست

تو

در شهر جز تو کسی نیست
جز یاد روزهای بلندت
جز جمله جمله کلامت
در ذهن شهر هیچ نمی گنجد

بی تو

من از زندگی می ترسم
وقتی تو در کنارم نباشی و من
در هضم روزهای بی تو

دنیا

چشمامو می بندم
می دونم گاهی نباید چیزی بگم
می دونم گاهی نباید بنویسم
اما دلم خیلی گرفته
برای زنی به سن و سال من خیلی بده
اما دلم خیلی گرفته
دوست داشتم کسی کنارم باشه
اما دنیا رو خیلی وقته طلاق دادم
دلم نمی خواد یادم بیاد کی
دلم نمی خواد بهش فکر کنم
سن من که برسی می فهمی
اعلان شکست خودش شکستی بزرگتره

۱۳۹۱ تیر ۱۹, دوشنبه

18 تیر 88 قسمت آخر

چندان چیزی نمی دیدم
یکی برای ترساندن من با باتوم به در کوبید تا ساکت شوم
داغ بودم و هیچی حالیم نبود
گفتم می خوای بزنی مشکلی ندارم
ناهید دهنم رو گرفت
محدثه زیر بغلم رو گرفته بود
نمی دونم چی شد که بیخیال من شدن
هنوز بعد از سه سال متعجبم
به وصال که رسیدیم نسرین هم به جمع ما اضافه شد
دختری خواست مانتوی منو بتکونه اما درد کابل ها بیشتر می شد
از حیاط خونه ای فرار کردیم و باز به انقلاب رسیدیم
بچه ها کارشون رو کرده بودن و محاصره شکسته بود
بسیجیا هروله می کردن اما ما می دیدیم که از تعدادشون کم شده
توی انقلاب جلوی ما رو گرفتن و گفتن چرا هی از اینجا رد میشین
گفتم ما تازه اومدیم داریم میریم خونه ی خواهرم
مردی حدود 50 ساله انگار که منو توی یه شب نشینی دیده باشه با وقاحت خندید و گفت
تو همونی که روی زمین افتاده بودی ، ما زدیم ، یادت نیست؟
دیگری گفت می خوای سوار ماشین کنیم خودمون برسونیم خونه؟
هنوز نمی دونم چی شد که دستگیر نشدم
وسط میدون جلوی ماشین های ضدزره و ارتشی بقیه ی بچه ها رو دیدیم 
بی خیال تمام اطراف دیده بوسی کردیم و خندیدیم
اون روز با تمام سختیاش ما به بسیجیای گردن کلفت پیروز شدیم و محاصره شکست
وگرنه انقلاب به خون کشیده میشد

18 تیر 88 قسمت دوم

روی زمین افتاده بودم و قرآن دستم بود
مرد هجوم آورد که قرآن رو از من بگیره
فحاشی می کرد و قرآن رو میکشید
فحاشی می کرد و می گفت تو چه لیاقت داری که قرآن به دست بگیری
قرآن رو به زور گرفت و همگی به سمت من هجوم آوردن
محدثه جدا افتاد و با باتومی که به پاش زدن از صحنه فاصله گرفت
ناهید جیغ میزد و شونه های من رو می کشید
و من.......
دور تا دورم بسیجیانی بودن که مثل گرگ گرسنه روی لقمه ای حلقه زده بودن
باتوم و کابل بود که از همه طرف می زدن
و مرد پایین پای من با باتوم به ساق پاهام می زد و فحش می داد
بسیجیای اطرافم جاشون رو عوض می کردن 
باید همه فیض می بردن
دستهام رو حس نمی کردم
تمام توانم رو در پاهام جمع کرده بودم که به کثافتی که زیر پام بود ضربه بزنم
و تونستم
وقتی با درد خودش رو جمع کرد که بره 
تازه صدای شیون ناهید رو شنیدم
تازه صدای زنی رو شنیدم که میگفت چیزی نگو 
تازه متوجه شدم تمام این مدت می گفتم کثافت
بلندم کردن
دور تا دورم بسیجی بود و باتوم

18 تیر 88 قسمت اول

محاصره شده بودیم
نه راه رفت داشتیم و نه راه پیش 
همه ی راهها رو بسته بودن و سر میچرخوندی بسیجی و گارد و ارتشی بود
خیابون ابوریحان بود یا فخر یادم نیست اما
پر بود از آمبولانس هایی که توش کلی مامور با شوکر نشسته بودن و کاور امداد تنشون بود
بچه ها رو می زدن و توی آمبولانس مینداختن
موبایل خط می داد
به همه گفتیم محاصره شدیم
فاطمه می گفت مقاومت کنید ما داریم از فردوسی میایم
جلوی دانشگاه خون بود و توی میدون پر از ماشین های ضد زره و نظامی که تا اون روز ندیده بودم
من بودم و محدثه و ناهید 
به خیابون شهدای ژاندارمری که رسیدیم بسیجیا با موتور حمله ور شدن
بچه ها رو به قصد کشت میزدن
و من
دستم قرآن بود و قرآن رو بالا گرفتم که نزنید
فریاد زدم تو رو به این قرآن نزنید
تو رو به خدا نزنید
وضعیت بدی بود
کنار رفتم تا موتورش به من نخورد 
و افتادم.............

۱۳۹۱ تیر ۱۸, یکشنبه

شبانه ها

حسابی به هم ریختم
این که دیگران فکر کنن من یه آدم پاچه ورمالیده هستم که می خوام پاچه ی ملت رو بگیرم خیلی دردناکه
اگه من همچین آدم عصبانی ای هستم
بیچاره خانواده ام
چقدر دارن منو تحمل می کنن
:(

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...