۱۳۹۱ تیر ۱۹, دوشنبه

18 تیر 88 قسمت دوم

روی زمین افتاده بودم و قرآن دستم بود
مرد هجوم آورد که قرآن رو از من بگیره
فحاشی می کرد و قرآن رو میکشید
فحاشی می کرد و می گفت تو چه لیاقت داری که قرآن به دست بگیری
قرآن رو به زور گرفت و همگی به سمت من هجوم آوردن
محدثه جدا افتاد و با باتومی که به پاش زدن از صحنه فاصله گرفت
ناهید جیغ میزد و شونه های من رو می کشید
و من.......
دور تا دورم بسیجیانی بودن که مثل گرگ گرسنه روی لقمه ای حلقه زده بودن
باتوم و کابل بود که از همه طرف می زدن
و مرد پایین پای من با باتوم به ساق پاهام می زد و فحش می داد
بسیجیای اطرافم جاشون رو عوض می کردن 
باید همه فیض می بردن
دستهام رو حس نمی کردم
تمام توانم رو در پاهام جمع کرده بودم که به کثافتی که زیر پام بود ضربه بزنم
و تونستم
وقتی با درد خودش رو جمع کرد که بره 
تازه صدای شیون ناهید رو شنیدم
تازه صدای زنی رو شنیدم که میگفت چیزی نگو 
تازه متوجه شدم تمام این مدت می گفتم کثافت
بلندم کردن
دور تا دورم بسیجی بود و باتوم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...