۱۳۹۳ مهر ۲, چهارشنبه

تنهایی و تو

و من آرام آرام در ذهنم تو را ساختم

امروز قدم زنان از کنار کوچه ها و خیابان ها می گذشتم. خودم می دانستم کاری عبث و بیهوده است اما در این پاییز، دلم گرفته بود و احساس می کردم با قدم زدن بسیاری از مسائل حل می شود. می دانستم که چیزی حل نمی شود، مشکلات تلنبار شده ی من بیش از طاقت من است بیش از گنجایش این کوله پشتی سبز نافرم و کهنه ی من. سال 88 به این سنگینی نبود که حال هست.
ایستادم به یاد کودکی، به یاد تمام سالهای رفته و کهنه شده، به یاد لذت های دریغ شده. مثل همیشه عروسک ها چشمک می زدند. همیشه همین است یا عروسک یا کتاب، ربطی به سنم ندارد همیشه همین بوده و هست. من عاشق کتاب و عروسکم این را همه می دانند. تو هم بهتر است بدانی شاید روزی از درون ذهنم بیرون خزیدی و یک کتاب را همراه با عروسک به من هدیه دادی ، کسی چه می داند؟!
مجسمه های چوبی چنان زیبا و دلپذیر بودند که دل را به یک جرعه عشق دعوت می کردند، مادری که فرزندش را در آغوش گرفته بود، فرزندی که سر برپیشانی مادرش نهاده بود و... مردی که سرِ دختری را بر سینه گرفته بود. و اینگونه تو را ساختم. آرام آرام تو را از سخت ترین و زمخت ترین سنگ جهان تراشیدم با دستانی پرمهر، پاهایی استوار، قلبی سرشار از عشق. تو را ساختم تا تکیه گاه تنهاییم باشی، و پناه روزهای سرد و سختم، تو را ساختم تا در آغوشت احساس امنیت را تجربه کنم وسر بر شانه های استوارت نهم. تو را از عشق از سنگ از هر آنجه برایم زیبا بود و پرصلابت ، ساختم تا رفیق قلب تنهایم باشی.
گاهی مجسمه ها زیباترین تخیلات را میسازند

۱۳۹۳ شهریور ۲۲, شنبه

ینی اونجاش

گوینده ی اخبار از ملاقات مقامات کشوری و عمل رضایت بخش پروستات میگه
خواهرزاده ام از مادرش میپرسه:
پروستات چیه؟
+یه مریضیه
_پروستات رو عمل کردن ینی کجاش؟
خواهرم خنده ش میگیره و میگه: نزدیک شکمش
_خب بگن شکمش چرا میگن پروستات؟
خواهرم هاج و واج میمونه چی بگه: خب آخه دقیقن خود شکمش نیست یه مقدار پایین تره
_ینی کجا؟
خواهرم با عصبانیت میگه: ینی اونجاش 
چشمای خواهرزاده م گرد میشه و سکوت میکنه 

۱۳۹۳ شهریور ۱۹, چهارشنبه

باورت می شود؟؟

کسی باور نمیکند
اما من در کشوری زندگی می کنم که حکومتی به شیوه ی قرون وسطا دارد
برای سلامت پادشاهش دعا می شود و پادشاهش دوست دارد جلب ترحم کند
وقتی طبیبان به محضر شاه می رسند و سلامتش را اعلام می کنند به شکرانه مجالس وعظ و مدح و حمد برگزار می شود
کسی باور نمی کند
اما پادشاه کشور من نیازمند ترحم است گرچه خود هرگز به کسی رحم نکرده است
پادشاه کشور من دوست دارد بگوید دست ناقصی دارد
عمر کوتاهی
و باز هم تمارض کند
حتا برای عملی که در عرف مملکت من حیا و آبرو مانع از بیانش باشد
کسی باور نمی کند
اما من در کشوری زندگی می کنم که استفاده از کلمات ایدز یا حتا خوک در رسانه ی ملی اش ممنوع است
اما به راحتی از اخبار سراسری اش خبر موفقیت عمل پروستات پادشاهش چندین و چند بار پخش می شود
کسی باور نمی کند
حتا من

۱۳۹۳ شهریور ۱۴, جمعه

مسافر

سرم روی بالش بود و در اتاقم دراز کشیده بودم. کارگر در پذیرایی کار می کرد.
مرد گفت: یه حوض کوچیکه با یه حیاط
در ذهنم حوض آبی با ماهیهای قرمزش ساخته شد، تمیز نبود اما قدیمی و زیبا بود. و حیاط با موزاییک های قدیمیش
گفت: دور تا دور حیاط پنجره هایی ست که در پشت هریک ، یک خانواده زندگی می کند.
درها باز شدند و از هر اتاق چندین کودک بیرون آمدند. زن ها تشتی در پیش رویشان دورادور حوض رخت می شستند. 
گفت: حاج خانم فرش رو توی حیاط می شورم و توی اتاقم پهن می کنم.
چشمم را باز کردم
زیبا بود لحنش کلامش و آن توصیف بینظیری که ذهن را که نه، مرا به سفر برد

۱۳۹۳ شهریور ۱۲, چهارشنبه

زیر پنجره ی اتاق من 2

شاید بهانه گیری به نظر برسد اما زن قوطی نوشابه را به دست گرفته بود و تکان میداد به سمت پشت بام همسایه که چرا روی پشت بام ما آشغال انداخته اید.
چند خانم مسن هستند که به زحمت راه می روند. خانه ای زیبا و قدیمی و در کنارشان آپارتمان چهارطبقه ای که نمی دانم چند وقت است ناراحت شان کرده. روز قبل در حیاط آپارتمان، با بی مبالاتی چند صفحه ی ایرانیت را پرت کردند و خانم ها را از خواب بیدار کردند و حال...
زن قوطی نوشابه را نشان می داد و مرد از آن بالا، سه طبقه بالاتر از زن ، می گفت که تقصیر آنها نیست. شاید راست میگفت شاید تقصیر آنها نبود اما حرف مضحکی بود وقتی گفت: مادر جان نفرین شان کن، هر که انداخته نفرین کن.... و زن پوزخندی زد که: نفرین چه می تواند بکند؟ نفرین چه کار می کند؟ و سرش را پایین انداخت و رفت

راستی نفرین چه می تواند بکند ؟

۱۳۹۳ شهریور ۱۰, دوشنبه

زیر پنجره ی اتاق من1

حوض آبی رنگ که دورادورش سرسبز است و حیاطی کوچک و خانه ای که درهای بزرگ و بلندش به حیاط لبخند می زند.
روز اول بین سبزه ها جنبش و حرکتی دیدم که جلب نظر کرد و بعد 5 بچه گربه ی زیبا سفید و سیاه و خالمخالی و مادر سفید سیاه زیبایی که دراز کشیده بود تا بچه ها به قدر کفایت شیر بخورند و به شیطنت و دعوایشان اهمیتی نمی داد. چند لحظه بعد به نوبت و دوتا دوتا زنان مسنی از خانه خارج می شدند و به بچه ها سرمیزدند. گاه غذایی و بعد باز هم نگاه و صحبت در مورد بچه گربه هایی که تازه راه رفتن آغاز کرده بودند.
من عاشق این حیاط شده ام. 

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...