۱۳۹۳ خرداد ۱۷, شنبه

رفت


سه چهار ساعتی هست که خبر را داده اند راستش من همیشه این مشکل را  دارم. درد ، غم ، فاجعه دیر باورم می شود، یعنی باور نمی کنم فاجعه رخ داده. باور نمی کنم که باز عزیزی را از دست داده ام. باور نمی کنم که به فاصله ی کمتر از دو سال سومین دایی من هم رفت. تلخ است و سخت
دو سه ساعتی هست که خبر را شنیده ام و در پیش چشمم خاطرات رژه می روند و من اشک در چشم و بغض در گلو به گوشه ای خیره شده ام. با رفتن هر عزیز ، آدمی تکه ای از وجودش را از دست می دهد. تکه ای از روح و جان و فکر و جسمش را. خرد می شوی در مرگ یک عزیز و هیچ گاه نمی توانی تکه های خرد شده ات را جمع کنی و بگویی این همان ظرف خرده شده ی دیروز است. همیشه تکه پاره هایی گم می شوند. همیشه بخش طلایی ظرف منهدم می شود. همیشه ذهن و خاطره تو را به همان بخش طلایی ظرف وجودت نشانه می رود و گم شدنش را، تکه تکه شدنش را یادآور می شود و تو دوباره و چند باره در طی سالیان خرد و ویران می شوی.
اولین دایی م که رفت، با خودم می گفتم هنوز در سفر است و باز می گردد. اما مهدی دایی، همین مهر دو سال پیش بود. همان بیماری پدر را گرفته بود. می دانستم که می رود اما همیشه می گفتم خوب می شود. و تحریم ها و شاید نه همان سرطان لعنتی او را گرفت. اما بهترین خاطرات و روزهایمان همان سال های آخر بود از هشتاد و هشت تا روز آخر ، اکثر اوقات با هم بودیم و بحث سیاسی و ادبی و این لذت بخش بود. 
و حال سومین دایی هم رفت. دلم می سوزد، دلم می شکند برای خاطراتی که با او داشتم و برای خاطراتی که می توانستیم با هم داشته باشیم و نگذاشتند. دلم می سوزد که ... کاش به این سادگی نمی رفت ... نمی دانم چگونه مادرم را باخبر کنم 

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...