۱۳۹۴ آذر ۹, دوشنبه

همین نزدیکی6

یک قطره باران باش

آبان ماه بود روزهای مشکی‌پوش محرم. خب مثل همیشه باید می‌رفتم عکاسی و یک عکس  زشت و بدقواره برای لاتاری. هرسال همینه و هرسال هیچ‌کدام از اهالی فامیل برنده  نشده برای سال بعدی آماده می‌شن به یک فان تبدیل شده. از عکاسی که برمی‌گشتم شب بود و خیابان ترافیک. ترجیح  دادم قدم زنون و گردش کنون برگردم. چندین قدمی یک هیئت بودم که راستش  از چیزی که می‌دیدم ترسیدم. یک سگ جلوی در هیئت نشسته بود. طبق تصور معمول  انتظار هر برخورد خشنی  را با حیوان بیچاره داشتم . نگران بودم و کم کم نزدیک  شدم. مردی از هیئت بیرون آمد و در دستش ظرف  یک‌بار مصرف. می خندید و به سگ گفت: بازم اومدی؟ بیا برات  کنار گذاشته بودم.

۱۳۹۴ آذر ۷, شنبه

چشم‎ها

همیشه چیزهایی برایش مهم است که برای من نیست
هردو بین ماشین ها می‌چرخیدند با قدی خمیده و صورتی مهربان  و چروکیده. پیرمرد دسته گلی در دستانش بود و پیرزن فال‌های حافظی در پاکت‌های چروکیده. از کنار ما رد شدند و از کنار ماشین‌هایی که در ترافیک مانده بودند. ماشین‌ها راه افتاده بودند که گفت: مامان پول  داری؟ نگاهش کردم. انگار تا آن لحظه در خلسه بود و ناگاه چشم  باز کرده بود. زمزمه کرد: چشم‌هاش آبی بودند.

۱۳۹۴ آذر ۳, سه‌شنبه

فیثاغورث در محاق

یه مدته نمی نویسم
یه مدته نمی خونم
یه مدته عصبانیم
کتاب انتقام فیثاغورث را با معرفی دوست نازنینم در سایت یک پزشک خریدم و خواندم از نشر تندیس که سالهاست دیگر نه  به عنوان ناشر که  به دیده ی یک دوست به ایشان می نگرم. به هرحال ترجمه ی دوست خوبم  آقای شهرابی بود و ترجمه ی خوب و مطالب ارزنده ی پی‌نوشت های ایشان را در کتاب راز داوینچی خوانده بودم و همین باعث می‌شد علاقه و کنجکاوی‌ام برای خواندن کتاب صد چندان شود اما...
نه کتاب چندان ارزنده بود نه ترجمه و نه  سبک نگارش و پی‌نوشت‌ها . چندان که مدتی ست نه می توانم کتاب جدیدی بخوانم و نه یادداشتی بر این کتاب بنویسم بیشتر عصبانی هستم از تعاریفی که شنیده بودم و امیدی در  آغاز به خواندن یک رمان خوب و زیبا داشتم 

۱۳۹۴ آبان ۲۶, سه‌شنبه

همین نزدیکی5

راننده ی تاکسیه و تریپ داش مشتیا رو داره با همون سبیل ها و همون هیکل و طرز راه رفتن. اوایل میترسیدم و فکر می‌کردم از غذا دادن من به  گربه‌ها ناراحت میشه تا اینکه یه روز که به یه گربه ی طلایی غذا می‌دادم گفت: ملوس غذا خورده. برام جالب بود که انقدر با گربه ی طلایی دوسته که براش اسم هم گذاشته. کیسه‌ی غذا رو بهش دادم و گفتم پس هروقت گشنه شد بهش بدید. برای اولین بار لبخند زد.
چند روز پیش برای غذا دادن به گربه‌ها رفته بودم. راننده‌های تاکسی با یه حالت تاسفی به من نگاه کردن و همون آقا جلو اومد و گفت: صب یه بدمصبی یه گربه رو کشته بود. ما گذاشتیم توی سطل آشغال صب هم که غذا گذاشتین دادم به ملوس اما بقیه گربه ها فرار کردن. ما مواظبیم ببینیم کی کشته . صداش پر از  خشم و عصبانیت بود. ناراحت شدم اما... چقدر خوبه همچین  آدمایی هستن هرچند که امثال من ازشون بترسیم یا فکر کنیم آدمای خشنی هستن. چقدر خوبن بعضی  از آدما

۱۳۹۴ آبان ۲۳, شنبه

این روزها ذهن من

«درد همان اندازه که انسان را می‌سازد ، خرد می‎کند»

من سال‌هاست که از کنارجاده راه می‎روم، دوست داشتم کنار جوی آب راه بروم طوری تعادلم را حفظ کنم که در جوی نیفتم ولی پدرم میگفت میفتی دختر. برای رفتن به  مدرسه باید سوار سرویس می‌شدیم و صبح که نه، نزدیک صبح همراه پدراز خانه بیرون می‌زدیم تا به سرویس مدرسه برسیم و برای آن‌که حوصله من سرنرود پدر با من صحبت می‌کرد. گاه شیطنت‌های بچه‌گانه ی من کار دست‌مان میداد، یا از لبه ی جوی راه می‌رفتم و با پاهای خیس به مدرسه می‎‌رفتم و یا می‌افتادم و زانویم خراش برمی‌داشت و پدر می‌گفت بزرگ شدی. همیشه با پدر خوب بود. تا خیابان چنان با من حرف می‌زد که حس می‌کردم من یک خانم بزرگ هستم و همه‌ی حرف‌های پدر را درک می‌کنم اصلن متوجه نمی‌شدم پدر دانسته  چنین صحبت می‌کند و می‌خواهد من احساس بزرگی کنم برخلاف عمویم که چنان راه می‌رفت و چنان  رفتار می‌کرد که تو احساس کوچکی کنی. وقتی پدر به مسافرت  می‌رفت، عمویم ما را به سرویس می‌رساند. برای هر قدمش ما مجبور بودیم بدویم تا به او برسیم، برخلاف پدر که دستم را به تمامی در دستش می‌‌گرفت و به مهر می‌فشرد، عمویم انگشتش را به دستم میداد، آن زمان انگشت عمو تمام مشت مرا پر می‌کرد و من احساس می‌کردم چقدر من کوچکم. 
کوچک بودن  با کودکی فرق دارد فرق بزرگی به اندازه‌ی آسمان و زمین. 

۱۳۹۴ آبان ۲۲, جمعه

کوچ پرندگان مهاجر

توی زندگی جاهایی هست که میبری، میشکنی و له میشی
من همه ‌ی این‌ها رو تجربه کردم، بعد از فوت  پدر، بعد از ماجرای خودم، بعد از 88 و سال پیش که کاملن شکستم. آدم که میشکنه دیگه بلند شدنش خیلی سخته، حساس میشه و گاه دلخور از شرایطی که اون رو به اینجا کشونده. آدم که میشکنه انتظار داره دوستاش دوست باشن گرچه توقع بیجا و سختگیرانه ایه.
انتظار بیجاییه که با اینکه به همه محبت می کنی اون‎ها تو رو سرد و سخت و عصبانی ندونن ، انتظار بیجاییه که دیگران درک کنن  که چه کردی و چرا به اینجا رسیدی برای همین انتظارهای مسخره ی خودم از محیط های اجتماعی زدم بیرون، فعلن همین جا اتراق می کنم  گوشه ی این بلاگ تا وضعیت روحیم بهتر بشه.

۱۳۹۴ آبان ۱۳, چهارشنبه

ثانیه های معلق

چشماشو به من می‌دوزه و میگه: خب چته؟
از هجده سالگی همین حال را دارم انگار قرار است در عمق آب شیرجه بزنم در حالی که هم شنا بلد نیستم و هم ترس از ارتفاع دارم. به نظرم تمام قوانین انسانی به درد لای جرز دیوار می‌خورند از جمله زمان. گوزن‌ها روز تولد ندارند نوروز هم سوسمارها به راحتی زندگی می کنند بی دغدغه‌ی زمان. گربه ها زمان نمی شناسند تنها تاریکی یا روشنایی ست که مهم است  تنها گرما یا سرماست که آنها را به مهاجرت وامی‌دارد. این که سالهای گذشته چه غلطی کرده‌اند یا چه غلطی نکرده‌اند اهمیتی ندارد. مهم روز است. ما انسان‌‌ها با این زمان  لعنتی حال را از دست می‌دهیم. به هرحال مثل همیشه به نوروز یا روز تولدم که می‌رسم آشفته می‌شوم که چه غلطی کرده‌ام و چه خاکی به سرم خواهم‎‎‌کرد. این دل‌شوره‌ی مداوم...
چند روز پیش تولد من و نوشین و حسین را با هم گرفتند اما من بچه‌ی میانه‌ی پاییزم به قول قدیمیا بچه ناف پاییز. نمی دانم چرا برایم مهم است که در میانه ی راه پاییز باشم آخرین دقایق چهاردهم مادرم می‌گوید  به همین دلیل جغدم کسی که شب به دنیا بیاید جغد می شود اما چندان  درست نیست ما خانوادگی جغدیم و من دوستش دارم. ما خواب ندارها ما دیوانگان شب که تا صبح خودمان را سرگرم می‌کنیم  تا در ثانیه‌های واپسین صبح بخوابیم . این «ثانیه‌های واپسین» را خیلی دوست دارم و تمام سعی‌م را کردم که در این نوشته بگنجانم به جان خودم :))) 
خب این روزها بی اعصابم تحمل کنید تا حالم سرجایش بیاید 

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...