۱۳۹۱ بهمن ۶, جمعه

تحمل محبت دیگران

این روزا تنهایی رو به همه چی ترجیح میدم 
اما تنها نیستم
باید کلی حرف ، کلی کار، کلی ایراد، کلی سفارش ، کلی محبت رو تحمل کنم
محبت
آره باید این کارهایی که به نام محبت میشه
این حرفهایی که به نام محبت بهم زده میشه
این شوخیای مسخره که به نام محبت میشه رو تحمل کنم
و اگه اعتراض کنم
نا شکرم
قدر نمی دونم
درک ندارم
شعور محبت ندارم

دلم می خواست تنها باشم تا بتونم دستم رو روی زانو بذارم و دوباره از سر نو از خاک بلند شم
دیگه تحمل هیچ محبتی رو ندارم 
من از محبت دیگران بیزار شدم 

۱۳۹۱ بهمن ۳, سه‌شنبه

دکتر

نگاهی به من کرد و گفت: بازم که دیر کردی خانوم خانومااااا
به پرونده نگاه کرد و خودش جواب داد: سه ماه از آخر مهر تا حالا
چیزی نگفتم ، چیزی نداشتم که بگویم، می دانستم دهان باز کنم انگار سد را برداشته ام و از دریچه ی چشم بدون هیچ کنترلی اشک است که سیلاب می شود به گونه هایم . آنوقت نه می توانم چیزی را توضیح دهم و نه می توانم ساکت شوم، هق هق گریه است که آوار می شود روی سرم ، لبریز می شود در گلویم ، و امانم را می برد.
گفت: خب چی شد خانم؟ این مدت چه جوری بودی؟
به سختی لب باز کردم و .............
سیلاب سیلاب اشک بود که روی گونه هایم فوران می کرد. صورتم داغ بود و باران چشمانم خنک می کرد لبهایم را.
نگاهی از سر تأسف کرد و گفت: یادمه داییت مریض بود و از مامان گله داشتی . دایی خوب شد؟
آرام گفتم: رفت.
_ کِی؟
افکارم را جمع کردم و گفتم: فکر کنم 26 مهر
_ یعنی دو روز بعد از این که با من حرف زدی. وابسته بودی بهش؟


هشت، نه ساله بودم و حیاط بزرگ خانه پر از برف بود. مدرسه ها تعطیل شده بود و من و حسین با التماس از مامان خواهش کرده بودیم که در حیاط بمانیم. پدر که پارو را آورد دیگر مهدی دایی هم رسیده بود و با هم به پشت بام رفتیم. آنها با پارو، من با خاک انداز. بیشتر بازی بود تا برف روبی. من و پدر و دایی و حسین . پشت بام که تمام شد برگشتیم حیاط و برف ها را جمع کردیم وسط باغچه ، حسین و پدر ، دایی را انداختند وسط برفها و رویش برف می ریختند. چقدر می خندیدیم
صورتم خیس از اشک بود اما لبخند روی لبم را جمع کردم و گفتم: من بیش از آنکه با دختر بچه ها دوست باشم با پدر و دایی و حسین بودم. پدر که سالها پیش رفت، حسین ما را به مهدی دایی سپرد و مجبور شد به آمریکا برود. و دایی که تا آخرین لحظات گفت حسین شما را به من سپرده بود............... و رفت
دوست دارم من هم بروم
نگاهم کرد
هردو گریه می کردیم

۱۳۹۱ بهمن ۱, یکشنبه

شانه های یک.......... انسان



یک ربع بود که میخکوب شده بودم به عکس 
وقتی به خود آمدم تمام صورتم خیس از اشک بود
و دلم برای هر دو سوخت
برای جلادی که دست بر شانه ی اعدامی می گذارد و شانه اش مامنی می شود برای واپسین اشک های یک انسان 
که تا ابد شانه هایش عزادار آن اشک ها خواهند ماند
و برای محکوم به اعدامی که هیچ مامنی جز شانه های جلادش ندارد و می داند همین شانه ها ، دستی را در دوش گرفته اند که تا ثانیه های دیگر طناب را بر گردن او می اندازند
تصویر تو را میخکوب می کند شاید به من بخندی اما من به انسانیت جلاد می اندیشم

هذیان

من اهمیتی نمی دم طرف برای رسیدن به آرامش خودش از کدوم راه استفاده می کنه: مذهب یا خرافات، علم یا چرت و پرت، مدیتیشن یا نماز، سکس یا هرزگی. تا حالا هم به کسی ایراد نگرفتم . خب وقتی آروم می شه به من چه که بگم کارت غلطه یا درسته، مگه از من نظر خواسته؟
خب آقا جان یکی هم مثل من روش خودش رو داره برای فراموش کردن زندگی ، برای این که دردش ، غصه هاش، گریه هاش، دوری از عزیزانش، مرگ نزدیکانش رو فراموش کنه، نمی فهمم چرا هر روز یه عده می پرسن چرا دستبند می بافی؟ چرا انقدر بافتنی می بافی؟ هر وقت من از شما پرسیدم چرا چه کاری رو انجام می دید خب شما هم بپرسید.
با تچکر
یه عمام عصبانی 

من، آشپزخونه، استبداد

بعد از مدت ها اتاقم رو تمیز کردم و جاروبرقی و این جور مسائل
به آشپزخونه ی کوچولوم که رسیدم نمی دونم چرا یاد اون داستان کوندرا در هنر رمان افتادم. زنی که سالها در زندانهای استالین در برابر استبداد ایستاده بود و سالها بعد خود استبدادی را که سرباز زده بود بر فرزندش تحمیل می کرد. استبدادی پنهان که لایه لایه فرزند را به پذیرش حکومت توتالیتر مادرش راضی کرده بود و حتا در صدد دفاع از مادر برمی آمد. دلم می خواهد در آینده ی نه چندان دور درباره ی  این استبداد پنهان که با نام های مختلف به طور خزنده در ما نهادینه می شود و به پذیرش توتالیتاریسم در سطح خانواده، روابط اجتماعی و در نهایت در سطح جامعه می شود، مقاله ای بنویسم و به بررسی و توضیح آن بپردازم .
وقتی به خودم اومدم دو ساعت بود که جاروبرقی بنده خدا روشن بود و من گوشه ی آشپزخونه به دیوار خیره شده بودم و مامان می گفت مگه اون آشپزخونه چقدر کار داره که این همه معطلش هستی

۱۳۹۱ دی ۲۹, جمعه

بازم هذیان


چند وقته داغونم. دیگه صورتم بیش از اندازه تابلو شده، خط گریه قشنگ روی صورتم نقش بسته. دست خودم نیست از وقتی مهدی دایی بیمار شد و همون سرطانی رو گرفت که پدر باهاش برای همیشه خوابید. از وقتی مهدی دایی هم مویرگ هاش پاره شد و منو یاد خونریزی های پدر انداخت، از وقتی ..........
دست خودم نیست دلم برای هر دوشون تنگ شده. دست خودم نیست که روی صورت همه ی آدم ها چهره ی مهدی دایی رو می بینم. دست خودم نیست این همه گریه ، این همه دلتنگی ، و این افسردگی لعنتی . خسته شدم از خودم حتا رفتم دکتر شاید چاره ی دردم رو بدونه اما این سیتالوپرام لعنتی غیر از به هم ریختن چشمام کار دیگه ای نکرده. 
بازم شروع کردم به بافتن و بافتن و بافتن اما امروز بعد از این که از حسن آباد برگشتم دیدم اثری نداره . نمی دونم شاید بهتر باشه راه دیگه ای پیدا کنم . اما حتا الان که دارم این چرت و پرتا رو می نویسم هم گریه می کنم. شاید اگه جوون تر بودم با یکی دوست می شدم شاید یه دوستی یه رابطه  منو از این حال در بیاره اما دیگه چیزی برای دوستی برام نمونده . سه ساله که اینو قبول کردم پس شاید بهترین کار رفتن به کلاس باشه ، هر کلاسی ، فقط پله نداشته باشه بقیه اش مهم نیست  

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...