۱۳۹۱ دی ۱۰, یکشنبه

بغض

از دیروز حسابی حالم گرفته بود 
امروز رفتم کلی نخ خریدم که دلم وا شه و سرم گرم
اما الان بازم یه بغضی توی گلومه
وقتی یکی با اصرار می خواد باهات دوست بشه
اونم منی که کمتر کسی رو باهاش تلفنی حرف می زنم چه برسه به دوستی
غلط می کنه که سه هفته بی خبر میذاره و بعد هم که من زنگ میزنم میگه بای

۱۳۹۱ دی ۹, شنبه

هذیان های یک عصبانی

خب عصبانیم
از خودم عصبانیم
از اخلاق بدم ناراحتم
بدم میاد از این که به همه این فرصت رو میدم که از بالای سرم ... بزنن به هیکلم
دلم نمی خواد تفکر صفر و یک داشته باشم
اما چند بار باید تاوان محبت داد؟
چند بار باید با دیگران دوست شد و همون دیگران .... به هیکل و اخلاق و روح آدم؟
مگه من کیم؟
سیبل دیگران؟
جالبی قضیه هم اینه که هی نمی خوام با دیگران دوست بشم از ترس همین اخلاق ها و همین کارها
بازم توی رودرواسی دوست میشم و همونی که می ترسم سرم میاد
دیگه در هیچ شرایطی چنین کاری نخواهم کرد
شرمنده اما
گه بگیرن به این زندگی مزخرف من 

۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه

:|

میگه چند نفس عمیق بکش و به من بگو چی می بینی
نمی فهمه که سه سال گذشته و من هنوز اون صورت لعنتی جلوی چشممه
نمی فهمه لحظه ای از جلوی چشمم دور نمی شه
اون چشمای کثافتی که زل زده بود توی چشمم و من نمی خواستم کم بیارم
و من با وجود این که داشتن با زنجیر به کمرم می زدن نمی خواستم جلوی اون چشما که تنها عضو صورتش بود که از میون اون شال معلوم بود نمی خواستم کوتاه بیام
من هرگز کوتاه نیومدم 
با وجود زنجیر و باتوم و کابل و قمه 
هرگز 
اما حالا در مقابل خودم کم آوردم

تکه ای از من

قسمتی از تهران در سال 88 جا مانده
تکه ای از من در عاشورا
من خودم را در زیر پل 
روبروی بانک دفن کرده ام
زمانی که گرداگردم هیچ نبود جز بسیجیانی که در عاشورا جشن خون به پا کرده بودند
ظهر عاشورا بود و قمه ها در آسمان می چرخید
قسمتی از این شهر سال 88 را در چهره ی افسرده ی مردمانش می جوید
و قلبش در اوین هنوز می تپد 
هرچند به سختی

سه سال پیش

سه سال گذشته اما 
تصویرش مثل دیروز جلوی چشمم
دردهاش اندازه ی صد سال پیرم کرد
باز هم اشک
خون
و صدای ملتمس یه مادر
من 
و..........
هرکجا باشم 
هر زمانی باشه
فراموش نمی کنم

۱۳۹۱ آذر ۲۲, چهارشنبه

ویرانی مدام

راستش یه حسی در درونم داره تشویقم می کنه به ویرانی
دلم می خواد فیس و پلاس و همه چی رو ببندم و بشینم یه گوشه منتظر مرگ
یعنی فکر می کنی این مرگ لعنتی سراغم نمیاد؟؟؟

مزخرف

بغض گلوم رو گرفته
خسته شدم از این زندگی
چرا تموم نمی شه؟
امروز اتفاق جالبی افتاد
طرف دو روز بود باهام دوست شده بود
ظرف یه دقیقه تمومش کردم
اصرار که کرد دوست بمونیم 
تا سنم روگفتم ساکت شد :))))))))))
سن و سال نقش مهمی برای دیگران ایفا می کنه
مثل من که تا می فهمم طرف مقابلم سنش کمه
زودی تمومش می کنم که یارو به مشکل نخوره و بعد نیاد لیچار بارم کنه
اینم زندگی ما

:|

میگی پیر شدم
میگی شکسته شدم
می گی انقدر فکر و خیال می کنی که شکسته شدی
صورتت
دستات
می گم راست میگی
حقیقتیه که پیر و شکسته شدم
خب حقیقتش رو بخوای جوون هم نیستم
اما
فکر کن خونه نشین بشی
جسمت پر از درد باشه
برادرت مجبور به ترک ایران بشه و همیشه دلشوره ی بی پولی اون رو داشته باشی
مراقب مادرت باشی و غصه ها و دردهاش روی سرت هوار بشه
و تازه یک ماه از فوت داییت
اونم در اثر همون سرطانی که پدر بهش مبتلا شد و رفت
بگذره
و باز انتظار داری من شکسته نشم؟

......

وقتی یکی یه بلای سختی سرش میاد فقط دعا کنید بمیره
چون اگه زنده بمونه تا عمر داره هر روز میمیره 
هر روز درد می کشه و زنده می کنه
هر روز با دیدن خودش با دردش 
با خاطرات بدش 
با مشکلات جسمی و روحیش 
و ... پیر و پیرتر میشه 
و هر روز آرزوی مرگ می کنه
برای کسی که خیلی داغونه دعای خیر چندان هم دعای خیری نیست

کابوس های مکرر

شب که می شود من آسمان را رنگ می کنم 
شاید خواب و کابوس گمراه شوند و به سراغم نیایند

اینجا

اینجا روز ، روز نیست
شبی است روشن شده با لامپ های مهتابی 

۱۳۹۱ آذر ۲۱, سه‌شنبه

اگه بفهمی

بغض و اشک امانم رو بریده
خســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــته شدم از نیش و کنایه ها
می فهمی؟
می خوام فرار کنم از این زندگی
می فهمی؟؟ می فهمی؟ می فهمی؟
به خدا اگه بفهمی
به خدا اگه بفهمی نیش و کنایه ی آدم ها با من چه کرد
به خدا اگه بفهمی نگاه های آدم ها با من چه کرد
به خدا اگه بفهمی چقدر آزارم دادند آدم ها
کسی نمی فهمد
فقط می گویی اهمیتی نده
تو جای من بودی می تونستی؟
به خدا داری دروغ میگی
خودت هم اهمیت میدی به حرف دوستانت
اونها یه زمانی عزیزانم بودند
گرچه حالا نیستند
برای همین نمیخوام به تو نزدیک بشم
نمی خوام تو هم عزیزم بشی
نمی خوام وقتی بهت میگم نه هزارتا لیچار در مورد سنم یا قیافه ام بگی
نمی خوام دیگه کسی چیزی بگه

۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه

خسته ام

ساعت 3:30 صبح است
میشکا از اتاق بیرون می زند و من.......
دوست دارم از خودم بیرون بزنم
از خانه
از این جسم
از این حصار تن
خسته ام از این تن خسته
خسته ام از این روح خسته
خسته ام از آدم ها
از نگاه ها
از حرف ها
از طعنه ها
از خودم
از خودم بیزارم
که سال هاست مرا در درون حصر کرده
که سال هاست حبس این تن بیهوده ام
دلم برای این روح سرکش می سوزد
که ناچار به ماندن است
با من
با منی که هرگز سازگارش نبوده ام
کاش من هم می رفتم از این جسم خسته
شاید جای دیگری باشد که روحم به سماع درآید

خودکشی به سبک من

خودکشی هزار و یک راه داره
یه راهش هم اینیه که من انتخاب کردم
قطع رابطه ی حقیقی با آدم ها

داستان یک کتاب

پشت هر کتاب، هر نوشته، هر داستان، قصه ای نهفته است. قصه ی نوشته شدن ، چگونه به رشته ی تحریر درآمدن، چگونگی انتشار و..... به خصوص در ایران که هزاران قصه و داستان درست میشود تا کتابی به دست من و شما برسد. از نوشته شدن کتاب یا ترجمه ی آن تا صدور مجوز و لغو انتشار و سانسور و هزار برنامه ی دیگر تا این که کتابی به کتابفروشی برسد ( البته اگر در این میانه ناگهان لغو نشود و کتاب جمع آوری نگردد)
اما گاهی یک کتاب و یک نویسنده داستان ویژه ای دارند و کتاب «اتحادیه ی ابلهان» یک تراژدی در پشت سر دارد. کتابی که جایزه ی پولیتزر یازده سال بعد از خودکشی نویسنده و سالها دوندگی مادر نویسنده برای انتشار کتاب، بالاخره به آن تعلق گرفت. داستان از این قرار بود که این کتاب در حدود سال 1959 به رشته ی تحریر درآمد اما به رغم تلاش های نویسنده ، هیچ ناشری حاضر به چاپ آن نشد . پس از خودکشی جان کندی تول، نویسنده ی کتاب، مادرش سالها دوندگی می کند و در پایان یکی از ناشرین که از رفت و آمد و اصرار مادر نویسنده خسته شده بود آن را چاپ می کند و سال بعد از چاپ، کتاب برنده ی جایزه ی پولیتزر می شود.
به قول منتقد روزنامه ی نیویورک تایمز: اتحادیه ی ابلهان در حقیقت ناشرانی بودند که با نپذیرفتن کتاب، ما را از مجموعه آثار یکی از بزرگترین نوابغ ادبیات محروم کردند.

۱۳۹۱ آذر ۱۸, شنبه

معرفی و نقد یک کتاب

«خاطرات صد در صد واقعی یک سرخپوست پاره وقت» نام کتابی است  نوشته ی شرمن الکسی و ترجمه ی رضی هیرمندی که با کاریکاتورهای الن فورنی ، جذابیتی دوچندان یافته است. کتاب داستان نوجوانی سرخپوست را بیان می کند که کمابیش با الهام از زندگی خودِ نویسنده است که توسط نشر افق منتشر شده . آنچه به عنوان توضیح در پشت جلد کتاب می خوانیم چنین است:
«جونیور، کاریکاتوریست نوجوان در اقامتگاه سرخپوستان زندگی می کند. او با گرفتاری های جورواجور جسمی به دنیا آمده. اطرافیانش، جز یک دوست یک دل و یک رنگِ او، مرتب آزارش می دهند. جونیور به قصد آموزش بهتر، اقامتگاه را ترک می کند و به مدرسه ای تمام سفیدپوست در شهرک مجاور می رود. قوم و قبیله اش به او که نخواسته هم رنگ جماعت باشد لقب خائن می دهند و دردسری تازه شروع می شود. شرمن الکسی زندگی واقعی اش را دستمایه قرار داده و جهانی شگفت و تأمل برانگیز آفریده که با طنزی یگانه، خوانندگان سنین مختلف را به گریه و خنده وامی دارد.»
کتاب ، بسیار ساده و روان نوشته شده و نگاهی واقعگرایانه و رئال به زندگی یک نوجوان سرخپوست با تمام خوبی ها و زشتی هایش دارد. مقایسه ای زیبا و دلچسب و در عین حال گزنده، نوع برخوردهای سرخپوست ها و سفید پوستان با مسائل و مشکلات و با یکدیگر بسیار دقیق و بی پیرایه بیان شده و نگاه دقیقی به مسائل ، مشکلات ، اشتباهات و رفتارهای زشت و زیبای سرخپوستان دارد. تنها دلیل این نگاه جامع و کامل را می توان در سرخپوست بودن خود نویسنده جستجو کرد و نگاه واقعگرای او. نویسنده به قول خودش ، نخواسته نگاهی اسطوره ای یا افسانه ای به مسائل و مشکلات داشته باشد بلکه با نگاهی رئال به معضلات سرخپوستان نگریسته و درصدد رفع و حل مشکل بوده است به همین دلیل است که ما با جامعه ی سرخپوستی در حال حاضر آشنا می شویم و نه یک جامعه ی قرن نوزده یا هجده.
از این منظر من بسیار از کتاب آموختم و مطالعه ی آن را به همه توصیه می کنم. کاریکاتورها جذابیت بسیاری به کتاب داده اند و نگاه یک نوجوان را تداعی می کنند. از سوی دیگر لحن نه چندان جدی کتاب این قابلیت را ایجاد کرده که کتاب هم برای خوانندگان بزرگسال و هم نوجوانان جذاب و دلچسب و دارای کشش باشد.
 اما متاسفانه باید بگویم اشکالاتی هم در ساختار و سبک کتاب دیده می شود: بخش اول کتاب تنها بخشی است که به بیماری جونیور پرداخته و در بقیه ی بخش ها ما هیچ نشانی از بیماری، عینک تا به تا و لکنت زبان جونیور نمی بینیم این مسئله وقتی جدی می شود که جونیور به مدرسه ی سفیدپوست ها می رود و این عینک و لکنت در روابط او با کسانی که اولین بار است او را می بینند، تأثیر گذار است اما هیچ اثری از این بیماری ها و این ظاهر و نمودهای ظاهری بیماریش نمی بینیم.
از سوی دیگر گره های داخل قصه هستند که بی هیچ علت خاصی گشوده می شوند و یا روابطی که هیچ توضیحی برایشان نیست و نه انجامی دارند و نه تاثیری.شاید می شد داستان را با گره ها و گشایش های بهتری نوشت و جذابیت داستان را بیشتر کرد.
از مشکلات داستان که بگذریم به خود کتاب باز می گردیم و کاستی هایی که در خود کتاب وجود دارد. یکی از جذابیت های بزرگ کتاب کاریکاتور آن است نقاشی هایی که مسلمن ناشر برای چاپ آنها زحمت زیادی کشیده است اما مسئله ای که بسیار خنده دار به نظر می رسد عدم عنوان تصویرگر و کاریکاتوریست کتاب چه در جلد و چه در بخش توضیحات کتاب است. مگر می شود مسئله ای که چنین تأثیر بزرگی در داستان دارد و شاید بتوان آن را جزء لاینفک داستان قلمداد کرد از قلم بیفتد و در معرفی کتاب در نظر گرفته نشود؟
از این اشکالات که بگذریم کتاب بسیار جالبی بود که زیبا نوشته شده و به زیبایی ترجمه شده است. از مترجم خوب کتاب و تذکر جالبش در ابتدای کتاب سپاسگزارم .


مطالب مرتبط:

آشنایی با زندگی یک سرخپوست
خاطرات صد در صد واقعی یک سرخپوست پاره وقت/ خنده دار از ابتدا تا انتها



۱۳۹۱ آذر ۱۶, پنجشنبه

قسمتی از یک کتاب


........ قبلنا فکر می کردم دنیا از رو قبیله ها تقسیم می شه. قبیله ی سیاها و قبیله ی سفیدا. قبیله ی سرخ پوستا و قبیله ی سفید پوستا. ولی حالا می فهمم درست نیس. دنیا فقط به دو تا قبیله تقسیم می شه: قبیله ی آدمایی که بی شعورن و قبیله ی آدمایی که بی شعور نیستن.

خاطرات صد در صد واقعی یک سرخ پوست پاره وقت

۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

دود

تمام شب باشد و سیگاری که با خیال راحت آتشش کنی و بعـــــــــــــــــد تو باشی و دودی که در هوا گم می شود اما تو لایه لایه زندگیت را می بینی که در هوا می چرخد و باز گم می شود. وقتی آرام آرام دود سیگار در هوا حل می شود ، تو هستی و تکه تکه های عمرت که در گوشه گوشه ی خاطرات زنده می شود . چقدر سخت است مرور خاطراتی که دلت می خواهد تمام عمرت را بدهی و دیگر به ذهنت هجوم نیاورد همچنان که تمام عمرت را می دهی تا دقیقه ای از برخی خیابان های شهر رد نشوی . خیابان هایی که در آنها مرده ای و جسدت را در گوشه گوشه اش چال کرده ای .
دوست دارم من هم همراه این دود حل شوم در این بینهایت

۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

این روزهای من

این روزها دلم حسابی گرفته
حالم را کسی نمی تواند درک کند
جز خودم
که سه سال است
احساس می کنم در بدترین لحظه ی زندگیم چقدر تنها بودم
بی هیچ یاوری
در سخت ترین شرایطی که یک انسان می تواند تجربه کند
قصدم این نیست که کسی دل بسوزاند
تنها می نویسم که شاید بفهمم چرا این همه دلم گرفته است
سخت است
سخت است بفهمی که هیچ فریادرسی نداری جز احساس ترحمی که شاید در دل دشمنت بیفتد
سخت است که به ضربات راضی شوی و امید داشته باشی که بمیری اما ناکار نشوی
خسته ام از این حالات خودم
خسته ام از این خاطرات

۱۳۹۱ آذر ۵, یکشنبه

حسین

حسین یک اسم نیست که در برهه ای از زمان زندگی کند و تمام شود
حسین یک مرام و مسلک است نامی برای ظلم ستیزی و آزاداندیشی
پس نام هر آزاد اندیشی حسین است و هر ظلم ستیزی حسینی دیگری در زمانه ای دیگر
که هر سرزمینی می تواند کربلایی دیگر باشد و هر زمانی می تواند عاشورا نام گیرد
و کربلایی که من با تمام وجودم لمس کردم تهران  بود
و عاشورایی که هزاران حسین و هزاران زینب را غرق در خون دیدم
عاشورای 88
عاشورایی که یک طرف شهر "ای کاش بودم کربلا " سر میداد . . . .و سمت دیگر کربلا بود

باز عاشورا

خواب آلوده ام
اما میترسم از خواب
از خوابی که کابوس های سه ساله را در پی دارد
دیشب باز خواب بود و کابوس و مردانی که گرداگردم را گرفته بودند
کابوس بود و زنجیر چرخی که به کمرم کوبیده می شد
و مردی با صورتی که همچون راهزنان پوشانده بود
چشم در چشم من
من بودم و مردانی که از دو طرف با کابل به جانم افتاده بودند
دیشب مردی باز هم به سراغم آمد
اما این بار به جای آنکه دسته ی قمه را به سرم بکوبد
با دشنه به قلبم کوفت
و من بودم و قلبی شرحه شرحه از این روزهای سکوت

۱۳۹۱ آذر ۲, پنجشنبه

تو ای نسیم گونه، ای عشق

می آفرینم ات
هر شب
با تار و پود خیال
با رگ و ریشه ای از عشق
می آفرینم ات
با مهر
با تصوری عاشقانه و آرام
با غزل
می آفرینم ات
از شیر و شکر
از آسمان و دریا
از خاک و آتش
با سینه ای به فراخی کهکشان ها
با قلبی به وسعت دشت ها
با محبتی چون نسیم و عطر بهار
با عشقی توفانی و پرسودا
و آنگاه
آنگاه در مقابلم می ایستی
لمست می کنم
نوازشم می کنی
سر بر سینه ی کهکشانی ات می گذارم و آرام آرام در تو ذوب می شوم
در آغوشت می کشم و به خواب می روم
و تو آهسته آهسته به ذهنم باز می گردی تا چشم صبح به ما نیفتد
خورشید چشم زخمی به ما نزند
تو در درونم خانه داری ای عشق

۱۳۹۱ آبان ۲۹, دوشنبه

روابط ناب انسانی

شهرنشینی و مدرنیسم مساله ی پیچیده ایست اما از دیگر سو شهرنشینی در سر راهش همه مسائل را پیچیده می کند
انسانهای پیچیده
مشکلات پیچیده
ساختارهای پیچیده
رفتارهای پیچیده...........
ساده ترین نمونه اش که بسیار قابل درک و ملموس است مقایسه ی لباس یک انسان شهری  و یک انسان روستایی آن هم از نوع بسیار ساده و ابتدایی است . رنگ لباس یک فرد روستایی از رنگهای بسیار ساده ای تشکلیل شده اند قرمز ، زرد، آبی ، سبز . قرمزی که یک فرد روستایی به کار می برد به تمامی قرمز است شما هیچ شکی ندارید که این یک رنگ قرمز است و هیچ رنگ دیگری با آن ترکیب نشده زردی که به معنای واقعی کلمه زرد است و یا آبی و سبزی که شبهه ای در آبی یا سبز بودنش ندارید
و تمامی این رنگها نشان از روحیه ی ساده و بی آلایش آن فرد دارد
اما رنگ یک فرد شهری و مدرن همواره رنگی پیچیده است رنگی مرکب از چند رنگ دیگر. به ندرت لباسی یک رنگ می پوشد اما اگر هم لباس یک رنگی بپوشد از رنگهای ساده استفاده نمی کند. آنها را زشت و دهاتی می داند در عوض از رنگهایی استفاده می کند که او را متین و موقر و مرموز نشان دهند و درونیاتش را آشکار نکند. بنفش، سرمه ای، قهوه ای سیر... رنگهایی که از چند رنگ ترکیب یافته اند و گاه مشکی که در نهایت است.
بحث رنگ در لباس را می توان در رفتار و منش و گفتار و زندگی یک انسان شهری و روستایی نیز تسری داد. انسان شهری محافظه کار و پیچیده است در حالی که یک روستایی بی مهابا و ساده. رفتارش را در چند کلمه می توان توضیح داد، عشق و محبتش از کینه و عداوتش قابل تشخیص است و کلامش ساده و بی پیرایه. اگر سخنی میگوید از سر تعارف و چاپلوسی نیست و اگر سخن درشت و ناسزایی می گوید همان چیزی است که در قلب اوست، بی هیچ پنهان کاری و محافظه کاری .
انسان ها در زندگی شهری چنان پیچیده و نامفهوم می شوند که رفتارشان به سختی قابل درک است، نمی توانی عشقشان را از کینه و ریاکاری و حیله گری تشخیص دهی و این همان چیزی است که روابط انسانی را دچار خلل و گسست می کند. نمی توانی محبت را از تعارف ، دروغ را از حقیقت ، ریاکاری را از درستی بازشناسی و انسان بد و خوب را تشخیص دهی. این همان چیزی است که باعث می شود صمیمیت و همدلی را در جوامع امروزی از بین ببرد و تردید و شک را جایگزین سازد.
قرض از این سخنان این نیست که تکنولوژی و شهرنشینی امری نکوهیده و مذموم است بلکه مقصود این بود که بگویم می شد در تقابل با این رشد رفتاری درست در پیش گرفت و روابط انسانی را همچنان زیبا و ساده و ناب نگاه داشت . می توانستیم دست از این محافظه کاری ها و پیچیدگی ها برداریم و ساده برخورد کنیم با هم با زندگی


۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

هیچ از تو پنهان نیست

چرا باید پنهان کنم از تو
دلم گرفته و خسته ام از زندگی از عشق از آسمان و زمین
چرا باید پنهان کنم از تو 
که هر روز در خیابان صورتت را می بینم و چشم بر هم می زنم و می فهمم که در خیالم بوده ای
تصویری در خیالم تا تصور کنم نرفته ای و من نمانده ام
چرا باید پنهان کنم که هنوز تو را می بینم
در خیابان
خانه 
و در هر گوشه ی زندگی
هنوز هم هستی و برایم شعر می خوانی
هنوز هم هستی و با من از سیاست و زندگی و دین می گویی
باز هم می گویی بیا بمب روحیه
و تا کنارت نمی آمدم راحت نبودی
حتمن باید کنارت می نشستم و دست روی شانه ام می گذاشتی 
و باز هم من و تو بودیم و یک دنیا حرف 
چرا باید پنهان کنم از تو 
باورم نیست که تنها یک پنجشنبه ی دیگر به مراسم چهلم تو مانده و من دلتنگ تو هستم

۱۳۹۱ آبان ۲۵, پنجشنبه

یک کتاب قدیمی و خوب

کتاب « شوایک سرباز پاک دل » یکی از قسمت های داستان های دنباله داری است که «یاروسلاو هاشک » به صورت طنز تلخ و انتقادی در مورد وضعیت جامعه و جنگ در کشور چک ، نوشت. این سری داستان ها که قهرمان شان شخصیت « به ظاهر» سفیه و نادانی به نام « شوایک » است به وضعیت جامعه ای می پردازد که در آستانه ی جنگ جهانی اول است و جنگی که در واقع هیچ ربطی به جامعه ی چک ندارد اما به دلیل اینکه در آن زمان چک یکی از کشورهای تحت استبداد اتریش بوده، مجبور است در جنگی ناخواسته شرکت کند .
شوایک می گوید: با عرض بندگی به استحضارتان می رسانم من سفیه مطلق هستم....
در حقیقت نمی توان روی این حرف چندان صحه گذاشت شوایک در این داستان ها شخصیتی شبیه بهلول دارد انسانی که خود را به سفاهت زده تا با رندی تمام تابلوی تمام عیار جامعه ی خود باشد و زبانی برای بازگویی مشکلات.
ترجمه ی « ایرج پزشک زاد» هم خوب و روان و دلنشین است . اگر از برخی استثناءها بگذریم جالب و مفرح است . من که از کتاب لذت بردم امیدوارم شما هم لذت ببرید.
قسمتی از کتاب:
.... وقتی اربابش، بعد از نیمه شب به خانه برگشت گزارش کار روزانه اش را به این شرح خلاصه کرد:
با عرض بندی به استحضارتان می رسانم، سرکار ستوان، همه چیز مرتب است، غیر از گربه تان که یک کار خیلی بدی کرد و قناری تان را خورد.
لوکاش فریاد زد: چی گفتی؟
_ با عرض بندگی به استحضارتان می رسانم، سرکار ستوان، که موضوع را در سه کلمه توضیح می دهم. من می دانستم که گربه ها از قناری خوششان نمی آید و دستشان برسد یک بلایی به سرش می آورند. به این جهت فکر کردم بگذارم شان پیش هم که رفیق بشوند و به خودم گفتم که اگر گربه بخواهد شلوغ کند یک درسی بهش می دهم که زندگی کردن را یاد بگیرد، برای این که من حیوانات را خیلی دوست دارم. توی خانه ی ما یک کلاه فروش می نشست که برای تربیت کردن گربه اش سه تا قناری از دست داد، اما عاقبت نتیجه به حدی خوب بود که گربه اجازه می داد قناری روی گرده اش بنشیند. من هم خواستم کار آن کلاه فروش را بکنم، قناری را از قفسش در آوردم و جلوی دماغ گربه گرفتم. اما این گربه ی لعنتی پیش از این که بتوانم حرکتی بکنم یک گاز محکم گرفت و پرنده ی بیچاره بی کله شد. من خیال نمی کردم که گربه ی شما یک همچه قساوتی داشته باشد. اگر یک گنجشک بود حالا یک حرفی، ولی قناری! اگر می دیدید که چطور این گربه با لذت بال و پر و همه چیز را می جوید و از خوشی خور خور می کرد! می گویند گربه ها سواد موسیقی ندارند و در نتیجه چهچه قناری را دوست ندارند، برای این که از آوازش چیزی سرشان نمی شود.....

۱۳۹۱ آبان ۲۳, سه‌شنبه

من و هانا آرنت


بهتون توصیه می کنم کتاب توتالیتاریسم اثر هانا آرنت رو نخونید :
وقتی توی یه خانواده ی سیاسی به دنیا بیای چه بخوای چه نخوای از سنین کم، حرفهایی رو می شنوی، مسائلی رو می بینی، اتفاقاتی رو لمس می کنی که شاید هم دوره ای های خودت هم تجربه نکرده باشن. گاهی یه کتاب با هر صفحه اش برای شما خاطرات و سختی هایی رو زنده می کنه که تا چند روز اعصابتون به هم می ریزه. و کتاب توتالیتاریسم برای من حکم چنین بازگشتی رو داره. بازگشتی که سخته و لحظه لحظه اش برای من دردناک و تعجب آوره که کسی، چندین سال پیش در آن سوی دنیا چنین حرفهایی رو می زنه که من با پوست و استخوان لمسش می کنم و احساس می کنم در کنارم نشسته و با من صحبت می کنه، انگار مخاطبش منم، منِ ایرانی که در این نظام، این حکومت و این برهه از زمان زندگی می کنه. تمام خاطراتم رو واکاوی می کنه و علت شرایط حالا رو برام توضیح میده.
ممنونم هانا آرنت :*

۱۳۹۱ آبان ۱۵, دوشنبه

مبدا تاریخ



وقتی به مبدا تاریخت میرسی احساس می کنی باز در ساعت یازده شب دوباره متولد می شوم شاید این بار بهتر، زیباتر، و فعال تر و موفق تر انسان به امید زنده است. شاید این بار سرنوشت مرا به جاهای بهتر شغلهای مناسب تر ، آدمهای بهتری آشنا کند باید بچه را گول زد تا بتواند دوباره شروع کند . اما از سوی دیگر عقل استنطاقت می کند که این چند سال چه کردی؟ چه شد؟ هدفهایت، برنامه هایت، آمال و آرزوهایت چه بود؟ و تا چه حد به آن ها رسیدی؟ که بودی و چه شدی؟ واین گونه مثل زمان عید دو احساس متضاد به سراغت می آید احساس سرخوشی و احساس نا امیدی، احساس یک شروع تازه و احساس شکست و تلخکامی. روحی که به نوستالژی ها پناه برده و قلبی که امید به آینده دارد . احساسات متناقض و متضادی که قلب و روح و عقل را در چنبره ی افکاری متفاوت اسیر می کند .
وقتی به تولدت می رسی یادت باشد بهتر است به دلخوشی ها فکر کنی و از شکست ها تنها عبرت بگیری چرا که اگر ذهنت را با شکست ها پر کنی جز یاس و ناامیدی چیزی نخواهد داشت . امید هرچند به نظر واهی و بی پایه ، هرچند دست نیافتنی اما همیشه سازنده است همیشه کارساز است پس روز تولدت را روز شروع امیدی دوباره قلمداد کن تا توان ایستادنی دوباره داشته باشی 

۱۳۹۱ آبان ۱۲, جمعه

عشق

سخته کنار اومدن با مرگ عزیزی که همیشه کنارت بوده و با شادی و خنده هاش روح زندگی رو توی خونه پخش می کرده اما بعد از فوت پدر یک درس بزرگ گرفتم که باید برخاست وگرنه تا سالها افسردگی گریبانت رو رها نمی کنه. اگر عزیزت شاد بوده پس تو رو شاد می خواد. نه نگران و ماتم زده.
دوستش داشته باش اما غم به دل راه نده
دوستت دارم مهدی دایی 

۱۳۹۱ مهر ۲۸, جمعه

مهدی دایی فقط تو بیا

می خوابم و تو بیا و مرا بیدار کن که تمام این ها یک کابوس وحشتناک بود
می خوابم و تو بیا و بگو به سفر رفته بودی و حال برگشته ای
می خوابم و تو بیا و مثل همیشه صدایم کن تا بیدار شوم و بفهمم که تو هستی مثل همیشه
بیا و صندلی کنارت را خالی کن و بگو بیا بمب انرژی 
بیا و از من بپرس تازه چه خبر و آنوقت با عشق به مسائل سیاسی گوش کن و تحلیل کن
بیا و از عراق ، یمن، سودان برایم حرف بزن
از شبی که در سودان باران می بارید
از قبیله هایی که با آغوش باز در یمن تو را مهمان کرده بودند
و از ........
بگذار فکر کنم که تو نمرده ای 
بگذار فکر کنم دوباره به ماموریت رفته ای 
بگذار خیال بافی کنم اما...
می دانم آرام خوابیده ای 
بی هیچ دردی 


۱۳۹۱ مهر ۲۶, چهارشنبه

تردید کن شک ابتدای هوشیاری است

باور داشتن به یک مسئله ، لزومن به معنای وجود آن نیست
گاهی تو در تصوراتت دروغی را می سازی و برآن پافشاری می کنی و حتا خودت آن را باور می کنی بی آن که وجود داشته باشد . بی آنکه واقعیت داشته باشد. من باور می کنم که انسان روشنفکری هستم اما واقعیت چیز دیگری است . من ایمان دارم مردم ایران بهترین مردم جهان هستند اما ...
باور، باور پذیری، و به عبارت مقدس تر ایمان از جمله ملزومات یک جامعه ی سنتی است که بر وجود آن پای می فشرد و زندگی را بدون آن عبث و بیهوده می پندارد اما آنچه مهم است کلمه ی ایمان یا باور نیست بلکه مهم آن شخص، شیء یا تقدسی است که به آن اشاره دارد یا بر آن پای می فشرد. ایمان یا باور بر هرچیز آن را ثابت نمی کند و باید این را درک کرد. این که من به یک فرد ایمان داشته باشم و بگویم شخص پاک و منزهی است به معنای پاک بودن و منزه بودن او نیست پس ایمان یا باور هم نیازمند یک آگاهی و درک منطقی است که متاسفانه همواره از چشم عرفای شرقی دور مانده یا سعی بر آن بوده که دور نگه داشته شود.
این امر نه تنها در زندگی شرعی و دینی ما وجود دارد حتا در زندگی غیردینی و معمول ما نیز جا خوش کرده است. حتا منظور من زندگی سیاسی هم نیست همین زندگی شخصی خودمان. من به پدرم، مادرم ، خانواده ام ایمان دارم و فکر می کنم هیچ کار بدی از آنها سر نخواهد زد، اما این چقدر با واقعیت منطبق است؟ تا چه اندازه می توانم رفتارها و روش های خانواده ام را با مستمسکی مانند محبت و دلسوزی و مهربانی توجیه کنم؟ تا چه اندازه رفتارهای اجتماعی یا عقاید آن ها را می توانم درست و صحیح و مناسب بدانم؟
باور و ایمان من به اطرافیانم به معنای درست بودن آنها نیست . گاهی این ایمان و باور نیاز به تردید دارد . گاهی ایمان من به مقدساتی که سنت و جامعه برای من مقدس ساخته اند نیاز به تجدید نظر دارد گاهی بد نیست که شک کنم در سخنان دیگران شک کنم در محبت دیگران شک کنم در تقدسی که شاید به غلط و اشتباه یا بنابر مصالح و منافع شخصی مقدس شده اند.
تردید کن تردید خوب است 

۱۳۹۱ مهر ۲۳, یکشنبه

کلماتی برای کنار آمدن با مرگ

یک زن بدبخت آخرین کتابی است که از ریچارد براتیگان چاپ شده است. کتابی مهجور که دو سال پس از این که نوشته شد نویسنده اش خودکشی کرد و سالها منتظر ماند تا شانزده سال پس از نویسنده اش به دست ناشر سپرده شود.
دلم برای این کتاب سوخت. بیش از این که داستانش مرا به خود جذب کند، این سرنوشت غمگینش بود که مرا واداشت که کتاب را به پایان برسانم و به لحظاتی بیندیشم که نویسنده ، علاوه بر خودکشی زن بدبخت، به خودکشی خود می اندیشیده و این مرگ را برای خود تجزیه تحلیل می کرده است. و به کلماتی که نویسنده را برای کنار آمدن با مرگ همراهی می کرده اند.
شاید تو به من بخندی اما من به یک زن بدبخت از دریچه ای دیگر نگاه کردم و لذت بردم

ممنون آقای براتیگان

۱۳۹۱ مهر ۲۲, شنبه

خلقت من

من به دنیا آمده ام برای ندیدن ها / نرفتن ها / نبوسیدن ها

من به دنیا آمده ام برای نبوییدن ها / نرقصیدن ها / نیفتادن ها

من به دنیا آمده ام برای لمس نکردن ها / نوازش نشدن ها / نوازش نکردن ها

من به دنیا آمده ام برای اشتباه نکردن ها / اشتباه نگرفتن ها / اشتباه نرفتن ها

من به دنیا آمده ام برای بکارت از عشق / از مهر/ از شور / از حرارت / از زیبایی / از برانگیختن / از برانگیخته شدن / از 

........ زندگی

۱۳۹۱ مهر ۲۱, جمعه

خالیم از من

امشب دلم می خواد یه دل سیر اینجا گریه کنم. همین الان از مهمونی اومدم . شاید فکر کنی باید شاد باشم اما نیستم. می دونی مهربونی خوبه، محبت، انسانیت، خانواده ، همه ی اینا خوبن اما هرچیزی به اندازه اش. تمام زندگی من پر شده از دیگران . پر شده از فکر برادرم ، مادرم و دغدغه های اونها . و من خالیم
خالیم از آینده، خالیم از عشق، خالیم از تنهایی های خودم، خالیم از یک شانه ، شانه ای که اشکهایم ، غصه هایم ، دردهایم را برایش مویه کنم و او آرام آرام ، آرامم کند. خالیم از لحظه های بی دغدغه، خالیم از ثانیه های دست و نوازش ، خالیم از خودم از دقایق بی سانسور دقایقی که خودم را بدون خجالت بدون درد بدون ناراحتی بیان کنم .
من خسته ام از این همه سانسورهای خودآگاه و ناخودآگاه

۱۳۹۱ مهر ۱۶, یکشنبه

دیگرگونه

چشم هایم را می شویم
من 
منِ دیگری هستم
که تازه از خواب برخاسته
چشم گشوده و دیگرگونه می بیند
انگار که دیگرباره زاده شده ام
گذشته چون شولایی بر تنم زار می زند
دلم می خواهد برهنه شوم 
از هر کتمان و سرپوشی

۱۳۹۱ مهر ۱۲, چهارشنبه

دل من گرفته زینجا 

جستجویی سخت

این روزا این دیوار حکم شونه ی مطمئنی رو داره که من سر حرفم رو باهاش باز می کنم و غصه ها رو دونه به دونه براش باز می کنم و اون در سکوت و آرامش حرفم رو گوش میده. اشک نعمتیه برای خالی شدن بغض که اگه بغضت باز نشه تبدیل به خشمی میشه که ده سال گریبانم رو گرفته بود و سه سال با نفرت آمیخته شد و حالا احساس می کنم شاید آرومتر شدم. تا پیش از این جدا شدن از سیاست برام قابل باور نبود با اون نفرت و بغض، با اون درد و خشم، با اون عصبانیت صبح و اشک شب باور نمی کردم که بتونم ازش خلاص بشم اما الان بهترم. گرچه درد پیرم کرده و هنوز ادامه داره با این که از درد کمر هنوز هم نمی تونم بخوابم با این که کابوس ها هنوز خلاصم نکرده اند اما بهترم. دوست دارم کمتر به سیاست بپردازم و بیشتر به کتاب و صنایع دستی . شاید روزگاری برسه که بازهم بنویسم بازهم مثل اون دوران طلایی قبل از اخراج اما تا اون زمان باید آرامشم رو باز پیدا کنم

۱۳۹۱ مهر ۱۱, سه‌شنبه

احساسی سنگین تر از واقعیت

می دونی احساس می کنم دوستی برام نمونده
احساس می کنم زندگیم چیزی جز درد برام نداشت
احساس می کنم پیر و از کار افتاده شدم
احساس می کنم داغونم
احساس
احساس 
احساس 
راستش ممکنه هیچ کدوم از اینا درست نباشه
یا همه درست باشن
اما همیشه یادت باشه
هر کدوم این ها هم که باشه احساس و قبولش دردناک تر از خودشه
احساس پیری و خمودگی از خودِ پیری دردناک تر و سخت تره 

۱۳۹۱ مهر ۵, چهارشنبه


سیگار دود کردن من چندان هم به عشق سیگار نیست فقط به عشق نگاه کردن به دودشه وقتی که رقصان و لرزان توی هوا راه باز می کنه و حرکت موج گونه اش اشکم رو فراموش می کنه

ساعت


فکر می کنم عاشقت هستم
فکر می کنی عاشقم هستی
دستم را می گیری
دستت را میگیرم
اما
عقربه های ساعت من
خلاف جهت عقربه های ساعت تو می چرخند

ما

وقتی فکر می کنی مالکم شده ای
وقتی فکر می کنم مالکت شده ام 
تازه یادمان می افتد که دنیا واقعی ست

زمان


همیشه در رفت و آمدم
بین خوب و بد
بین زشت و زیبا
همیشه در تغییرم 
بین حال خوب و حال بد
بین شادی و غم
بین بودن و نبودن

پایان

نگاهت به من می افتد و لبخندت محو می شود
و من می فهمم که چیزی بین ما تغییر کرد

اعماق دره ای عظیم

میان ما عمیق ترین دره ی جهان و تو به یک نگاه قناعت می کنی
تمام تن من در هوس آغوش

۱۳۹۱ شهریور ۲۴, جمعه

دکتر روانشناس


می خوام برم دکتر بگم: آقا حوصله ی هیچی ندارم  یعنی راستش از بچگی کم حوصله بودم، چند وقتیه نمی تونم مقاله بنویسم. به بحث سیاسی که می رسه اعصابم ویرون میشه و همش یاد زد و خورد های سال 88 هستم. دوست دارم باز  داستان بنویسم شعر بگم اما احساس می کنم خسته ام . از زندگی از عشق از درد از همه چیز خسته ام
می خوام به دکتر بگم :از بچگی خجالتی بودم اما دیگه حتا از خودم خجالت می کشم بعد از این همه سال هیچی نشدم نه این که نخواسته باشم چیزی بشم ، خواستم اما نذاشتن، ستاره زدن بهمون که درس نخون ، پرونده ساختن که کار نکن، نویسندگی می کردیم و دستمون به قلم بود قلم رو شکستن و قلمدون رو منهدم کردن که نه چیزی از قلم موند و نه از قلمدون.
می خوام به دکتر بگم: راهی نشون بده تا دیگه نترسم از زندگی راهی نشون بده که از راه رفتن توی خیابونای شهرم نترسم ، نترسم که الان گشت ارشاد میاد یا مامورای ناجا ، نترسم که الان اراذل آزارم می دن یا مامور هوسباز گشت که بوی گند دهانش توی صورتم می خوره و احساس می کنم وسط خیابون بهم تجاوز شده
دوست دارم به دکتر بگم ........
و دکتر بگه ویزیت شما میشه صد هزار تومان

۱۳۹۱ شهریور ۱۷, جمعه

رابطه

کلماتت مثل موسیقی است که از گوشی تلفن به درون گوشم رسوخ می کند. آرام و ترانه وار مثل لالایی مادرم . در این سکوت شب  صدایت را پایین آورده ای که کسی غیر از ما نشنود این کلمات را . آهسته آهسته یخ قلبم آب می شود و تو این را از صدای نفس هایم از لحن صدایم و از کلماتی که بر لبانم جاری می شود می فهمی. ذره ذره حل می شوی در وجودم و من به نفس هایم لعنت می فرستم که صدای تو را قطع می کنند.

درد

چند روز است كه درد امانم را بريده، حرف هاى زيادى براى گفتن بود مثلن فكر جديدى كه در ذهنم جرقه زده، يا بلايى كه براي گرفتن مرخصى بدون حقوق حسين سرم آمد و منجر به اين درد شد، يا كتاب هاى جديدى كه خريده ام و از خواندنشان لذت برده ام
اما  اين درد چندين روز است كلافه ام كرده مجالى براى نفس نمى دهد

۱۳۹۱ شهریور ۷, سه‌شنبه

دست

سیاهی بود که ناگاه دست کودکی به تقاضا دراز شد. من کف دستش را می دیدم و هیچ ، و فریادی که طنین التماس داشت و می گفت:کمک.
نَفَس های بریده برید و من هراسناک و تبی 40 درجه . می دویدم و نمی رسیدم. می دویدم و دست دورتر. می دویدم و نمی دیدمش که کیست ، که چه می خواهد اما ...
کودکی بودم با شیشه های نوشابه در دست و می دویدم که ناگاه به رسم کودکی در کوچه های خاکی دیروز به زمین خوردم شیشه های نوشابه شکستند و دست و پاهایی خونین و هراسناک از دعوای مادر. صورتم را که از زمین بلند کردم بزرگ بودم و عینکم کج شده بود. صورتم خونین بود و بدنم نای راه رفتن نداشت اما کودک فریاد می زد: کمـــــــــــــــــــــک
از رفتن باز ایستادم نفسم بریده بود و دیگر توان دویدن نداشتم. خم شدم دستانم به زانوانم بود. دخترکی عروسک در آغوشش مرا نگاه می کرد.موهای بلوند و فرفری و..............کودکیم کمک می خواست

۱۳۹۱ شهریور ۴, شنبه

ای کاش....

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود
گاهی سفر می کنم به آن دورهای دور
گاهی من آن کودک شش ساله می شوم
موهای بور و بلندش در باد
آن شادی عمیق کودکانه ی سرکش
آن دستهای کوچک و بی صبر
گاهی دلم برای دویدن ها
گاهی دلم برای پریدن ها
گاهی دلم برای آن سرکش کوچک تنگ است
این من ، تن خمیده و بیمار
این من ، تن خسته و بی پناه
ای کاش این تن نبود
این زمانه نبود
این شوره زار تلخ بدین سان نبود

زندگی

دیشب آپارات فیلمی از منصوره حسینی، نقاش و مجسمه ساز برجسته ی کشورمان را پخش کرد. نقاش زبردستی که ابداع نقاشی خط را به او نسبت می دهند و مجسمه های زیبایش انسان را به هزاره های اول می برد. کار او با سفال بینهایت زیباست و نقاشی خط او شورانگیز است. فیلم چندان جالبی نبود نه از نظر محتوا و نه از نظر هنری اما چیزی که برای من جذابیت داشت حرف خانم حسینی بود آن جا که در مقابل یکی از تابلوها ایستاد و گفت: این چهره ی درونی من است. من همیشه همین گونه بی قرار، همین گونه پرشور، همین گونه آتشین مزاج بوده ام.
چندین سال پیش که به دلایلی دچار افسردگی شده بودم و توصیه ی پزشکم این بود که نقاشی کنم. نمونه کارهایم را برای استاد خسروجردی بردم و نگاهی کرد و گفت: خصلت ونسان ونگوکی داری. یه تابلوی بزرگ بکش ببینم چقدر شبیهی.
تابلو را که کشیدم گفت اشتباه نکرده بودم.
دیشب از حرف خانم حسینی ترسیدم. گرچه ونسان ونگوک یک اسطوره است و خانم حسینی استادی به نام اما تا به حال از این که این همه از نظر روحی شبیه کسی باشم نترسیده بودم. زندگی هردو، آثار هردو، و مرگ و پایان کار هردو سرشار از هراس ها و بدایعی است که شاید کمتر کسی بخواهد که شبیه باشد. از خودم می هراسم 

۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه

کتاب صوتی

دلم می خواد کتاب توتالیتاریسم رو بخونم و ضبط کنم شاید بقیه گوش کنن و بفهمن توی چه نظامی دارن زندگی می کنن و چقدر حرف های این زن با جامعه ی ما همخوان و همسو هست چقدر زیبا وضعیت جامعه ی ما رو ترسیم می کنه وقتی که از توده هایی سخن می گه که در عین این که می دونن چه بلایی سرشون میاد باز هم نظامی توتالیتر رو حمایت می کنند
شاید به برخی قسمت هاش نقد داشته باشم اما در کل منطبق با جامعه ی ماست

اين روزها

با من از عشق بگو
از روزهاى خوش آينده
بگذار خوش باشم
حتا به يك سراب

مريد و مراد

اينجا تبديل شده به دفترخاطراتي كه تنها من مي نويسم و خودم مي خوانم . از اين حالت خوشم مي آيد مثل روزهاى اول بلاگ نويسي ام شده كه هر كسي تنها و تنها براي دل خودش مي نوشت:)
راستش قرار نبود آدم سياسي باشم، هرگز اهل اين حرفها نبودم. وقتي در يك خانواده ى سياسي بزرگ شوى از سياست متنفر مى شوى و سعى مى كنى خودت را از اين جنجال نجات دهى اما هرگز موفق نخواهى شد چراكه مگر مى توان به شناخت رسيد و كتمان كرد؟ مگر مى توان دستگيرى عزيزان را ديد و سكوت كرد؟ به اين ترتيب من چه بخواهم و چه نخواهم سياسى ام با گرايشات ادبي :))
 راستش اگر بخواهم به ادبيات ايران از دريچه ى سياسى بنگرم سه گرايش بيشتر نيست: شاه پرستى و ظل اللهى، شاه ستيزى و نگاه عرفانى و مريد و مرادي
تا زمانى كه در اين فرهنگ كلمه و شخصيت شاه بود كار ساده تر بود چرا كه مى دانستى شخصيت مقابلت يك انسان است گرچه به هزار زور و زحمت او را به خدا و تخم ايزدى و فره ايزدى متصل كرده باشند اما بزرگترين صدمه زمانى زده شد كه عده اى به نام دين و با عنوان مراد، ملتى را به اطاعت از عقايد خويش فرمان دادند و نافرمانان را محارب خواندند از باطنيه و صفويه گرفته تا اكنون.
به همين دليل است كه من با ادبيات عرفانى و نظام مريد و مرادى و هر مرشد و سالكى مشكل دارم و ادبيات ما و به طور كلى ادبيات شرق سرشار از اين افكار و توصيه هاست

بی قید و بی خیال

موهایش در هوا پرسه می زدند و او بی خیال اطرافش با بی قیدی خاصی قدم می زد. در عالم خودش بود و اگر از من بپرسی انگار در یکی از خیابان های اروپا بود و بی هیچ تعلقی به اطرافش. وصله ی ناجوری بود در این کوچه پس کوچه های گرم و تبدار شهر . ماشین به آرامی در کنارش می راند و بوق می زد. هیچ نگفت از پشت عینک دودی اش نمی شد حدس زد به کجا نگاه می کند تنها چانه اش را با حرکتی عصبی سفت کرد و باز با همان بی قیدی به راهش ادامه داد.
از روبرو که می آمدی می دیدی که مردها پشت سرش چه لبخندی می زنند و با چه لذتی به اندامش می نگرند و او بی خیال این نگاه ها قدم می زد. سیم ها را که دنبال می کردی می فهمیدی که به چیزی گوش می کند و خود را به دست باد سپرده. گاهی سخت است تحمل کسی که چنین خود را از محیط اطرافش جدا کرده و دنیای خودش را ساخته و برای خودش از بی قیدی و بی خیالی اش لذت می برد. حسادت برانگیز است 

۱۳۹۱ شهریور ۲, پنجشنبه

لب فرو بند و هیچ مگو

حقیقتش اینه که گاهی همه ی ما دوست داریم یه آغوش گرمی باشه و توی بدبختیا، توی ناراحتیا، توی خوشحالیا حتا ، توی آغوش گرمش پناه بگیریم، گریه کنیم ، ضجه بزنیم ، احساس آرامش کنیم ، صدای قلبی رو بشنویم که برامون لذت بخشه و حتا با صدای قلبش بمیریم.
این طبیعت بشره هرچند که جامعه ی سنتی بخواد کتمانش کنه یا از تو بخوان که به دروغ چیزی ازش نگی یا حتا خودت رو بالاتر از بشر تصور کنی و بهش نیاز نداشته باشی. امروز داشتم به همین ها فکر می کردم و به این که من چنین آغوشی رو کم دارم. خصوصن توی این روزهای سخت نیاز داشتم کسی باشه که آغوشش پناهگاهم باشه و متاسفانه این رو با صدای بلند گفتم. متاسفانه مادر روشنفکر من درک نکرد و الان چندین ساعته که با جدی و شوخی داره همین حرف رو توی سرم میزنه
چنین شانسی دارم من 

۱۳۹۱ شهریور ۱, چهارشنبه

جایی در دوردست


من دوست دارم برم
مهم نیست کجا
فقط دلم میخواد جایی باشم که دیگه خبر بد نباشه
آدم بد نباشه
مرد شرمنده ، بابای شرمنده
خبر جنگ ، تهدید به جنگ
مملکت پولدار پر از گرسنه و فقیر نباشه
من دوست دارم برم

درد دل

چرا با تو نگویم آنچه در دلم میگذرد و این روزها قلبم را به درد آورده است
می خواهم منطقی باشم اما احساسات و منطق؟ من دیگر جوان نیستم و تو می دانی اما در تمام این سالها هرگز عاشق نشده ام. نامش را هرچه می خواهی بگذار ترس ، خانواده ی سنتی، عواقب جنگ، درگیری های سیاسی ، تجربه های بد و الکن . من هرگز عشق را تجربه نکردم ولی همواره عاشق بوده ام همواره عاشق کودکی و احساسات کودکانه و تو می دانی منظور من چیست.

عشق

در آغوشم بگیر ای عشق
در این سرما 
تن گرم تو را می طلبم

۱۳۹۱ مرداد ۳۰, دوشنبه

خسته

باز هم ما
باز لب های مرتعش من
باز گرمای پر عطش تو
پک های سخت و حریص من
سوزش تند و سریع تو
دستان پرلرزه ی من
تن نازک و نحیف تو
باز هم ما
شب های پر سیگار

۱۳۹۱ مرداد ۲۶, پنجشنبه

پایان رابطه

صدای رضا توی سرش پیچید که در جوابش می گفت: غلط کرده مامانم بگه نه
اما او اصرار داشت که اختلاف سنی 5 سال براشون زیاده به هرحال راضی شدن برن دکتر روانشناسی که رضا رو معالجه می کرد. دکتر نگاهی به او کرد و به رضا گفت: می خوای با مامانت ازدواج کنی؟
هیچ نفهمید و از مطب دکتر تا پارک را در آغوش رضا گریست . چند روز بعد تازه خبرش رسید که رضا چه کرده بود. یکسال به سختی گذشت و هنوز به سختی می گذرد

۱۳۹۱ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

باران


که تشنه است که خونم تلاطمی دارد؟
که تشنه است در این خواب زار خاموشی
که این بلند خسیس
چنین سخی شده یکریز اشک می بارد.


نصرت رحمانی

ملکه به سلامت باد

به تازگی کتاب لیدی الیزابت را به پایان رساندم . کتاب پیشکشی از سوی یک دوست بود و برای تغییر ذائقه ی کتابی من مناسب به نظر می رسید اما....
کتاب به  دوران کودکی و جوانی لیدی الیزابت (ملکه الیزابت) می پردازد و به سیر زندگی و حوادث و وقایع آن دوران را به صورت مبهمی بیان می کند .
متاسفانه کتاب نه لحن داستانی مناسبی به خود گرفته بود و نه لحنی تاریخی ، لحنی بینابینی گرفته بود که نه می توانست به ذائقه ی یک خواننده ی رمان خوشایند باشد و نه به سلیقه ی یک خواننده ی کتب تاریخی شیرین می آمد. شاید بزرگترین اشکال کتاب همین بود و بدتر از آن وقتی بود که در پایان کتاب متوجه می شدی که نویسنده اقرار دارد که حتا به تاریخ چندان پایبند نبوده است. لحن چاپلوس و متملق نویسنده که تا پایان کتاب با حالتی جانبدارانه به الیزابت پرداخته و او را مبرا از هرگونه عیب و نقصی نشان می دهد انسان را منزجر می کند و به نوعی یادآور ادبیات درباری و مجیزگویی است که مدح و ثنای حاکمان و پادشاهان و ملوک را می گویند . 
به هر روی این کتاب را تمام کردم اما چندان دلچسب نبود 

جوابی برای توتالیتاریسم

حكومت هاي توتاليتر تمام جنبه هاي زندگي مردم را چنان در دست مي گيرند كه قدرت تفكر و همبستگي را سلب مي كنند
عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد
اين روزها براى كمك به آسيب ديدگان زلزله نه دولت فراخوانى داد و نه كمكى خواست ، مردم همبسته شدند و در گروه هاى كوچك و بزرگ به يارى آذربايجان شتافتند
شايد كوچك به نظر برسد اما همين همبستگى ها قدرت ماست و وقتي اين تشكل ها را از فضاى مجازى به سطح جامعه مى رسانيم هم به حكومت توتاليتر شكوه و عظمت مان را نشان مىدهيم هم دردى از دردهاى مان را درمان مى كنيم و از اين رخوت بيرون مى آييم

۱۳۹۱ مرداد ۲۱, شنبه

المپیک امسال

همیشه من بودم و پدر و حسین که مسابقات جهانی را می دیدیم . که با تمام غرغرهای نوشین و مامان می نشستیم و تا صبح فوتبال می دیدیم. المپیک را زیر و رو می کردیم. خبرهای کشتی را به هم می دادیم . ساعت مسابقات را حفظ می شدیم.......
پدر که رفت ، من بودم و حسین و محمد علی . حسین بلد بود چگونه جو مسابقه را بین خانواده راه بیندازد. شور و شوقی ایجاد می کرد و محمد سور وساتی به پا می کرد یا حداقل تلفنی از وضعیت هم با خبر بودیم . خوش می گذراندیم و جو می دادیم به هم.
امسال المپیک آمد و رفت و من.............
حسین آمریکا، محمد سوئد و من اینجا

۱۳۹۱ مرداد ۲۰, جمعه

۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه

آزادی

می توان همه ی عمر به آسمان خیره شد تا خورشید برآید و خود به خود سحر گردد
می توان تمام عمر در انتظار شاهزاده ای بود سوار بر اسب سپید آرزوها و امیالمان
می توان دست روی دست گذاشت
نشست
و دنیا را به نقد کشید
اما من برای رسیدن به صبح
برای برآوردن آرزوهایم
برای آمدن تو
هرگز منتظر تقدیر نخواهم ماند
دستان تاول زده ام گواه این ماجراست

۱۳۹۱ مرداد ۱۶, دوشنبه

کودک


از تو تا من هزار دره ره است
من به رازِ شنفته می مانم
تو به شعرِ نگفته می مانی

اسماعیل خویی 

فاتحه


آخرین پرنده را تشییع می کنند
تابوت کوچکی بر دوش نهاده اند
دعا می خوانند
پیراهن سیاهم را می پوشم
پنجره را باز می کنم
انگشت به آسمان می برم و
                              فاتحه می خوانم


رضا چایچی 

۱۳۹۱ مرداد ۱۵, یکشنبه

خواب پرنده در قفس

نه به المپیک کاری دارم نه به ناداوری های همیشگی. راستش را بخواهی وقتی در کشوری هستی که مسئولینش به مردم خودشان رحم نمی کنند از غریبه چه انتظاری هست؟ گیرم که المپیک باشد و سیاست در آن دخالت نداشته باشد، اما واقعن دخالت ندارد؟ مملکتی که انسانها در آن از حقوق معمولی خود محرومند حال می خواهد از حقوق ورزشکارانش دفاع کند؟؟
بگذریم ما را چه به این حرفها بگذار به کتاب های شعرمان برسیم راستی چند دقیقه پیش کتاب کوچک شعری را در کتابخانه ام پیدا کردم که برایم یادآور خاطرات زیبایی بود. خواب پرنده در قفس مجموعه شعرهای کوتاهی است که به کوشش مترجم توانا جناب احمدپوری جمع آوری شده و موسسه ی کتاب خورشید آن را منتشر کرده است . مجموعه ای از شعرهای کوتاه که شاعران معاصر سروده اند و ایجاز و اختصار حرف اول را در آنها می زند. اشعاری از:منوچهر آتشی، هوشنگ ابتهاج، مهدی اخوان ثالث، یداله امینی، منصور اوجی، رضا براهنی، فرخ تمیمی، بیژن جلالی، رضا چایچی، اسماعیل خویی، کریم رجب زاده، نصرت رحمانی، محمد زهری، فرشته ساری و سهراب سپهری. مجموعه در 103 صفحه و با اشعاری زیبا تنظیم شده و برای آشنایی با شاعران معاصر بسیار مناسب است
 روی برگی 
   تو نوشتی : باغ
روی یک قطره ی باران درشت
من نوشتم : دریا دریا دریا
و در آن لحظه زنی
چشم هایش را
به کبوترها 
           بخشید

رضا براهنی

۱۳۹۱ مرداد ۱۴, شنبه

کتاب جیبی

در کیف من همیشه یک کتاب هست تا اگر مثل همیشه در ترافیک ماندم یا در انتظار نوبتم در مطب پزشک بودم یا مثل همیشه در اداره منتظر کارمند و رئیس محترم گیر افتادم بتوانم خود را با خواندن کتاب سرگرم کنم . این عادتی است که به لطف مادرم از کودکی در من هست وقتی به جای اسباب بازی برایت کتاب می خرند و در مهمانی یا مطب دکتر یا هر جایی یک کتاب به دستت می دهند ، تبدیل به عادت می شود.
اما با این کیف ها و این وسایل امروزی چندان نمی توان هر کتابی را همراه داشت . نه کیف های امروزی گنجایش کتاب های قطور و وزیری را دارند و نه انسان های مدرن تاب و تحمل کتاب های حجیم و طولانی را. شاید به دلیل همین تحمل کم است که داستان های کوتاه و مینیمال و چند کلمه ای بوجود آمدند. عصر اطلاعات و فرصت های اندک همه چیز را مختصر و مفید می خواهد و به همین دلیل است که بسیاری از ناشران با انتشارِ کتاب های جیبی و کوچک سعی در آشتی انسان امروز و کتاب دارند. کتاب هایی که هم حجم اندکی از کیف را اشغال می کنند و هم با صفحات کم و مطالب زیبا انسان را جذب مطالب خود می نمایند.
در ایران سالهاست که انتشارات طرح نو کتاب های علمی و به خصوص فلسفی را به صورت کتاب جیبی و هم حجم در اختیار مخاطبان قرار می دهد و به این صورت هر کسی می تواند با مفاهیم آشنا شده و در صورت امکان در همان زمینه به مطالعه و پژوهش بپردازد. این کتاب ها علاوه بر نقش آموزشی ، نقش تشویق و ترغیب مخاطب برای مطالعه در زمینه ای خاص را برعهده دارند. مخاطب جرعه ای از یک مفهوم و یک علم خاص را می چشد و ترغیب می شود که به سرچشمه ی آن نیز دست یابد. 
کتابسرای تندیس هم یک سری کتاب های جیبی را با نام تندیس های جیبی منتشر کرده که در آن ها داستان های برگزیده ای از بهترین نویسندگان غرب به چاپ رسیده است. شاید برخی از آنها برای مخاطبان خاص تکراری باشد اما برای آشنایی مخاطب عام با این نویسندگان و سپس تشویق و ترغیب مخاطب به دنبال نمودن سبک یا نویسنده ای خاص بسیار خوب است. نویسندگانی چون ویرجینیا ولف،فروید، داستایفسکی، کامو و دیگران در این مجموعه گنجانده شده اند و از نظر من آشنایی با آثار این بزرگان لازم و ضروری است .
کتاب های جیبی ، کتاب های همراه و مشوقان فرهنگ و ادب و هنرند.

۱۳۹۱ مرداد ۱۲, پنجشنبه

۱۳۹۱ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

یک پرده از گودو

استراگون: شناخت! چی هست که بشناسم؟ در کلِ این زندگی کثافتم توی لجن وول خوردم ! بعد تو برام از مناظر اطراف حرف می زنی؟ به این تل تاپاله نگاه کن. هیچ وقت ازش جدا نبودم
ولادیمیر: آروم باش، آروم باش
استراگون: منظره هات مال خودت، با من از کرم ها بگو



در انتظار گودو... بکت

۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه

فصل جدید

زمانی که با مشکلات دست به گریبانی غیر از احساسات هیچ چیز به یاریت نمی شتابد. در چنین زمانی نمی توانی درست و منطقی به مقاله یا نوشته ای عقلانی دست ببری . بهتر است آن دوره را طی کنی و برای من این دوره سه سال طول کشید:)
از نظر من احساسات مهم است و همواره به حساس بودن و احساساتی نوشتن متهم بوده ام اما در نوشته های سیاسی یا علمی نمی توان اساس را بر احساس نهاد در چنین مقالاتی احساسات تنها می تواند نمک کار باشد و نه بیشتر . قصدم بحث در این مورد نیست تنها هدفم از این نوشته این بود که به خودم و شما بگویم که فصلی جدید را شروع می کنم امیدوارم فصل خوبی باشد

۱۳۹۱ مرداد ۳, سه‌شنبه

من

خسته ام
و با تن زدن از تو
هیچ مشکلی حل نمی شود
این ذهن خسته هنوز خانه ی توست

تو

در شهر جز تو کسی نیست
جز یاد روزهای بلندت
جز جمله جمله کلامت
در ذهن شهر هیچ نمی گنجد

بی تو

من از زندگی می ترسم
وقتی تو در کنارم نباشی و من
در هضم روزهای بی تو

دنیا

چشمامو می بندم
می دونم گاهی نباید چیزی بگم
می دونم گاهی نباید بنویسم
اما دلم خیلی گرفته
برای زنی به سن و سال من خیلی بده
اما دلم خیلی گرفته
دوست داشتم کسی کنارم باشه
اما دنیا رو خیلی وقته طلاق دادم
دلم نمی خواد یادم بیاد کی
دلم نمی خواد بهش فکر کنم
سن من که برسی می فهمی
اعلان شکست خودش شکستی بزرگتره

۱۳۹۱ تیر ۱۹, دوشنبه

18 تیر 88 قسمت آخر

چندان چیزی نمی دیدم
یکی برای ترساندن من با باتوم به در کوبید تا ساکت شوم
داغ بودم و هیچی حالیم نبود
گفتم می خوای بزنی مشکلی ندارم
ناهید دهنم رو گرفت
محدثه زیر بغلم رو گرفته بود
نمی دونم چی شد که بیخیال من شدن
هنوز بعد از سه سال متعجبم
به وصال که رسیدیم نسرین هم به جمع ما اضافه شد
دختری خواست مانتوی منو بتکونه اما درد کابل ها بیشتر می شد
از حیاط خونه ای فرار کردیم و باز به انقلاب رسیدیم
بچه ها کارشون رو کرده بودن و محاصره شکسته بود
بسیجیا هروله می کردن اما ما می دیدیم که از تعدادشون کم شده
توی انقلاب جلوی ما رو گرفتن و گفتن چرا هی از اینجا رد میشین
گفتم ما تازه اومدیم داریم میریم خونه ی خواهرم
مردی حدود 50 ساله انگار که منو توی یه شب نشینی دیده باشه با وقاحت خندید و گفت
تو همونی که روی زمین افتاده بودی ، ما زدیم ، یادت نیست؟
دیگری گفت می خوای سوار ماشین کنیم خودمون برسونیم خونه؟
هنوز نمی دونم چی شد که دستگیر نشدم
وسط میدون جلوی ماشین های ضدزره و ارتشی بقیه ی بچه ها رو دیدیم 
بی خیال تمام اطراف دیده بوسی کردیم و خندیدیم
اون روز با تمام سختیاش ما به بسیجیای گردن کلفت پیروز شدیم و محاصره شکست
وگرنه انقلاب به خون کشیده میشد

18 تیر 88 قسمت دوم

روی زمین افتاده بودم و قرآن دستم بود
مرد هجوم آورد که قرآن رو از من بگیره
فحاشی می کرد و قرآن رو میکشید
فحاشی می کرد و می گفت تو چه لیاقت داری که قرآن به دست بگیری
قرآن رو به زور گرفت و همگی به سمت من هجوم آوردن
محدثه جدا افتاد و با باتومی که به پاش زدن از صحنه فاصله گرفت
ناهید جیغ میزد و شونه های من رو می کشید
و من.......
دور تا دورم بسیجیانی بودن که مثل گرگ گرسنه روی لقمه ای حلقه زده بودن
باتوم و کابل بود که از همه طرف می زدن
و مرد پایین پای من با باتوم به ساق پاهام می زد و فحش می داد
بسیجیای اطرافم جاشون رو عوض می کردن 
باید همه فیض می بردن
دستهام رو حس نمی کردم
تمام توانم رو در پاهام جمع کرده بودم که به کثافتی که زیر پام بود ضربه بزنم
و تونستم
وقتی با درد خودش رو جمع کرد که بره 
تازه صدای شیون ناهید رو شنیدم
تازه صدای زنی رو شنیدم که میگفت چیزی نگو 
تازه متوجه شدم تمام این مدت می گفتم کثافت
بلندم کردن
دور تا دورم بسیجی بود و باتوم

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...