۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه

خسته ام

ساعت 3:30 صبح است
میشکا از اتاق بیرون می زند و من.......
دوست دارم از خودم بیرون بزنم
از خانه
از این جسم
از این حصار تن
خسته ام از این تن خسته
خسته ام از این روح خسته
خسته ام از آدم ها
از نگاه ها
از حرف ها
از طعنه ها
از خودم
از خودم بیزارم
که سال هاست مرا در درون حصر کرده
که سال هاست حبس این تن بیهوده ام
دلم برای این روح سرکش می سوزد
که ناچار به ماندن است
با من
با منی که هرگز سازگارش نبوده ام
کاش من هم می رفتم از این جسم خسته
شاید جای دیگری باشد که روحم به سماع درآید

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...