۱۳۹۲ تیر ۶, پنجشنبه

رهنورد به مثابه ی خودش و نه همسر یک نخست وزیر

کودکی من در زمان و مدارسی طی شد که خیلی از بچه های سیاسیون و بازاری های مهم  رو می دیدم و کنارشون درس می خوندم. از دختر بادامچیان و نوبخت و نوه ی آل طعمه و تهرانی گرفته تا دختر باهنر و نعمت زاده و موسوی. برای ما طبیعی بود که مادر اونها رو ببینیم و توی عالم بچگی به اسم مامان دوستمون بهشون سلام کنیم . خب بیشتر اونها رو با نام خانوادگی شوهرشون میشناختیم مثل خانم نعمت زاده یا خانم باهنر و... اما بین تمام اونها فقط یک نفر بود که با نام خانوادگی خودش و با شخصیت خودش شناخته میشد و چندان با همسرش مرتبط نبود و او خانم رهنورد بود خانمی که بدون هیچ غروری روی سکوی مقابل دفتر مدرسه روشنگر می نشست و هنگام ثبت نام فرزندش به دفتر نمی رفت و بین مادران دیگه در حال گفتگو بود. یه بار توی عالم کودکی روی سکو نشسته بودم و به خانم رهنورد نگاه می کردم ، کنار مادر یکی از بچه ها نشسته بود و مادر گریه می کرد و از وضعیتش در نبود همسرش می گفت. همسرش رزمنده بود و او دست تنها مجبور بود بچه ها رو سرپرستی کنه. خانم رهنورد گفت من به خونه ی خیلی از همسران شهدا و رزمنده ها رفت و آمد دارم خب می دونید من که خواهری ندارم اینها خواهران من هستند شما هم می خواهید خواهرم باشید؟ شماره تلفن منو یادداشت کنید که با هم رفت و آمد داشته باشیم. شماره رو به اون خانم داد و وقتی اون خانم ، نامش رو پرسید و فهمید خانم رهنورد هستش تعجب کرد. جالب بود برام که این همه یه آدم می تونه خاکی باشه اونم توی اون روزا که شوهرش همه کاره بود.
نمی دونم امروز چرا همش به یاد اون روزها اون دوره و اون رفتارهای خانم رهنورد هستم. بعدها دیگه نه خانم رهنورد رو دیدم نه اون بچه هایی که اون زمان یا بعدها معروف بودن یا شدن اما همیشه اون صحنه از مدرسه ی روشنگر یادمه.  برای من  خانم رهنورد همیشه نشانه است نشانه ی یک زن با هویت مستقل برای خود ، هویتی مستقل در عرصه ی هنر، سیاست، و علم . این که یک زن در کنار شوهر هنرمند و سیاسی خود باشد و نه در زیر سایه ی او. در زیر سایه ی نام همسر نبودن، قدرت و جسارت می خواهد و این را خانم رهنورد داشت . 
منتظر آزادیتون هستم خانم رهنورد عزیز




۱۳۹۲ تیر ۲, یکشنبه

لحظاتی که انسان میخکوب میشه

گاهی یه لحظه هایی از زندگی رو نمی تونی توضیح بدی و اگر بگی هیچکس جز اونایی که بودن، جز اونایی که دیدن نمی تونن حسش کنن
هروقت عکس موسوی رو روی اون ون معروف می بینم یاد لحظه ای میفتم که توی خیابون فردوسی بودیم. میدون امام خمینی ( توپخونه) پر از جمعیت بود و باید به سمتی حرکت می کردیم و ما مسیر فردوسی رو با سکوت پیش گرفتیم. کسی حرف نمی زد ناگهان صدای همهمه ای بلند شد زمزمه وار همه تنها نام موسوی رو می بردند مثل موج آهسته آهسته صدا بلند شد تا فریاد زدند: موسوی
هرگز یادم نمیره این موج این حرکت این...
زیباترین خاطره ای که هنوز اشک شوق به چشمم میاره و منو به هم میریزه




جای خالی

بغض گلوم رو گرفته بود
چند وقتی بود که داغون بودم و حال حرف زدن نداشتم
فکر می کردم به خاطر اتفاقی بود که در کافه افتاده بود و حسابی ناراحتم کرده بود
احساس می کردم از لحن و روش بحث سیاسی امین ناراحتم
بگذریم کلن از این تریپ روشنفکرمآبانه خوشم نمیاد
بوی تلخ و مصنوعیش مشامم رو آزار میده
یاد خاطرات تلخ و بدی میفتم که با همین لحن همین نگاه همین روش به سرم اومد و من تصمیم گرفتم هرگز با این روش حرف نزنم ، نگاه نکنم ، عمل نکنم. 
به هر حال فکر می کردم مشکل از کافه شروع شد و یه روز بلند شدم رفتم کافه و توی ذهنم با تک تک اجزای اونجا خداحافظی کردم و اومدم بیرون. راستش رو هم بخوای من وصله ی ناجورم برای اینجور جاها 
اما دیروز
وقتی بالاخره یه گوش مفت گیر آوردم که درددل کنم تازه فهمیدم این بغض این ناراحتی علت دیگه ای داره
یاد روز آخر تبلیغات افتادم که توی ماشین بودیم و زیر پل کریمخان ناگهان پرت شدم به چهار سال پیش همینجا زیر پل توی ماشین اما ...
من بودم و مامان و حسین
توی این روزای شاد ، توی این جمع شدن ها و خنده ها و کف زدن و هورا کشیدن
جای حسین خالیه
اما از اون بیشتر
جای مهدی دایی خالیه
دلم براش تنگ شده
دلم براش یه ذره شده
کاش بود
زخمی که چهار سال پیش احمدی نژاد به زندگی ما زد هنوز تازه است
گرچه جای حسین و محمدعلی خوبه و سالم و سلامتن
اما توی این روزا جای خالی این چند نفر توی گوشه گوشه ی زندگی مون مشهوده
مهدی دایی که رفت اون بالاها و جاش راحته 
اما همیشه توی این مسائل سیاسی که میشه
کسی نیست که یادی ازش نکنه
کاش بود و این روزا رو میدید

۱۳۹۲ تیر ۱, شنبه

بی نام

و من
 نام تو را در جهان صلا دادم
و من نام تو را
در زمین و آسمان خواندم
وچشم هایم را
گره زدم به افق ها
به راه ها ی جهان
ولی تو هرگز
ولی تو هیچگاه
ولی تو...


نخواهی آمد

۱۳۹۲ خرداد ۲۳, پنجشنبه

شك

شك مثل خوره بر جانم افتاده
سال هشتاد و چهار بود كه تحريم كرديم و احمدي نژاد از صندوق اصلاح طلبان بيرون آمد، از صندوقى كه انتظار داشتيم تقلبى در آن صورت نگيرد ( بحث تقلب يا عدم آن توسط موسوى لارى امرى جداست) با اطمينان از نظارت اصلاحات باز تحريم كرديم و شد آنچه در ٨٨ ريشه گسترد و  عزيزان و زندگى و تمام هستيمان را در خود بلعيد.
سال پيش دايى عزيزم را از دست دادم سرطان داشت و قرار بود براى شيمى درمانى از داروى خاصى استفاده شود كه در ايران نبود، پول دارو كه نزديك به چهل ميليون بود به هلال احمر پرداختيم تا با توجه به تحريم ها بتواند آنرا تهيه كند، دارو يك هفته پس از فوت عزيزمان رسيد. دوست ندارم كسى به خاطر تحريم ها عزيزش را از دست بدهد
دوستانى دارم كه در شركت هاى خصوصى مشغول به كار بودند يا حاضر شده اند بدون دريافت حقوق كار كنند تا وضعيت اقتصادى شركت درست شود و بتواند حقوق معوقه را پرداخت كند. شركت هاى صادراتى بوده اند و يا به دلايل تحريم يا وضعيت دلار به مشكل خورده اند و در حال ورشكستگى هستند
و من توان اين را ندارم كل خانواده ام را به خارج ببرم و بى خيال اين مملكت شوم
و من نميتوانم فكر كنم شايد ملت اعتراض كنند و وضعيت درست شود كه مگر در اين چهار سال با  اين روند صعودى دلار و مايحتاج و مواد اوليه ى خانواده ها، كسى دم برآورد؟
و من از آينده ى خانواده ام ميترسم


*شك مثل خوره بر جانم افتاده، آيا رأى دهم؟*

نگاه ها

از ونك كه ميومديم طرفداراى قاليباف شعار ميدادن: كليد انگليسى نميخوايم نميخوايم، كانديداى بى بى سى نميخوايم نميخوايم
توى هفت تير طرفداراى جليلى ساكت بودن و گاهى ميگفتن: فقط جليلى
ولى عصر خنده دار بود همه فقط جوك ميگفتن و ميخنديدن همه به هم وى نشون ميداديم، همه شاد بوديم، گاهى به مسخره شعار قاليباف رو ميدادن : هم خوشگله هم بوره حتمن رئيس جمهوره. صحنه ى قشنگى بود با اين كه يكى عكس ولايتى داشت و كنارش عكس روحانى يا قاليباف يا حتا جليلى اما كسى عصبانى نبود، كسى دعوا نميكرد و اين براى من زيبا بود، شايد فكر كنيد خيلى احساسى حرف ميزنم اما، مگه چى ميشد كه هميشه كنار هم شاد باشيم؟ به كجاى دنيا بر ميخورد اگه همه خوشبخت بوديم و در آزادى و شادى توى ايران زندگى ميكرديم؟  حتا همون طرفدار جليلى هم وضعيت اقتصادى و معيشتش خوب بودو ميتونست در آرامش و شادى ما رو تحمل كنه
كاش به چشم دشمن به ما نگاه نميكرد و درك ميكرديم كه همه براى زندگى و آينده ى بهتر داريم تلاش ميكنيم

بدون تمام آنها

حسين تازه از راه رسيده بود و گفت بريم بيرون
توى يه سى دى همه ى آهنگايى كه براى مير حسين  ساخته بودن ريختم و رفتيم بيرون
چقدر شاد بوديم و اميدوار
همه دستبند ها سبز بود و همه كانديدمون رو نه با نام فاميل
كه با اسم كوچكش فرياد ميزديم : *ميرحسين*
امشب باز زير پل كريم خان بوديم
اما
بدون حسين، محمد على، معصومه، زينب
بدون تمامى شهداى سبزى كه پيش از انتخابات ٨٨ بودند و حالا نيستند
بدون تمام كسانى كه حالا در كنج زندانند 
و...
*بدون مير حسين و شيخ  مهدى كروبى*

من و او

از وسط ميدون ونك كه بيرونمون كردن رفتيم ولى عصر و دورى زديم و برگشتيم اجازه ندادن دور ميدون بريم و ما رو به سمت ولى عصر شمالى هدايت ميكردن، ما هم كه بايد به منزل خواهرم ميرفتيم درگير شديم كه اجازه بدن بريم خونه. 
پيرمرد جلو اومد، از ابتداى مراسم تا اون موقع دورادور نگاهمون ميكرد، آشنا بود، هم نگاهش و هم خنده ى موزيانه اش اما باورم نميشد چنين وقاحتى رو. پيرمرد جلو اومد و پشت سرم قرار گرفت و خيلى حرفه اى دو انگشت سبابه و وسط رو جورى پشت گردنم فرو برد كه قدرت حركت نداشتم  اما با لجبازى هنوز به مامور بى ادبى كه به خواهرم گفته بود زر نزن ، فحش ميدادم . پيرمرد زير گوشم گفت سياست داشته باش و موذى باش وگرنه..
نگاهش كردم و همه چيز يادم اومد همون كسى بود كه ١٨ تير ٨٨ با ٢٠ نفر ديگه سرم ريخته بودن  و با باتوم و كابل به جونم افتاده بودن و بعد با لبخند فاتحانه اى به من گفته بود خوب كتك خوردياا. نگاهش كردم و گفتم كثافت تو هم با اونايى برو گمشو 
بعد از ٤ سال به هم رسيديم 

۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

من ديگر من نيستم

من ديگر من نيستم
موجودى بى رمق هستم
كه شباهتى به من ندارد
من خسته ام 
و در هم كوفته
نه زبانم ياراى گفتن دارد
نه قلم
من سالهاست كه من نيستم

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...