۱۳۹۲ خرداد ۲۳, پنجشنبه

من و او

از وسط ميدون ونك كه بيرونمون كردن رفتيم ولى عصر و دورى زديم و برگشتيم اجازه ندادن دور ميدون بريم و ما رو به سمت ولى عصر شمالى هدايت ميكردن، ما هم كه بايد به منزل خواهرم ميرفتيم درگير شديم كه اجازه بدن بريم خونه. 
پيرمرد جلو اومد، از ابتداى مراسم تا اون موقع دورادور نگاهمون ميكرد، آشنا بود، هم نگاهش و هم خنده ى موزيانه اش اما باورم نميشد چنين وقاحتى رو. پيرمرد جلو اومد و پشت سرم قرار گرفت و خيلى حرفه اى دو انگشت سبابه و وسط رو جورى پشت گردنم فرو برد كه قدرت حركت نداشتم  اما با لجبازى هنوز به مامور بى ادبى كه به خواهرم گفته بود زر نزن ، فحش ميدادم . پيرمرد زير گوشم گفت سياست داشته باش و موذى باش وگرنه..
نگاهش كردم و همه چيز يادم اومد همون كسى بود كه ١٨ تير ٨٨ با ٢٠ نفر ديگه سرم ريخته بودن  و با باتوم و كابل به جونم افتاده بودن و بعد با لبخند فاتحانه اى به من گفته بود خوب كتك خوردياا. نگاهش كردم و گفتم كثافت تو هم با اونايى برو گمشو 
بعد از ٤ سال به هم رسيديم 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...