۱۳۹۲ آبان ۱۶, پنجشنبه

باز هم من و عاشورا

متوجه هم نباشی متوجهت می کند این درد بی مرام. تو هم تاریخ دستت نباشد این درد بی معرفت تمام خاطراتت را جلوی چشمانت می آورد و به تو یادآور می شود سالها پیش چه بر سرت آمد و چه شد. سالها گذشته اما هربار این زمان که می رسد انگار من پرت می شوم به خیابان حافظ گرچه زود است اما این درد از اوایل محرم شروع می شود و عاشورا به اوج می رسد.
می گویی فکر نکن اما این درد به فکر کردن و نکردن نیست انگار تاریخ را خود به خود می فهمد و شروع می شود این بی مرام. انگار با یک ماشین زمان می روم به سال 88 و تمام لحظاتش را مرور می کنم. باز من تنها می مانم در میانه ی مردان کثیفی که برخی چهره پوشانده اند و برخی با وقاحت بر تن و جانم می کوبند. کمرم که تیر می کشد احساس می کنم باز هم مردک وحشی زنجیر چرخ را بر کمرم می کوبد و باز هم راضی نمی شود و می چرخاند و باز هم بر کمرم می کوبد. دیگری کابل می زند و آخری... قمه را از کاورش در می آورد و من...
هیچکدام از این ضربات دردناک تر از بی پناهی و تنها ماندنم نیست و هیچ غمی بالاتر از این نیست که سالها بغضی شده بر گلویم. چنان بی حس بودم که نتوانستم به آن پسرک کمک کنم. این داغ و صورت خونین پسرک همواره در برابر چشمانم خواهد ماند.
من سالهاست سوار بر ترن زمان هر محرم را با عاشورای 88 سپری می کنم و داغی که بر قلبم نهاد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...