۱۳۹۳ آبان ۱۴, چهارشنبه

در ساعت یازده

یه چیزایی رو باید فراموش کرد تا به آرامشی مجازی رسید
مجازی چون فراموش کردن حقایق تو رو در یه آرامش الکی فرومیبره و تو میتونی در جهان برساخته از دروغ و تصوراتی شیرین زندگی کنی اما چنین جهانی حقیقی نیست. به هرحال من جهان دیگری برای خودم ساخته ام جهانی که روز تولدم در آن محذوف به قرینه ی معنوی ست. محذوف است چون نمی خواهم به یاد آورم به هیچیک از اهداف زندگی ام نرسیده ام و به هیچیک از آرمان ها، آرزوها ، امیال ، خواسته ها ، حتا به مرگ نرسیدم و محذوف به قرینه ی معنوی ست چون هر روز در مقابل آینه خودم را میبینم که پیر و شکسته و شکننده شده ام.
باز ساعت یازده روز چهارده آبان رسید و کودکی در آنسوی سالها متولد شد

۱۳۹۳ مهر ۲۰, یکشنبه

من و تنهايي و عشق

دلم يه عشق ميخواد
از اين تنهايي خسته شدم ، از اين كه آدمهاى مختلف رو جايگزين تنهاييم كنم ، از اين كه دغدغه هاى مسخره رو وارد زندگيم كنم و از اين كه خودم رو ناجى و مسئول زندگى همه بدونم 
دلم يه عشق ميخواد تا بى دغدغه احساس آرامش كنم ، يه آغوش گرم و يه بوسه در ساده ترين لحظات زندگيم تا حس كنم در امن ترين آغوش جهان زندگى ميكنم

۱۳۹۳ مهر ۲, چهارشنبه

تنهایی و تو

و من آرام آرام در ذهنم تو را ساختم

امروز قدم زنان از کنار کوچه ها و خیابان ها می گذشتم. خودم می دانستم کاری عبث و بیهوده است اما در این پاییز، دلم گرفته بود و احساس می کردم با قدم زدن بسیاری از مسائل حل می شود. می دانستم که چیزی حل نمی شود، مشکلات تلنبار شده ی من بیش از طاقت من است بیش از گنجایش این کوله پشتی سبز نافرم و کهنه ی من. سال 88 به این سنگینی نبود که حال هست.
ایستادم به یاد کودکی، به یاد تمام سالهای رفته و کهنه شده، به یاد لذت های دریغ شده. مثل همیشه عروسک ها چشمک می زدند. همیشه همین است یا عروسک یا کتاب، ربطی به سنم ندارد همیشه همین بوده و هست. من عاشق کتاب و عروسکم این را همه می دانند. تو هم بهتر است بدانی شاید روزی از درون ذهنم بیرون خزیدی و یک کتاب را همراه با عروسک به من هدیه دادی ، کسی چه می داند؟!
مجسمه های چوبی چنان زیبا و دلپذیر بودند که دل را به یک جرعه عشق دعوت می کردند، مادری که فرزندش را در آغوش گرفته بود، فرزندی که سر برپیشانی مادرش نهاده بود و... مردی که سرِ دختری را بر سینه گرفته بود. و اینگونه تو را ساختم. آرام آرام تو را از سخت ترین و زمخت ترین سنگ جهان تراشیدم با دستانی پرمهر، پاهایی استوار، قلبی سرشار از عشق. تو را ساختم تا تکیه گاه تنهاییم باشی، و پناه روزهای سرد و سختم، تو را ساختم تا در آغوشت احساس امنیت را تجربه کنم وسر بر شانه های استوارت نهم. تو را از عشق از سنگ از هر آنجه برایم زیبا بود و پرصلابت ، ساختم تا رفیق قلب تنهایم باشی.
گاهی مجسمه ها زیباترین تخیلات را میسازند

۱۳۹۳ شهریور ۲۲, شنبه

ینی اونجاش

گوینده ی اخبار از ملاقات مقامات کشوری و عمل رضایت بخش پروستات میگه
خواهرزاده ام از مادرش میپرسه:
پروستات چیه؟
+یه مریضیه
_پروستات رو عمل کردن ینی کجاش؟
خواهرم خنده ش میگیره و میگه: نزدیک شکمش
_خب بگن شکمش چرا میگن پروستات؟
خواهرم هاج و واج میمونه چی بگه: خب آخه دقیقن خود شکمش نیست یه مقدار پایین تره
_ینی کجا؟
خواهرم با عصبانیت میگه: ینی اونجاش 
چشمای خواهرزاده م گرد میشه و سکوت میکنه 

۱۳۹۳ شهریور ۱۹, چهارشنبه

باورت می شود؟؟

کسی باور نمیکند
اما من در کشوری زندگی می کنم که حکومتی به شیوه ی قرون وسطا دارد
برای سلامت پادشاهش دعا می شود و پادشاهش دوست دارد جلب ترحم کند
وقتی طبیبان به محضر شاه می رسند و سلامتش را اعلام می کنند به شکرانه مجالس وعظ و مدح و حمد برگزار می شود
کسی باور نمی کند
اما پادشاه کشور من نیازمند ترحم است گرچه خود هرگز به کسی رحم نکرده است
پادشاه کشور من دوست دارد بگوید دست ناقصی دارد
عمر کوتاهی
و باز هم تمارض کند
حتا برای عملی که در عرف مملکت من حیا و آبرو مانع از بیانش باشد
کسی باور نمی کند
اما من در کشوری زندگی می کنم که استفاده از کلمات ایدز یا حتا خوک در رسانه ی ملی اش ممنوع است
اما به راحتی از اخبار سراسری اش خبر موفقیت عمل پروستات پادشاهش چندین و چند بار پخش می شود
کسی باور نمی کند
حتا من

۱۳۹۳ شهریور ۱۴, جمعه

مسافر

سرم روی بالش بود و در اتاقم دراز کشیده بودم. کارگر در پذیرایی کار می کرد.
مرد گفت: یه حوض کوچیکه با یه حیاط
در ذهنم حوض آبی با ماهیهای قرمزش ساخته شد، تمیز نبود اما قدیمی و زیبا بود. و حیاط با موزاییک های قدیمیش
گفت: دور تا دور حیاط پنجره هایی ست که در پشت هریک ، یک خانواده زندگی می کند.
درها باز شدند و از هر اتاق چندین کودک بیرون آمدند. زن ها تشتی در پیش رویشان دورادور حوض رخت می شستند. 
گفت: حاج خانم فرش رو توی حیاط می شورم و توی اتاقم پهن می کنم.
چشمم را باز کردم
زیبا بود لحنش کلامش و آن توصیف بینظیری که ذهن را که نه، مرا به سفر برد

۱۳۹۳ شهریور ۱۲, چهارشنبه

زیر پنجره ی اتاق من 2

شاید بهانه گیری به نظر برسد اما زن قوطی نوشابه را به دست گرفته بود و تکان میداد به سمت پشت بام همسایه که چرا روی پشت بام ما آشغال انداخته اید.
چند خانم مسن هستند که به زحمت راه می روند. خانه ای زیبا و قدیمی و در کنارشان آپارتمان چهارطبقه ای که نمی دانم چند وقت است ناراحت شان کرده. روز قبل در حیاط آپارتمان، با بی مبالاتی چند صفحه ی ایرانیت را پرت کردند و خانم ها را از خواب بیدار کردند و حال...
زن قوطی نوشابه را نشان می داد و مرد از آن بالا، سه طبقه بالاتر از زن ، می گفت که تقصیر آنها نیست. شاید راست میگفت شاید تقصیر آنها نبود اما حرف مضحکی بود وقتی گفت: مادر جان نفرین شان کن، هر که انداخته نفرین کن.... و زن پوزخندی زد که: نفرین چه می تواند بکند؟ نفرین چه کار می کند؟ و سرش را پایین انداخت و رفت

راستی نفرین چه می تواند بکند ؟

۱۳۹۳ شهریور ۱۰, دوشنبه

زیر پنجره ی اتاق من1

حوض آبی رنگ که دورادورش سرسبز است و حیاطی کوچک و خانه ای که درهای بزرگ و بلندش به حیاط لبخند می زند.
روز اول بین سبزه ها جنبش و حرکتی دیدم که جلب نظر کرد و بعد 5 بچه گربه ی زیبا سفید و سیاه و خالمخالی و مادر سفید سیاه زیبایی که دراز کشیده بود تا بچه ها به قدر کفایت شیر بخورند و به شیطنت و دعوایشان اهمیتی نمی داد. چند لحظه بعد به نوبت و دوتا دوتا زنان مسنی از خانه خارج می شدند و به بچه ها سرمیزدند. گاه غذایی و بعد باز هم نگاه و صحبت در مورد بچه گربه هایی که تازه راه رفتن آغاز کرده بودند.
من عاشق این حیاط شده ام. 

۱۳۹۳ شهریور ۹, یکشنبه

چرا باید از قلبم برایت مرثیه ای بسازم
تو زیباتر از آنی که بخواهم ناآرامت کنم
تو تنها همدم روزهای سختم
مونس تنهاییم
ندیم روزها و شب های بی کسی ام 
و رازدار قلب آشفته ام هستی
تو را دوست دارم
مخاطب مهربان و صبور من

۱۳۹۳ شهریور ۶, پنجشنبه

کسری از زمان و تمام روح من

زندگی گاه چنان سخت می شود که حرفی باقی نمی گذارد
زندگی به سخت ترین شیوه انسان را به چالش می کشد
و شاید نه
ما انسان ها به سخت ترین شیوه بر روح و جان و مال یکدیگر پنجه می کشیم
فکر کنم دوره ی سختی را به پایان رسانده ام
امیدوارم که پایان یافته باشد 

۱۳۹۳ خرداد ۱۷, شنبه

رفت


سه چهار ساعتی هست که خبر را داده اند راستش من همیشه این مشکل را  دارم. درد ، غم ، فاجعه دیر باورم می شود، یعنی باور نمی کنم فاجعه رخ داده. باور نمی کنم که باز عزیزی را از دست داده ام. باور نمی کنم که به فاصله ی کمتر از دو سال سومین دایی من هم رفت. تلخ است و سخت
دو سه ساعتی هست که خبر را شنیده ام و در پیش چشمم خاطرات رژه می روند و من اشک در چشم و بغض در گلو به گوشه ای خیره شده ام. با رفتن هر عزیز ، آدمی تکه ای از وجودش را از دست می دهد. تکه ای از روح و جان و فکر و جسمش را. خرد می شوی در مرگ یک عزیز و هیچ گاه نمی توانی تکه های خرد شده ات را جمع کنی و بگویی این همان ظرف خرده شده ی دیروز است. همیشه تکه پاره هایی گم می شوند. همیشه بخش طلایی ظرف منهدم می شود. همیشه ذهن و خاطره تو را به همان بخش طلایی ظرف وجودت نشانه می رود و گم شدنش را، تکه تکه شدنش را یادآور می شود و تو دوباره و چند باره در طی سالیان خرد و ویران می شوی.
اولین دایی م که رفت، با خودم می گفتم هنوز در سفر است و باز می گردد. اما مهدی دایی، همین مهر دو سال پیش بود. همان بیماری پدر را گرفته بود. می دانستم که می رود اما همیشه می گفتم خوب می شود. و تحریم ها و شاید نه همان سرطان لعنتی او را گرفت. اما بهترین خاطرات و روزهایمان همان سال های آخر بود از هشتاد و هشت تا روز آخر ، اکثر اوقات با هم بودیم و بحث سیاسی و ادبی و این لذت بخش بود. 
و حال سومین دایی هم رفت. دلم می سوزد، دلم می شکند برای خاطراتی که با او داشتم و برای خاطراتی که می توانستیم با هم داشته باشیم و نگذاشتند. دلم می سوزد که ... کاش به این سادگی نمی رفت ... نمی دانم چگونه مادرم را باخبر کنم 

۱۳۹۳ خرداد ۱, پنجشنبه

تو کوه باش

آسمون وقتی دلش میگیره ، وقتی ناراحته، وقتی دلتنگه، سرش رو میذاره روی درختا، روی کوهها، روی سرآدما و های های گریه میکنه. کسی از آسمون نمی پرسه چرا دلت گرفته، همه میذارن قشنگ گریه هاشو بکنه و بعد... اشکاشو پاک می کنن و یه بوسه براش میفرستن و آسمون که دلش خالی شده لبخند میزنه. درسته مشکلاتش حل نشده، درسته دردهاش به قوت خودشون باقی هستن ، درسته غمها هنوز هستن اما همین همدردی دشتها و کوهها و آدمها، قوت قلبی هستن برای آسمون تا یه روز دیگه رو هم لبخند بزنه، پرده از روی خورشید برداره و بازهم به کارهای روزانه ی خودش ادامه بده. آسمون به همین همدردی های بی ریای ما دلش خوشه و باز ادامه میده.
تو هم تسلای دلم باش ، از من نپرس چی شده ، برام دلیل منطقی نیار ، بهم نگو چه کاری رو نباید میکردم، بهم نگو از تو گذشته، برام مدرک نیار، سند نیار، بدی هامو توی چشمم نیار، سکوت کن و شونه ی گرمی باش برای اشکهام. دست گرمی باش برای شونه هام قلبم رو آروم کن تا باز مثل دیروز مثل هر روز مثل همیشه لبخند بزنم. من آسمونت نیستم اما تو زمینم باش تو کوه باش برای قلب شکسته ی من،  برای بغض فروخورده ی من دریا باش


۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۹, دوشنبه

یک سوسمار خسته ی خسته ی خسته

مدتی ست که نمی توانم بنویسم. نه به دلیل مشغله ی کاری که بیش از اون به دلیل مشغله ی فکری بیهوده ای که خانواده برایم ایجاد کرده اند. راستش بعد از رفتن برادرم تمام کارهای خانواده بردوش من گذاشته شد. از دوندگی برای مرخصی برادرم و همسرش تا خرید خانه و کارهای کوچک و بزرگی که پایانی برایشان متصور نیست. 
حال هم خانواده به این فکر افتاده که زمین پدرم در کرج را به یک سرانجامی برساند و وکیل خانواده چه کسی است؟ حتمن من . از سوی دیگر مادرم به فکر افتاده که خانه را بفروشد و خانه ی دیگری بخرد و وکیل مادرم کیست؟ من. و از سوی دیگر اگر مادرم بخواهد بفروشد پس خانه ی برادرم هم باید فروخته شود که وکیل او هم من هستم و خانه هم مقدار متنابهی خلافی دارد که باز من باید دوندگی اش را انجام دهم .
اما مشکل اساسی این ها نیستند ( که البته کم مشکلی هم نیستند) مشکل این است که می خواهند همسر برادرم را از کار اخراج کنند ( به دلیل غیبت از محل کار) و دوسال تلاش من که به هدر می رود هیچ اما صندوق اداره حاضر نیست پولش را مسترد کند ( اداره است و زورش می رسد) متاسفانه به دلایلی که بعدن شاید در موردش بنویسم ، باید به دادگاه انقلاب بروم تا بتوانم کارش را انجام دهم.
این حجم کار این همه دردسر به خدا خسته شدم.
چرا این میان کسی کوتاه نمی آید؟

۱۳۹۳ اردیبهشت ۷, یکشنبه

ما پنج تن

ما پنج نفر بودیم
تقریبن هم سن با یک سال کم یا بیش ، گرچه وضعیت مالی خانواده هامون متفاوت بود اما با هم بودیم من کمتر اونا بیشتر. به هرحال دوست بودیم و اون زمان فرقی نداشت پدر فیروزه وضعیت مالی توپی داشت یا پدر پروین کارگرشون بود به هرحال همین وضعیت تا بزرگی هم ادامه داشت.
ما پنج دختر بودیم
من، منصوره، فیروزه، فاطیطی و پروین. امروز بازهم همدیگرو دیدیم . چندان فرقی نکرده بودیم تنها پروین عینکی شده بود و فاطیطی لاغرتر اما انگار بدون این که خودمان بخواهیم خیلی شبیه هم شده بودیم . چشمهای همه ی ما از دردها و غمهایی می گفتن که توی این سالها تحمل کرده بودیم.
ما پنج زن هستیم
منصوره از ما بزرگتر بود و فیروزه از همه شرورتر. آن زمان ها میگفتیم بیچاره شوهر فیروزه ، همان شب اول فیروزه تکه پاره ش می کنه. فحش و ناسزا را در مکتب خاله ش آموخته بود و مردم داری را پیش  مادر اما هیچکدوم به کارش نیومدند. شوهرش مرد هوسران و زنبازی بود که نظیر نداشت. منصوره با مرد مذهبی شکاکی ازدواج کرد که او را مجبور می کنه از برادرش هم رو بگیرد و پروین...
ما پنج زن تنها هستیم
تنها متاهل جمع منصوره ست، با دو فرزند به شوهرِ شکاکش چسبیده. پروین همون اوایل طلاق گرفت و با فرزندش به خانه ی مادرش برگشت. فیروزه خرج شوهرش را میده تا نه طلاق را علنی کنه و نه به بچه هاش کاری داشته باشه. فاطیطی شوهرش را با یک تیپا از خونه بیرون کرد و با پسرش زندگی می کنه و من...
خواهرم می گوید تو خوشبخت ترین نفر در این جمعی که لااقل شوهر نکردی و این همه زجر را تحمل نکردی. فکر می کنم راست میگه

۱۳۹۳ اردیبهشت ۵, جمعه

#سرفراز

همیشه مسئله ای هست که شوکه ات کند، بغض را در گلویت به هق هق و اشک بدل کند و کمرت را برای روزها بشکند. همیشه چیزی هست که برای ساعتها و روزها مالامال از غم ات سازد. نیمه شب بود و مطالبی در مورد بند 350 می خواندم که توییتر محمد را دیدم. هشتگ سرفراز زده بود و عکسی ضمیمه ی آن. عکس را که دیدم...
محمد بود با موهای تراشیده مثل زندانیان... زل زده بود به من ... درآنسوی شیشه او بود و در این طرف من... چشمان غمناکش و من با بغضی که بی هیچ صدایی به اشک بدل می شد و کم کم هق هق گریه... محمد بود با موهایی که از ته تراشیده شده بود و من که ناگاه افتاده بودم در سلول های اوین، در بند 350 ، در زیر باتوم و چشم در چشم مردی که فرومی کوبید آن باتوم و کابل و قمه ی لعنتی را و قلبم برای حسین می زد و جوشن کبیری که مادرم می خواند و همه تکرار می کردیم خلصنا من النار یا رب
می دانم چندان سردرنمی آوری ، خودم هم نمی فهمم تنها هشتاد و هشت و هشتاد و نه با تمام غصه هایش تکرار و تکرار و تکرار می شود و من خدا را شکر می کنم محمد و حسین نیستند و حسین از اوین خلاص شده ولی باتوم ها نه بر بهاور که بر من می خورند و چشمان مامور هنوز در چشم من است و قمه ای که بر بالای سرم هست. اشک می ریزم و می نویسم شاید این بغض خالی شود و من راحت شوم از این همه بغض و اشک و درد کمر

۱۳۹۳ فروردین ۳۱, یکشنبه

انصراف یا عدم انصراف از یارانه مسئله این است ؟؟؟

مناسبت های این روزا زیادی زیاد بود و کلی حرف داشت و من هم یه گربه دست و بال و دهنم رو بسته بود با این حال:
راستش چندین سال پیش یه آدمی به نام احمدی نژاد رو رئیس جمهور کردن که کلن قال این سوبسید و فیلان و بیسار رو بکنه بندازه دور همه رو خلاص کنه و بعد هم بگن کی کرد؟ من نکردم . اونم سوبسید رو برداشت و بجاش گفت پول سوبسید رو بهتون میدم تازه یه چی هم سر. ملت هم گفتن خو بابا یارو راست میگه سوبسیدی که دولت به مرغ میده و ما هم مرغ خور نیستیم خو میگیریم میذاریم جیبمون. غافل از این که این یارانه کجا و سوبسیدی که برداشته میشه کجا
روشنفکران و کارشناسان اقتصادی هم گفتن ( و هنوز میگن) از نظر اقتصادی نرخ بنزین در کشور ما کجا و در اروپا کجا؟ نرخ گاز در کشور ما کجا و در فیلان جا کجا؟ نرخ برق در کشور ما کجا و در ... خب بابا حالا . در هر صورت به نفع کشور ماست که بنزین سر به آسمان بزند و گاز سر به فلک و برق سر به کهکشان و قس علاهاذا اما یکی از همین روشنفکران و اقتصاددانان عزیز نگفت حقوق کارمندان ما کجا و حقوق اروپا کجا؟ حمل و نقل عمومی در این خراب شده کجا و در کشور فیلان کجا؟ نرخ بیکاری در کشورما کجا کارخونه های ورشکسته ی ما کجا بیمه و خدمات درمانی کجا خصوصی سازی دولتی کجا اقتصاد سپاهی کجا بابا اونطرف رو می بینی این طرف رو هم ببین
حالا چندین سال از اون زمان که احمدی نژاد اون هنرنمایی رو کرد گذشته و الان روحانی و دولتش و ضرتی وی دست به التماس بلند کردند که ملت رشید بیاین از خیر این یارانه بگذرید ببینید این وزیر با اون درآمدش از خیر یارانه گذشته، ببینید فلان نماینده ی مجلس با کلی حقوق و مزایا از یارانه انصراف داده خب شما هم بگذر اما باز هم کسی نیست بگه عزیز دلم اولن مگه شما از خیر بالا بردن قیمت ها میگذری که ملت از خیر این یارانه ی کوچیک بگذرن؟ مگه شما در این چند سال که سوبسید رو برداشتی قسمتی از اقتصاد یا حمل و نقل یا خدمات درمانی یا بیمه رو بسامان کردی که حالا ملت بیان و از همین یه آب باریکه بگذرن؟ مگه شما حقوق کارمندان رو به تناسب اون سوبسیدی که برداشتی ، اضافه کردی که حالا از خیر همین دلخوشکنک بگذرن؟
اصلن این افزایش قیمت ها مگه تناسبی با این یارانه داره؟ این وضعیت خدمات شهری و پزشکی و دولتی چه تناسبی با این گذشت و فداکاری ملت داره که توقع بیش از اون هم دارید؟ و جالب تر این که جناب نوبخت تهدید هم می فرمایند که کسانی که یارانه میگیرند حق دریافت وام های کلان ندارند!! عزیز دل برادر مگه این وام ها رو به من مفلس میدن؟ غیر از امثال بابک زنجانی و اقوام و خویشان این وام ها به کسی داده نمیشه خیال شما راحت
به جای جار و جنجال و سرگرم کردن ملت برای این یارانه فکری به حال اختلاس های میلیاردی و فرارهای چندین میلیاری سپاه و شرکت های تابعه بفرمایید نیازی به این تهدید ها و تبلیغ ها نیست 

۱۳۹۳ فروردین ۲۴, یکشنبه

تصادف

این چند وقت در گوش کردن کتاب های گویا فوق تخصص گرفتم. خیلی خوبه. به خصوص در زمانی که دارم قالیبافی می کنم خیلی مفیده. در اون زمان نه می تونم کتاب ورق بزنم نه کار دیگه ایجز بافتن ازدستم برمیاد  برای همین در حین انجام یه کار هنری به معلوماتم هم اضافه میشه. بعد از پیشگویی آسمانی، کتاب اعتماد به نفس اثر دکتر باربارا دی آنجلیس رو شنیدم. خوب بود گرچه به نظرم باید کتاب رو بخرم تا بیشتر در مورد فصل پایانی بخونم و عمل کنم .
تازگیا بیشتر کتاب های رادیو فرهنگ با صدای زیبا و خوب آقای بهروز رضوی رو گوش میکنم . کیفیت و لحن و آوا عالیه اما مزیتی که کتاب های سایت دانلود کتاب های صوتی داره اینه که کتاب رو به صورت کامل میشنوید در حالی که کتاب های رادیو فرهنگ به دلیل محدودیت رسانه ی رادیو، خلاصه شده است. به هرحال نمی شود هم خدا رو بخوام هم خرما
اما امروز یک داستان از سیمین دانشور شنیدم که خیلی برام زیبا و جذاب بود و حیفم اومد که شما رو در این لذت شریک نکنم : داستان تصادف اثر خانم سیمین دانشور و با صدای زیبای بهروز رضوی

شوخی یا جدی یک تفنگ ساچمه ای

سرمه ( گربه ی خیابونی مون) چند وقتی بود که لنگ میزد. بردیم دکتر و فهمیدیم که دستش شکسته. خب تا اینجای کار با این تصور که با گربه ی دیگه ای دعوا کرده ، یه مسئله ی معمولی مربوط به جامعه ی گربه ها بود. در دلم میگفتم که یکی زده و یکی هم خورده خب توی دعوای گربه ها خیلی بدتر از اینا اتفاق میفته تا اینکه دکتر بعد از عمل و گذاشتن پیم در دستش و توصیه های لازم ، عکس رادیولوژی رو بهم داد و گفت: چون عکسا رو دارم بهت میدم و می دونم گربه های محله رو نگه میداری باید یه مسئله رو بگم. انگار در همسایگی شما یکی هست که تفنگ ساچمه ای داره و سرمه سه چهار ساچمه در بدنش مونده که یکیش باعث این شکستگی شده. 
دلم سوخت ، اشکم سرازیر شد. این که یه گربه بتونه از خودش دفاع کنه یه حرفه ولی این که ناغافل هدف قرار بگیری و نفهمی از کجا خوردی حرف دیگه ایه. دلم برای سرمه سوخت . این که نزدیک بوده عصب دستش قطع بشه ، این که چقدر ترسیده ، چقدر درد کشیده ناراحتم کرد اما مشکل اینه که چرا باید چنین تفنگ هایی در دسترس همه باشه که هر کس و ناکسی به شوخی یا به خاطر مشکلات روحی روانی حیوان یا انسانی رو مصدوم کنه و با خنده و شوخی از کنارش بگذره و نفهمه که کارش چه عواقبی برای حیوان یا انسان مصدوم خواهد داشت 
چند روز پیش یک کلاغ بال شکسته در کوچه مُرد.

۱۳۹۳ فروردین ۱۸, دوشنبه

یک عینک احساساتی

بهت گفتم پیش از عید عینکم گم شد، عینک کائوچویی هم تیکه پاره شد. حالا در به در دنبال یه عینک خوب اما نمی دونم چرا هیچ عینکی رو نمی پسندم . مسخره است که که فکر کنی خرید عینک مثل کفش یا لباس یا هر چیز دیگه است. عینک یه تیکه از وجود آدمه که هم من و هم عینک باید همدیگرو کامل و صد البته تحمل کنیم :( عینک علاوه بر بینایی باید به صورت آدم بشینه و احساس کنی جزئی از صورتته . نه اذیت کنه نه صورت آدم رو دفرمه کنه نه...
از طرف دیگه باید تحمل آدم رو داشته باشه مثلن از دیر به دیر تمیز شدن ناراحت نشه، زیر دست و پا داغون نشه، له نشه ، از بارون و برف بدش نیاد و از همه مهم تر نشکنه  ( این از همه مهمتر خیلی مهمه چون ده بار تا حالا گفتم و ده بار تا حالا عینک شکستم) اما نمی دونم چرا یه عینک خوب پیدا نمی کنم
از یابنده تقاضا می شود زودتر به من معرفیش کنه
اما یه مسئله ی مهمی که الان به ذهنم رسید اینه که اگه مثل هندیا بر این باور باشیم که هر موجودی در دنیا روح و شخصیت خاص خودش رو داره و حتا اشیاء هم دارای روح و شخصیت هستن خب یه عینک هم شخصیت داره و به احتمال قوی از بودن با یه آدم احساس خوشحالی یا ناراحتی می کنه. پس اگه چنین مسئله ای درست باشه عینکی که روی صورت یک جانی یا قاتل هست آیا ناراحته؟ آیا عینک من از این که روی صورت منه خوشحاله؟ ( البته فعلن هیچ عینکی روی صورتم نیست)
عینک یه سیاستمدار یا یه قدیس چه احساسی داره؟ تصور کن عینک روحانی رو:)) اونم میگه روحانی مچکرم؟؟ یا دوست داره عملیات انتحاری انجام بده و خودش رو بکشه؟؟ 

۱۳۹۳ فروردین ۱۵, جمعه

فضای مجازی یا بخش مهم زندگی

سه چهار ساله که کامپیوتر و اسکایپ عضو اصلی خانواده ی ما شده مخصوصن توی مراسم های مهم خانوادگی همیشه آیپدی موبایلی هست که اسکایپش روشن باشه و حسین و محمد علی یا زهرا رو جزئی از شادی مون و همراه خوشحالی مون کنه. همیشه مامان یادآوری می کنه : اسکایپ روشنه؟ نکنه حسین بیاد و ما نفهمیم. اون روز اسپیکر روشن نبوده محمدعلی زنگ زده من نفهمیدم، مواظب باش یه وقت اشتباه نکنی.
مراسم چهارشنبه سوری که میشه یکی هست که گزارش لحظه به لحظه توی وایبر گروه خانوادگی بذاره که محمد و حسین ببینن. نوروز که میشه حتمن یه اسکایپ گروهی باید روشن باشه که بچه ها توی خارج دلشون نگیره. از دوری ناراحت نباشن و به قول مامان: یه وقت حسین فیلش یاد اینجا نکنه که برگرده و دوباره گرفتار بشه.
کل این حرفا رو زدم که بدونی فضای مجازی ما اونقدر هم مجازی نیست مامان بیشتر از همه به واقعی بودن این فضا معتقده . از 88 به این طرف این فضا گوشه ای از عشق و زندگی ماست که لحظه به لحظه باهاش زندگی می کنیم و از نگرانی و دلواپسی ما کم می کنه. این فضا برای من و خانواده ام قسمت مهمی از زندگیه

۱۳۹۳ فروردین ۱۴, پنجشنبه

پیشگویی آسمانی

یکی دو روزه که کتاب پیشگویی آسمانی اثر جیمز ردفیلد رو تموم کردم و کتاب اعتماد به نفس اثر باربارا دی آنجلیس رو به صورت کتاب گویا شروع کردم . یعنی در حین بافت قالی کتاب رو گوش می کنم و گاهی دو یا سه بار به یک قسمت گوش می کنم تا به خوبی به مفهوم و منظور مورد نظر نویسنده برسم.
گرچه متاسفانه گاهی راوی یا کسی که کتاب را خوانده و ضبط کرده با تمام زحماتی که کشیده به لحن نویسنده نرسیده یا در ضبط با مشکلاتی روبرو بوده اما به نظرم برای کسی مثل من که همراه کارش می تونه نیمی از حواسش رو به کتاب بده ، بسیار خوب و مفیده و حداقل آدم رو با یک کتاب همراه می کنه اما چیزی که از این نوع از کتاب خوانی برداشت کردم اینه که میشه به این روش برخی کتاب ها رو مطالعه کرد اما نه در یک گستره ی وسیع منظورم اینه که نمی شه این نوع رو به همه تعمیم داد و بی خیال کتاب شد .
اما در مورد پیشگویی آسمانی درسته که در خیلی از موارد مفاهیم کتاب رو جالب می دونم و حتا می شه از این مفاهیم در زندگی شخصی استفاده کرد اما روش غلو آمیز نویسنده به خصوص در قسمت های پایانی کتاب بیشتر از دید من احمق انگاشتنِ خواننده و نگاهی سطحی و مبتذل به شعور مخاطب هست. تحول ناگهانی و اتفاقات غیرمترقبه شاید تا جایی برای خواننده قابل قبول باشد اما وقتی به ابتذال کشیده می شود کل کتاب را زیر سوال می برد. کاش فصل آخر اصلن وجود نداشت تا بتوان به راحتی به همان داد و ستد انرژی به طبیعت و بالعکس قانع بود و از آنها درس گرفت
به هر حال با تشکر از راوی یا همان خواننده ی محترمی که زحمت خواندن و ضبط را متحمل شده و لحن خوب ایشان ، امیدوارم در ضبط های بعدی قدری تحمل و شکیبایی بیشتری داشته باشند. 

۱۳۹۳ فروردین ۱۱, دوشنبه

آسمان مست

بهار که از راه میرسه 
انگار ساقی شوخ شنگی میاد و جام همه ی موجودات و زمین و زمان رو لبریز از شراب میکنه
آسمان گاه عربده می کشه و گاه گریه می کنه 
گاهی لبخند می زنه و گاهی اخم در هم می کشه
گاهی سرخوش گاهی خراب
گاهی نالان گاهی خندان
گاهی به خورشید خانم اجازه می ده که دست نوازشی بر سر زمین بکشه و گاه در اندرونی قایمش می کنه و اجازه نمیده بیرون بیاد
بهار با همین اخلاق گوناگون آسمونش قشنگه
به قول احمد آزاد:
تا من چشم مست تو دیدم
زساغر عشقت، دو جرعه چشیدم
شد زمین مست، آسمان مست
بلبلانِ نغمه خوان مست
باغ مست و باغبان مست 
باغ مست و باغبان مست 

۱۳۹۳ فروردین ۱۰, یکشنبه

ميدونى

تو و من مى دونيم عشق در حرف زيباست
تو و من ميدونيم در عمل عشق بيشتر منجر به خودخواهى ميشه تا به محبت
آدمها بر تماميت خواهى و خودخواهى شون نام زيباى عشق ميذارن
كاش عاشق بوديم

۱۳۹۳ فروردین ۹, شنبه

کتاب گویا

تازگیا قالی رو به اتاق خودم آوردم که مهمونای نوروزی اظهارنظری در مورد نوع بافت یا قالی من نداشته باشن . اتفاق خوبی افتاد چون تازه فهمیدم که به جای موسیقی می تونم به یک کتاب گویا گوش کنم و لذت ببرم. جای کتاب خوندن رو نمی گیره اما بهتر ازجونِ جونم یا حنا خانم یا نسترن گوش دادنه :)))
فعلن دارم کتاب پیشگویی آسمانی رو می شنوم و برام جالبه که به جای موسیقی، کتاب بشنوم و اطلاعات خوبی بدست بیارم. همون طور که می دونی من بیشتر کتاب خوندن رو دوست دارم اونم از روی صفحات کاغذی. درسته که توی موبایل یا کامپیوترم کلی پی دی اف دارم که می تونم بخونم اما راستش عادت نمی کنم، برام سخته و وقتی عادت می کنم که از روی آیپد کتابی رو بخونم بعدش دچار یه تناقض مسخره میشم :))) ورق زدن توی آیپد با کتاب :)))) باورت میشه؟
به هرحال خودم هم می دونم در این زمینه مشکل دارم خدا رو شکر دوست گلی دارم که از زمانی که من دچار اون مشکل شدم تا حالا برام کتاب میفرسته گاهی هم آژانس میگیرم و میرم دم کتاب فروشیش و کلی کتاب می خرم . داشتن دوست خوب نعمته می دونی وقتی در مورد همین چند تا دوست خوبم که تعدادشون به انگشتای یه دست هم نمی رسه فکر می کنم اشکم در میاد . خیلی کمکم کردن و ازشون سپاسگزارم. این که کسی درک کنه توی روزایی که قدم از قدم نمی تونی برداری برات کتاب بفرسته یا دیگری درک کنه که بعد از خوب شدنم وسایل سفرم رو مهیا کنه یا یه دوست دیگه توی شیراز چند روز تمام وقت خودش رو وقف آدم کنه خیلیه
به هرحال خدا رو شکر که الان وضعیت خوبی دارم. کتاب گوش می کنم و قالی می بافم و از طرف دیگه دوباره کتاب "کتابخانه ی بابل" رو شروع کردم . عاشق بورخس هستم فکر کنم این از روی اسم بلاگم مشخص باشه "کتابِ شن"

۱۳۹۳ فروردین ۸, جمعه

عینک

پارسال تابستون یه عینک کائوچویی مشکی خریدم از همینا که توی بازار مفت می فروشن در حقیقت دو تا فریم رو حدود 30 تومن خریدم و دادم درستش کنن، کائوچوییه همون روزی که لنز رو توش انداختم شکست و مجبور شدم از فریم فلزی استفاده کنم که اونم همین نزدیکای عید گم شد.
مجبور شدم همین کائوچویی شکسته رو از توی کشو در بیارم و بزنم به چشمم تا بتونم درست درمون ببینم. توی بهار دیدن رنگا خیلی مهمه، بهاره و رنگاش رنگایی که انگار تازه متولد شدن ، تازه و براق از اون براقا که انگار خدا دنیا رو فیلتر کالروایب زده و همه چیز خوش آب و رنگ تر شده. خب من دوست دارم حسابی عالی ببینم حتا اگه شده عینک شکسته می زنم تا خوبِ خوبِ خوب ببینم، لمس کنم، حس کنم، و حتا هوای زیبای بهار رو اگه تونستم ببلعم و بخورم :))
در حال حاضر با عینک شکسته ی کائوچویی در خدمتم فکر کنم اولین کار در سال جدید یا جراحی چشم باشه یا عینک که با این پولی که من در بساط دارم همون عینک :)))

۱۳۹۳ فروردین ۶, چهارشنبه

۱۳۹۳ فروردین ۵, سه‌شنبه

سالی که گذشت

از تو چه پنهون اواخر سال احساس می کردم سال خیلی بدی بود. می دونی شبیه کارتون پلنگ صورتی بود که کشون کشون و به زور به آخر سال رسیدیم هم من هم مامان و هم خیلی از اطرافیانم اما الان که خوب فکر می کنم میبینم همچینم سال بدی نبود:
اوایل سال اصلن برام انتخابات مهم نبود اما توی گیر و دارِ انتخابات فرصتی بود که فریاد بزنیم، فرصتی بود که بعد از چهارسال نام موسوی رو فریاد کنیم، هنوز از به یاد آوردنش خوشحال میشم هنوز اشک توی چشمم جمع میشه و برام زیباست که در میانه ی شهر، در وسط میدون ونک نام موسوی و کروبی را با صدای بلند گفتیم و شنیدیم. روحانی بهانه ای بود تا بتونیم باز در وسط شهر همدیگرو پیدا کنیم و لبخند تلخی بزنیم و روزهای سخت و تلخ هشتادوهشت رو مرور کنیم. 
سال گذشته ما آخرین توانمون رو گذاشتیم تا باز هم بجنگیم و فکر می کنم تا حدودی موفق بودیم. همین که در چشم دشمن نگاه کردیم و چیزی که او فتنه می نامید در چشمانش فرو کردیم یک موفقیت بود 
سال 92 گذشت منتظرم تا شاید ایران دلخواهم رو نه در رویا که روزی در واقعیت ببینم

۱۳۹۳ فروردین ۴, دوشنبه

ژانری دیگر

سبک، ژانر، تم یا هرچه اسمش را بگذاری برای عوض شدن است
گاهی عوض می شویم یا عوض می کنیم تا شاید حال و هوای دیگری بیابیم. و من می خواهم عوض شوم. برای تو حرف بزنم و تو به من گوش کنی انگار درددل می کنم برای تویی که نمی شناسم اما تو مرا می شناسی. با حرفهایم با کلماتم با تکه تکه کردن زندگی ام قطره قطره خودم را به تو شناسانده ام و امروز در روزهای آغازین نود و سه می خواهم صمیمی شوم با نوشته هایم با غصه هایم با شادی هایم .
خب کجای کار بودیم؟ آره روزای اول ساله و دلم می خواد امسال یه هدف خوب داشته باشم :)) نخند جدی میگم می خوام امسال رو سالِ خودخواهیِ مضاعف نامگذاری کنم. خودم باشم یه کم به خودم علاقه نشون بدم برای خودم زندگی کنم و کمی هم برای خودم خرج کنم. اینجوری شاید یه کم بتونم به زندگی امیدوارتر بشم
حالا خدا رو چه دیدی شاید یه گونی پول هم از اون بالا برامون اومد و ما هم به جایی رسیدیم .
تا اطلاع ثانوی صمیمی شویم و خودخواه 

۱۳۹۲ اسفند ۱۳, سه‌شنبه

بضاعت ما و تو

می گریم در آغوش تو و هزاران بار میگویم ممنونم که هستی
شب فرو می افتد و من می مانم و بالشی که تمام این شب ها کابوس ها و اشک هایم را هم زمان در خود جای داده اند
می گوید یکی از بچه ها سال 88 رفت اوین و دیگر همان دختری نیست که چهار سال پیش وارد اوین شد. گاهی به هم می ریزد و ما عادت کرده ایم
هیچ کس بعد از سال 88 همان نشد که بود
10 اسفند بود و من می گویم: ما تنها گذاشتیم مهندسی را که بیست سال از سیاست کنار کشیده بود و به خاطر ما وارد صحنه ای شد که از ابتدا تا انتهایش یک بازی بود. ما تنها گذاشتیم کسی را که همه می دانستیم مغضوب است. ما می دانستیم هرگز این دو با هم کنار نیامدند و در نمازجمعه اش گفته بود نخست وزیر تحمیلی امام بر من است. ما می دانستیم هیچگاه جناح راست از نخست وزیری که دست آنها را دراحتکارها و دزدی دارو و شکر و میوه رو کرده بود، خوش نخواهد داشت.
مادرم میگوید: چه می توانستیم که نکردیم؟ هر کدام به اندازه ی ظرفیت مان جنگیدیم.

۱۳۹۲ بهمن ۱۴, دوشنبه

كروبى

خبر كوتاه بود، كروبى به خانه اش بازگشت تا به مدت نامعلومى حصر در خانه ى خودش را تجربه كند. هميشه نام كروبى براى من يادآورِ ١٣ آبانِ ١٣٨٨ است ذهنم پرت ميشود به ٨٨ و بغض گلويم را ميفشارد، صورتم نم زده از اشك و روحم...
ميدان هفت تير بوديم، از همان لحظات آغازين به سوى مان يورش آوردند و با باتوم و گاز اشك آور سعى مى كردند متفرق شويم، شدت گاز اشك آور حال بعضى را بد كرده بود و در كنار و گوشه ى پياده رو افتاده بودند، ما نزديك بهارشيراز بوديم كه چند نفر از بچه ها با شادى فرياد زدند: كروبى، كروبى اومد
لبخند بر چهره ها نشست، خيلى از ما شادمانه به سمت ماشين كروبى ميدويدند مثل كودكى كه مأمن و پناهى يافته باشد ميدويديم و فرياد شادمانه ى كروبى كروبى هفت تير را پر كرد. مردى كنارم بود كه با شادى ميگفت: ديدى؟ كروبى ما رو تنها نذاشت.
 آن روز اشك من از شادى و اميد بود اما امروز بغضى گلويم را ميفشارد و با خودم ميگويم: ديدى؟ ما كروبى رو تنها گذاشتيم

۱۳۹۲ بهمن ۱۳, یکشنبه

اين زندگى

تو
دو روز با من مى مونى و بعد منو با اعصاب داغون ميذارى ميرى
مامان
جملات و كلمات رو تكرار و تكرار مى كنه تا درونم نعره اى جون مى گيره
نسرين
اونقدر با حرفاى بى احساس به روح همه چنگ ميزنه كه دو رود باريك بر صورتم شكل مى گيره
جامعه
منو فرارى مى كنه چندان كه دوست دارم در گوشه ى يه آسايشگاه روانى معتكف بشم  جايى كه سكوت باشه و سكوت تا لحظه اى كه مرگم برسه و راحت بشم

۱۳۹۲ دی ۲۹, یکشنبه

یه دل تنها به فروش می رسد

دله دیگه چه می شه کرد
گاهی هوس می کنه دوست داشته بشه
گاهی هوس می کنه دوست داشته باشه 
گاهی هوس می کنه اشک بریزه
بغل بشه
سر بذاره روی شونه های یه عشق
دله دیگه چه می شه کرد
با این سن
با این قد و هیکل
می دونه بعیده
می دونه غیر ممکنه 
اما دل میبنده به غیر ممکنا
دل می بنده به چیزایی که دیگه وقتش گذشته
دله دیگه چه می شه کرد
می دونه ازش گذشته 
(گرچه از بیست سالگی ازش گذشته بود چه برسه به این سن)
می دونه برای این کارا خیلی دیر شده
میدونه دیگه نمیشه به کسی امید داشت 
میدونه آدمِ بزن در رو زیاده
اما چه کنه 
دله دیگه

۱۳۹۲ دی ۱۸, چهارشنبه

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...