۱۳۹۳ اردیبهشت ۵, جمعه

#سرفراز

همیشه مسئله ای هست که شوکه ات کند، بغض را در گلویت به هق هق و اشک بدل کند و کمرت را برای روزها بشکند. همیشه چیزی هست که برای ساعتها و روزها مالامال از غم ات سازد. نیمه شب بود و مطالبی در مورد بند 350 می خواندم که توییتر محمد را دیدم. هشتگ سرفراز زده بود و عکسی ضمیمه ی آن. عکس را که دیدم...
محمد بود با موهای تراشیده مثل زندانیان... زل زده بود به من ... درآنسوی شیشه او بود و در این طرف من... چشمان غمناکش و من با بغضی که بی هیچ صدایی به اشک بدل می شد و کم کم هق هق گریه... محمد بود با موهایی که از ته تراشیده شده بود و من که ناگاه افتاده بودم در سلول های اوین، در بند 350 ، در زیر باتوم و چشم در چشم مردی که فرومی کوبید آن باتوم و کابل و قمه ی لعنتی را و قلبم برای حسین می زد و جوشن کبیری که مادرم می خواند و همه تکرار می کردیم خلصنا من النار یا رب
می دانم چندان سردرنمی آوری ، خودم هم نمی فهمم تنها هشتاد و هشت و هشتاد و نه با تمام غصه هایش تکرار و تکرار و تکرار می شود و من خدا را شکر می کنم محمد و حسین نیستند و حسین از اوین خلاص شده ولی باتوم ها نه بر بهاور که بر من می خورند و چشمان مامور هنوز در چشم من است و قمه ای که بر بالای سرم هست. اشک می ریزم و می نویسم شاید این بغض خالی شود و من راحت شوم از این همه بغض و اشک و درد کمر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...