همیشه مسئله ای هست که شوکه ات کند، بغض را در گلویت به هق هق و اشک بدل کند و کمرت را برای روزها بشکند. همیشه چیزی هست که برای ساعتها و روزها مالامال از غم ات سازد. نیمه شب بود و مطالبی در مورد بند 350 می خواندم که توییتر محمد را دیدم. هشتگ سرفراز زده بود و عکسی ضمیمه ی آن. عکس را که دیدم...
محمد بود با موهای تراشیده مثل زندانیان... زل زده بود به من ... درآنسوی شیشه او بود و در این طرف من... چشمان غمناکش و من با بغضی که بی هیچ صدایی به اشک بدل می شد و کم کم هق هق گریه... محمد بود با موهایی که از ته تراشیده شده بود و من که ناگاه افتاده بودم در سلول های اوین، در بند 350 ، در زیر باتوم و چشم در چشم مردی که فرومی کوبید آن باتوم و کابل و قمه ی لعنتی را و قلبم برای حسین می زد و جوشن کبیری که مادرم می خواند و همه تکرار می کردیم خلصنا من النار یا رب
می دانم چندان سردرنمی آوری ، خودم هم نمی فهمم تنها هشتاد و هشت و هشتاد و نه با تمام غصه هایش تکرار و تکرار و تکرار می شود و من خدا را شکر می کنم محمد و حسین نیستند و حسین از اوین خلاص شده ولی باتوم ها نه بر بهاور که بر من می خورند و چشمان مامور هنوز در چشم من است و قمه ای که بر بالای سرم هست. اشک می ریزم و می نویسم شاید این بغض خالی شود و من راحت شوم از این همه بغض و اشک و درد کمر
محمد بود با موهای تراشیده مثل زندانیان... زل زده بود به من ... درآنسوی شیشه او بود و در این طرف من... چشمان غمناکش و من با بغضی که بی هیچ صدایی به اشک بدل می شد و کم کم هق هق گریه... محمد بود با موهایی که از ته تراشیده شده بود و من که ناگاه افتاده بودم در سلول های اوین، در بند 350 ، در زیر باتوم و چشم در چشم مردی که فرومی کوبید آن باتوم و کابل و قمه ی لعنتی را و قلبم برای حسین می زد و جوشن کبیری که مادرم می خواند و همه تکرار می کردیم خلصنا من النار یا رب
می دانم چندان سردرنمی آوری ، خودم هم نمی فهمم تنها هشتاد و هشت و هشتاد و نه با تمام غصه هایش تکرار و تکرار و تکرار می شود و من خدا را شکر می کنم محمد و حسین نیستند و حسین از اوین خلاص شده ولی باتوم ها نه بر بهاور که بر من می خورند و چشمان مامور هنوز در چشم من است و قمه ای که بر بالای سرم هست. اشک می ریزم و می نویسم شاید این بغض خالی شود و من راحت شوم از این همه بغض و اشک و درد کمر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر