۱۳۹۳ اسفند ۴, دوشنبه

همين نزديكى٣

سطل زباله ى شهردارى را به پهلو روي زمين خوابانده بود و درونش را جستجو ميكرد، شيشه هاى نوشابه و اجناس پلاستيكى را در يك كيسه ى پلاستيكى بزرگ مي ريخت، گاهى هم بين آشغال ها غذاى مانده اى پيدا ميكرد و كنار مي گذاشت. كارش كه تمام شد، نشست و غذا را بين گربه هاى اطرافش تقسيم كرد و رفت.

۱۳۹۳ بهمن ۲۸, سه‌شنبه

همين نزديكي٢

لباس هاى مندرسي داشت و سنى حدود ١٢ سال، وارد مترو شد و نگاهى به اطرافش كرد و با صدايي لرزان و نازك شده : خانوما خير از جووني تون ببينين ، كمك كنيد، مادر پير و مريضي دارم ...
همين طور كه حرف ميزد و طول مترو را مي پيمود و در صورتش درد و غمش را نشان ميداد گاهى هم از گوشه ى چشم نگاهى به شيشه ى مترو داشت، فكر كردم منتظر كسي ست اما او خودش را در شيشه نگاه ميكرد و ميزان تاثيرگذاري ش را مي سنجيد

۱۳۹۳ بهمن ۲۷, دوشنبه

همين نزديكي١

كنار تاكسي نشسته بودند و مرد ريزريز با او حرف ميزد، نميخواست كسي بفهمد كه حرف ميزند و دست نوازشي به سرش ميكشد، مرد كه بلند شد او هم به دنبالش رفت. نميتوانست از مرد دل بكند حتا براى يك لحظه، اما مرد تاكسي را جا به جا كرد و برگشت. از ماشين تكه گوشتى آورد و باز كنار هم نشستند. مرد آرام آرام حرف ميزد و او گوشت را مي بلعيد و گاه به عنوان تشكر دستان مرد را مي ليسيد

سالها

تو رفته اى و من هنوز
از گوشواره هاى ياد تو آويزان
در ياد كودكي ام 
در اوج آسمان
من تاب ميخورم
من
اين منِ سرگردان
در عشق مرگ روان 
 من سالهاست 
پود بر تارِ اين كفن كهنه ميكشم

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...