۱۳۹۳ بهمن ۲۷, دوشنبه

همين نزديكي١

كنار تاكسي نشسته بودند و مرد ريزريز با او حرف ميزد، نميخواست كسي بفهمد كه حرف ميزند و دست نوازشي به سرش ميكشد، مرد كه بلند شد او هم به دنبالش رفت. نميتوانست از مرد دل بكند حتا براى يك لحظه، اما مرد تاكسي را جا به جا كرد و برگشت. از ماشين تكه گوشتى آورد و باز كنار هم نشستند. مرد آرام آرام حرف ميزد و او گوشت را مي بلعيد و گاه به عنوان تشكر دستان مرد را مي ليسيد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...