۱۳۹۲ شهریور ۹, شنبه

ابله

این کتاب ابله چقدر باحاله ، آدمی مثل من که مدت هاست ترک اعتیاد به کتاب کرده هم یه کله 50 صفحه رو می خونه و آخ نمی گه :))
ممنون داستایوسکی ، ممنون آقای سروش حبیبی و سپاس از نشر چشمه 

۱۳۹۲ شهریور ۶, چهارشنبه

۱۳۹۲ شهریور ۱, جمعه

دایی خوب من

سرش رو تکون داد و گفت: دکتر این حکومت دیگه درست نمیشه، از محور عدالت خارج شده مثل دستگاهی که از محورش خارج شده و دیگه قادر به کار نیست. این حکومت خون ریخته و خون ، خون می طلبه. خون بدون منتقم نمی مونه. خداوند خودش گفته کسی که عاشق من بشه من عاشقش می شم و کسی که در راه من فدا بشه من خود فدیه ی او خواهم بود. این بچه ها در راه خدا کشته شدن این حکومت بناحق خونشون رو ریخت و خداوند خودش ثاره ، خودش فدیه است ، خودش منتقم این بچه ها خواهد بود. دکتر اینا خیلی ظلم کردن، خیلی خیانت کردن ، به این جوونا به ما به آرمان ها و امیدهای ما خیانت کردن. ما به خاطر اسلام اومدیم وسط اما اینا به اسلام هم خیانت کردن. دکتر اینا دیگه موندنی نیستن. نمی تونن بمونن
دکتر اینا رو تعریف می کرد و من گریه می کردم. نزدیک یکسال هست که دایی رفته اما نمی تونم قبول کنم اون همه شور و انرژی به یکباره از جمع ما پرکشیده باشه.
دوستت دارم دایی 

۱۳۹۲ مرداد ۳۱, پنجشنبه

با یاد تو که زنده ترینی

تو می روی و هنوز
من از دهان همه
 نام تو را رسا و بلند می شنوم
و کلماتت
آنگاه که از زبان دیگری به گوش می رسد
روحم را نوازش می دهد
غم نبودنت
قلبم را می خراشد و باز
به یادت
دریا دریا اشک می شوم
تو زیباترین یادگارت
همان اندیشه ای ست
که در زمان جاری ست
نامت
در جانم
جاودانه است

۱۳۹۲ مرداد ۳۰, چهارشنبه

این ذهن خائن

همیشه فکر می کردم ما آدمها خیلی ناشکریم ، اونقدر که غمها در ذهنمون می مونه و ماندگاره ، شادی ها نیست . اونقدر که یادمونه کی یه عزیزمون فوت شده ، تولد یا عروسی عزیزانمون یادمون نیست. اون همه که برای غمها ضجه می زنیم برای شادی ها نمی خندیم. اما حالا دیگه چنین عقیده ای ندارم، تقریبن به علتش پی بردم حداقل در مورد خودم ساز و کارش دستم اومده.
این از ناشکری یا فراموشکاری من نیست که شادی ها رو فراموش می کنم و غم ها با تمام جزئیاتش در ذهنم باقی می مونه این به دلیل ساز و کاریه که ذهنم برام ترتیب داده. با هر بیماری ، با هر ضعف جسمی یا روحی ، با هر درگیری فکری و ذهنی، حوادث بد و ناگوار مثل سریالی در ذهنم رژه میرن و من حادثه ای که سالها پیش برام افتاده رو با تمام جزئیاتش دوباره میبینم و حس می کنم و درد می کشم، به این صورت با هر بیماری اتفاقات و حوادث بد با همون شدت و حدت ، با همون حس و گاه سنگین تر تکرار میشه و از ذهنم خارج نمیشه.
پس این من نیستم که ناشکری می کنم این جریان روحی و ذهنیه که حوادث تلخ زندگی رو بارها و بارها برای من تداعی می کنن و راه خلاصی برای من باقی نمیذارن . تقصیر من نیست که چهارساله که هشتاد و هشت برای من تکرار میشه با تمام دردها و سنگینیش

من و ماه


هیچ وقت این اندازه از کلاسی لذت نبردم ، کلاسی که با همه ی همکلاسی ها خوش باشم احساس راحتی کنم و برای رفتن به کلاس شور و شوق داشته باشم. حال خوشی دارم از دوستام از استاد و از این که چیزی که دوست دارم رو یاد میگیرم. برای من که سالها به زور و ضرب کلاس رفتم این عجیبه چه توی مدرسه چه دانشگاه و چه زبان و سایر مخلفات . اما امروز برام جالب بود که وقتی از کلاس برمیگشتم ماه به استقبالم اومده بود و با صورت گرد و زیباش با نگرانی منو تا خونه رسوند، از دیوار خونه ها و آپارتمان ها از لا به لای درخت ها سرک می کشید و با نگرانی به من و پاهای خسته ام نگاه می کرد و چهره ی گرد و تپلش رو جلو می آورد و نگاه می کرد. وقتی به خونه رسیدم بوسه ای براش فرستادم و وارد خونه شدم . 
ماه چهارده یه بوسه از صورت گرد و زیبای تو 

۱۳۹۲ مرداد ۲۱, دوشنبه

هيچ عزيز

دوست دارم برم ، تا جايى كه كسى منو نبينه، كسى منو نشناسه، و كسى نخواد به خاطر كارهاى كرده و نكرده منو بازخواست كنه
دوست دارم برم، جايى كه هيچى نباشه، نه ترس ، نه كابوس، نه استرس، نه ترس از دستگيرى ، نه شرم از آزادى
دوست دارم برم، به يك هيچ پناه ببرم و از تهى سرشار باشم

۱۳۹۲ مرداد ۱۴, دوشنبه

کوچه

تا حالا شده به بلاگ قبلی تون یه سری بزنید و بعد یه نوشته حسابی زیر و روتون کنه؟؟ من الان در چنین شرایطی هستم . انگار شخص دیگری این بلاگ رو نوشته و با شرایط من جور در اومده باشه  شاید داستان خیلی از ما یا پدرهای امروز باشه که با بچه هاشون چنان کنار میان که انگار رابطه ای عمیق تر از پدر و فرزنده، رابطه ای در حد یک دوست :

صدای کفشهايم در کوچه می پيچد و رد پايم در سياهی گم می شود . باز هم هوا تاريک است . پاهايم خسته است و تنم رنجور ...
دستم در دستان پدر گرم می شود و من در هراس از تاريکی با قدمهای پدر گام برمی داشتم ، در حقيقت اين پدر بود که قدمهايش را به کوچکی گامهای من برمی داشت . چندانکه من متوجه نشوم ، آنچنان که من متوجه کوچکی خود در برابر او نشوم و چنان با من حرف می زد که می پنداشتم همچون من می انديشد برخلاف عمو که انگشت خودرا در دستم می گذاشت تا به عمق کوچکی خود دست يابم و گامهايش آنچنان بزرگ بود که من سراسيمه می دويدم .
صدای کفشهايم در کوچه می پيچد . هوا تاريک است و من انگار ديگر از تاريکی نمی ترسم احساس می کنم تنهاتر از آنم که بترسم ، تنهاتر از برگی در امواج باد . در اين سوز و سرما ، اشکهايم گونه ام را می سوزانند ....
صدای پدر می آيد ، مرا می خواند و همچون هميشه می گويد : تا من هستم از چيزی نترس . مگه من نباشم که تو بخوای گريه کنی .
و حال او رفته است و دلم می خواهد تمام عمر زار بزنم .
صدای کفشهايم لحظه ای قطع می شود . من هستم و تاريکی و يک کوچه خالی . گوشه ای می ايستم و صورتم را با دستهايم می پوشانم . اما صدايم دستهايم را می شکافد و تمام کوچه را می گيرد....




۱۳۹۲ مرداد ۱۲, شنبه

احمدی بای بای

باید خوشحال باشم اما نیستم، باید سرشار از هیجان فردا باشم اما هیچ هیجانی نیست، باید از رفتنش از کنار گذاشتنش از نبودنش شاد باشم اما... کدامیک از ما خوشحالیم؟ کدامیک از ما احساس شادی می کنیم؟ مگر هشت سال از زندگی ما به تاراج نرفت؟ مگر هشت سال را بر ما حرام نکردند؟ پس چرا خوشحال نیستیم؟ از رفتنش از نبودنش از این که ...
چهارسال پیش توفانی درگرفت، چهار سال پیش ما با تجربه ی چهارسال قبلش گفتیم نمی خواهیم، گفتیم دروغگوست گفتیم کشور را به دره ای می اندازد که بیرون آوردنش دشوارتر از هشت سال جنگ است. نخواستند بشنوند ، نخواستند ببینند، نخواستند... اینک مثل جنگ زدگانی هستیم که بر ویرانه ی کشت و زرع خود بازگشته ایم ، نه زمینی باقی است ، نه کِشتی ، نه زرعی و نه عزیزانی که بر این زمین کار می کردند و غریو شادی سرمی دادند.
اینک نه سهراب هست و نه کیانوش، نه حسین هست و نه محمد، و تنهای زخم خورده و رنج زندان دیده را یارای خندیدن نیست. قلب های ما ، تک تک ما رنج این چهار سال را حتا اگر مرهم نهد اما برخی زخم ها هرگز ، هرگز التیام پذیر نیست، هیچ یک از ما کهریزک را از یاد نخواهد برد، هیچیک از ما حصر رهبرانمان، تعدی به عزیزانمان را از یاد نخواهد برد. چگونه خوشحال باشم از رفتن کسی که کشور و مردمی را به ورطه ی ورشکستگی اقتصادی و فرهنگی و اجتماعی رساند. گیرم که احمدی نژاد رفت با دزدی و دروغ و اختلاس نهادینه شده در این کشور چه باید کرد؟ گیرم که رفت با رسوبات فرهنگی و اقتصادی و اجتماعی آن چه باید کرد؟ گیرم که شخص رفت آیا این ویرانه به این آسانی آباد خواهد شد؟
نظرکرده رفت اما... 

۱۳۹۲ مرداد ۱۱, جمعه

همیشه دروغ کارساز است

جوان کُرد بود و نگاهم کرد: دوتا زبون ، دوتا بناگوش دو تا پاچه
نگاه کرد و در حال کشیدن گفت: خارجی هستی؟
عادت کرده ام به این سوال مسخره ، نمی دانم برای چه چنین فکری می کنند، شاید از نوع انتخاب رنگ لباس هایم باشد یا از لحنم یا هرچیز دیگری ، گفتم: نه، خندید و گفت معلومه خارجی هستی، مثل وقتی که جنسی تقلبی خریده باشی و بیننده اصرار داشته باشد که اصل است یا وقتی جنسی را صد تومان خریده باشی و وقتی از تو سوال می کنند چند خریده ای و حقیقت را می گویی شنونده بگوید دروغ نگو معلوم است هزار برایش داده ای. در این مواقع اصرار تو بر حقیقت را می گذارند به پای کتمان حقیقت یا از آن بدتر می گذارند به حساب تواضعی دروغین و زشت، گفتم آره خارجی هستم، و جوان باز اصرار کرد که در کجای خارج زندگی می کرده ام.
عصبانی بودم و هنوز داشت با زبان گوسفند بیچاره بازی می کرد. گفتم ول کن نیستی نه؟ بسه دیگه حالا هر خراب شده ای که شما فکر می کنی پول را پرداختم و آمدم. مادرم می گوید کله پاچه کهنه بود و من باید متوجه می شدم

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...