۱۳۹۲ مرداد ۳۰, چهارشنبه

این ذهن خائن

همیشه فکر می کردم ما آدمها خیلی ناشکریم ، اونقدر که غمها در ذهنمون می مونه و ماندگاره ، شادی ها نیست . اونقدر که یادمونه کی یه عزیزمون فوت شده ، تولد یا عروسی عزیزانمون یادمون نیست. اون همه که برای غمها ضجه می زنیم برای شادی ها نمی خندیم. اما حالا دیگه چنین عقیده ای ندارم، تقریبن به علتش پی بردم حداقل در مورد خودم ساز و کارش دستم اومده.
این از ناشکری یا فراموشکاری من نیست که شادی ها رو فراموش می کنم و غم ها با تمام جزئیاتش در ذهنم باقی می مونه این به دلیل ساز و کاریه که ذهنم برام ترتیب داده. با هر بیماری ، با هر ضعف جسمی یا روحی ، با هر درگیری فکری و ذهنی، حوادث بد و ناگوار مثل سریالی در ذهنم رژه میرن و من حادثه ای که سالها پیش برام افتاده رو با تمام جزئیاتش دوباره میبینم و حس می کنم و درد می کشم، به این صورت با هر بیماری اتفاقات و حوادث بد با همون شدت و حدت ، با همون حس و گاه سنگین تر تکرار میشه و از ذهنم خارج نمیشه.
پس این من نیستم که ناشکری می کنم این جریان روحی و ذهنیه که حوادث تلخ زندگی رو بارها و بارها برای من تداعی می کنن و راه خلاصی برای من باقی نمیذارن . تقصیر من نیست که چهارساله که هشتاد و هشت برای من تکرار میشه با تمام دردها و سنگینیش

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...