۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه

یه نموره درک

گاهی بد نیست دیگران رو درک کنیم
مادری که پسرش رفته دلش به یه چت ساده با پسرش خوشه
مادری که شوهرش مرده و بچه هاش رفتن دلش به یه ماهواره خوشه
شاید چیزی از کامپیوتر سر در نیاره و هر روز مصیبت این رو داشته باشی که کامپیوترش رو تنظیم کنی
شاید فقط سریال های ترکی جم تی وی رو دوست داشته باشه
شاید دوست داشته باشه تو کنارش بشینی و اون کتاب حشاشین رو بخونه
اما کنارش باش
و درکش کن

رفت

زن سیگارش را خاموش کرد
هنوز تهِ دلش امیدوار بود که مرد پشیمان شده باشد
اشک هایش را پاک کرد و باز به خانه نگاه کرد
زن
دو روز بود که غذا نخورده بود
هنوز گوشش به در بود و تلفن
مرد
زنی را بوسید

مملکتی که ما داریم


دیروز عکس حجاریان رو دیدم و داشتم یه مقاله می نوشتم که دیدم پای خیلیا وسط میاد. ممکنه برای خیلیا بد بشه حالا خودم به جهنم گاو پیشونی سفیدم اما دوست ندارم بقیه به خطر بیفتن
از خیرش گذشتم اما ببین آزادی چقدر زیاده که یه مقاله به قیمت جون خیلیا تموم میشه

۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

یار

یادته؟ قدیما با هم پرواز می کردیم
تو همش رج می زدی اما من همیشه دوست داشتم کله ملق بزنم توی هوا ، لای درختا برم ، بپیچم ، برقصم وای چه کیفی میداد
تو همیشه زود برمی گشتی و من همیشه دیر می رسیدم
اما حالا چی شده که تو دیگه نیستی؟
حالا چی شده که من تنهام؟
راستی
حالا بالای من کو؟؟
تو که رفتی بال منم با خودت بردی
اگه بر نمی گردی حداقل بال منو برگردون

۱۳۹۱ اردیبهشت ۸, جمعه

برای کودکم


من برای بچه ای که هرگز متولد نخواهد شد
توی بیست وپنج سالگیش یه خونه می خرم
تا نه من به اون وابسته بشم نه اون به من
اینجوری برای جفتمون بهتره

کدامین انتظاری


بخوان ای چرخ ریسک! نغمه ات را
- بران شاخِ برهنه ی بی گل و برگ -
که داری انتظار نوبهاری.

ولی من، این دلِ بی آرزو را
- که از شورِ قیامت هم نجنبد -
کنم خوش با کدامین انتظاری؟؟؟

دکتر شفیعی کدکنی

۱۳۹۱ اردیبهشت ۷, پنجشنبه

کودک باش

وقتی بارون میاد فکر نکن فقط تویی که به گذشته ها می ری
نه بابا همه روی خاطرات ماسیده ی گذشته انقدر نون میمالن و می خورن که دل درد میگیرن
وقتی بارون میاد فکر نکن فقط تویی که هوس یه شونه کردی
نه بابا همه همینن چون یا مجردن و توی رویا سرشون روی شونه ی یه همراه رویاییه یا ازدواج کردن و فکر می کنن اونی نیست که باید باشه
وقتی بارون میاد فکر نکن
مثل بچه ها برو زیر بارون
شلنگ تخته بنداز
برقص
بچرخ
بذار همه بگن دیوونه اس اما کیف کن حال کن بذار غصه ها دور شن

۱۳۹۱ اردیبهشت ۶, چهارشنبه

مرگ


داستان من یادت هست؟
مرده بودم که بیدارم کردی
من هنوز در راهروی کودکی
گیر کرده ام
پاهایم بوی نا می دهد
و لبخندم هنوز تو را به روزهای پنج سالگی ام
پیوند می دهد
من بروم
تو داستان مرا تمام کن

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳, یکشنبه

در چارراهِ رنگ بازی ها



زیباترینِ رنگ ها سبز است
باغِ بهاران، صبحِ بیداران،
آرامش و شرمِ سکوتِ شسته ی صحرا
اندیشه ی معصومِ گل ها ،
                           در بهاران،
                                در شبِ باران.
زیباترینِ رنگ ها سبز است.

وقتی که من سوی تو می آیم
از ارتفاعِ لحظه های شوق
یا ژرفنای تلخ و تارِ صبر
- در پیچ و خم های خیابان های
                          غرقِ ازدحامِ آهن و پولاد -
زیباترینِ رنگ ها سبز است.

در چار راهِ رنگ بازی ها
وقتی که من سوی تو می آیم
زیباترینِ رنگ ها سبز است.

پیغمبرِ دیدار
با وحی و الهامِ سعادت یار
بختِ بلند و طالعِ بیدار.


شعر: دکتر شفیعی کدکنی
            

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱, جمعه

حلاج


در آینه، دوباره، نمایان شد:
با ابرِ گیسوانش در باد،
باز آن سرود سرخِ «انا الحق»
ورد زبان اوست.

تو در نماز عشق چه خواندی
                                 که سال ها ست 
بالای دار رفتی و این شحنه های پیر
از مرده ات هنوز
پرهیز می کنند.

نامِ تو را به رمز،
رندانِ سینه چاکِ نشابور
در لحظه های مستی
                      - مستی و راستی -
آهسته زیرِ لب
تکرار می کنند.

وقتی تو،
           روی چوبه ی دارت،
                                    خموش و مات
بودی،
ما:
انبوهِ کرکسانِ تماشا،
با شحنه های مأمور:
مأمورهای معذور،
همسان و هم سکوت
                       ماندیم.

خاکسترِ تو را
بادِ سحرگهان
هرجا که برد، 
مردی زخاک رویید.

در کوچه باغ های نشابور،
مستانِ نیم شب، به ترنم،
آوازهای سرخِ تو را
                          باز
ترجیع وار زمزمه کردند.


نامت هنوز ورد زبان ها ست.

دکتر شفیعی کدکنی


شب ها 3

شب ها
تو باز هم زندانی
مادر باز هم جوشن می خواند
معصومه باز هم به مردانی که تو را می برند نگاه می کند

شب ها
فاطمه و زهرا بازهم زندانی شده اند
من باز هم زنجیر چرخ می خورم
ناهید باز هم بالای سر من است

شب ها
دردها دوباره تکرار می شوند
اشکها دوباره ریخته می شوند
کابوسها
این کابوس های بی انتها

شب ها 2


دیشب
من بودم و محمد و یک خیابان پر از گاردی
دیشب
محمد رفت پیش ماشین انتظامی ها و حرفی زد
ما حرکت می کردیم که
گاردی ها محاصره مان کردند

مرد درشتی اندامش را
از کابوس من وام گرفته بود
و قدرتش را از ناتوانی من
هجوم آورد 
 تا محمد را دستگیر کند

من...
فریاد می زدم که مرا دستگیر کنید
به محمد کاری نداشته باشید


مرد مرا هل می داد
من فقط ضجه می زدم
فریاد می زدم


شب تمام بالش من اشک است و هق هق گریه
شب من درمیان کابوس دست و پا می زنم


شب ها 1


بیدار می مانم
یکی از ما پیروز خواهد شد
من
یا کابوس

شب ها

چشم را می بندم
باز هم خیابان
می دانم چه خواهم دید
از ترس
چشم را باز نگه می دارم
تا کابوس رد شود

۱۳۹۱ فروردین ۳۰, چهارشنبه

یک خود غمگین

خودم رو بغل می کنم و می گم: نگران نباش بالاخره تموم میشه
هنوز عادت نکرده به این دنیا، خسته شده و من درکش می کنم
بغلش می کنم و می گم: ببخش که جسمم زودتر از موقع پیر شد
ببخش که می خوای بچرخی و من نمی تونم
ببخش که می خوای بخندی و سنم بهت اجازه نمی ده
ببخش که می خوای شاد باشی و توی کشوری هستیم که نمی تونی
ببخش اگه زود پیر شدم
خودم رو بغل می کنم و با هم گریه می کنیم

۱۳۹۱ فروردین ۲۸, دوشنبه

پنیر من باز هم جابه جا شد


گاهی توی زندگی انقدر درد آوار می شه روی سرت که به یه مرحله ی سخت می رسی
به مرحله ای که وقتی یه اتفاق بد برات میفته، آروم و ساده به دلت میگی: این مرحله هم تموم شد
سخته، دردناکه، شکستن قلبت رو با تمام وجودت حس می کنی
اما...
باید بفهمی که یه دلخوشی، یه زیبایی، یه عشق توی زندگیت تموم شده
قبول کن که تموم شده و آروم آروم باید به مرحله ی دیگه ای پا بذاری
امروز یه دوست قدیمی رابطه اش رو با من تموم کرد
سخت بود
اما باید قبول کنم که تموم شده و برم به مرحله ی بعد

۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه

سرما

سردم شده
خواهر می گوید
حتمن ضعف کرده ای
مادرم نبات می دهد و می گوید
سردی کرده ای
اما من
سوز سرما را
کولاک باد را
یخبندان رگها را
در درونم احساس می کنم

۱۳۹۱ فروردین ۲۶, شنبه

ساقی


روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کند
زنهار کاسه ی سر ما پر شراب کن
ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم
با ما به جام باده ی صافی خطاب کن
کار صواب باده پرستی است حافظا
برخیز و عزم جزم به کار صواب کن

۱۳۹۱ فروردین ۲۵, جمعه

پاسخ

هیچ می دانی چرا، چون موج،
در گریز از خویشتن، پیوسته می کاهم؟
- زان که بر این پرده ی تاریک،
                                       این خاموشیِ نزدیک،
آنچه می خواهم نمی بینم،
وآنچه می بینم نمی خواهم.

دکتر شفیعی کدکنی

به ناکجاآباد می روم

این، یک جاده ی مستقیم در پیش می گیرد
آن، راهی که دور می زند
به امید آن که به خانه بازگردد
به عشقی دیرین که بازیافته است .
اما من
نه به جاده ی راست و مستقیم
نه راه پر پیچ و خم
که به ناکجاآباد می روم
و شوربختی
              به دنبالم
                       چون قطاری که از ریل خارج می شود

شعر از: آنا آخماتووا

من آموختم

همیشه هم نباید عشق رو آزاد گذاشت
گاهی هم باید دو دستی بهش چسبید
همیشه هم نباید مهربون بود
گاهی هم باید با عصبانیت برای عشق جنگید
همیشه هم نباید از خود گذشت
گاهی هم باید خودخواه بود

عشق


لحظه ی آخردستانم را گرفت و گفت: خوشا به حال مردی که تو عاشقش بشی
و دستانم را بوسید و رفت
و هیچ نفهمید که آن مرد، خودش بود

...

کلمات حرف نمی زنند
اشک ها گویا ترند

زمان ما

زمان ما زمان بدی بود
25 سالگی سرآغاز پیری یک دختر بود
و 30 سالگی نهایت مجرد ماندن
و پس از آن گوشه ها و کنایه ها و نگاه های سرد
زن بودن بزرگترین نعمت است و بزرگترین نقمت
زن بودن یعنی سانسور ابدی
حتا در میان زنان
زمان ما همیشه دیر بود
و حال دیرتر از همیشه

میشکا گم شد

من آدم سانتیمانتالی نیستم
از سرِ بی دردی هم عاشق حیوانات نشدم همه می دونن چه مصیبتایی دارم و داشتم
اما دلم می سوزه وقتی یه حیوونی رو می بینم که داغونه و زخمی و بیچاره توی خیابونا سرگردونه . میارمش پیش خودم شایدم باهاش احساس نزدیکی می کنم . نگهداری می کنم و دکتر می برم و خود به خود بهش علاقه مند می شم .
امروز حسابی ناراحتم . امروز بغضی قلب و روحم رو آزار میده. میشکا گم شده و براش نگرانم
پیش از عید عسل مرد و ملوس و ساسی گم شدن و حالا میشکا
اگه بدونم که جای خوبیه ناراحت نمی شم اما ناراحتم چون فکر نمی کنم جای خوبی باشه

۱۳۹۱ فروردین ۲۳, چهارشنبه

در محاق

نامهربان تر از من
با من کیست؟
من خویش را به محاق فرستاده ام
دلقکی که تو می بینی
تصویری است که تو می خواهی
من
در پشت این پنجره ها پنهانم

بغض


چنگال هایت
خراش می دهد گلویم را
 چشمهایم داغ می شود 
و من فرو می خورم تو را
و اشکی که در سینه پنهان می شود

وجدان بیدار دارین؟؟


امروز کل تهران رو زیر پا گذاشتم که
وجدان بیدار دارین؟
هیچکس نداشت :((
گفتن چند سالی هست که تموم شده

۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

شل سیلورستاین



 شل سیلورستاین شاعر، نویسنده، کاریکاتوریست آمریکایی در سال 1930 به دنیا آمد و متاسفانه در سال 1999 بر اثر حمله ی قلبی در گذشت. او یکی از معروف ترین نویسندگانی است که شعرو نقاشی را با هم درآمیخت و قشر وسیعی از مخاطبان را با خود همراه کرد. نوشته های او به مخاطبان خاصی تعلق ندارد و همه ی گروه های سنی را شامل می شود. نثر شیوا و نقاشی های گویا و گاه خنده دار او همه را مجذوب خویش می کند. او اشعارش را چنان در کاریکاتور درآمیخت که گاه شعر را بدون حضور نقاشی همراهش نمی توان به خوبی درک کرد .
در ایران او را با کتاب مدادپاک کن جادویی ، ترجمه ی احمد پوری شناختیم و اندک اندک کتاب ها و اشعار دیگری نیز از او به چاپ رسید و بسیاری از مردم با سبک و آثار سیلورستاین آشنا شدند . شاید یکی از زیباترین اشعار او همان شعر پسربچه و پیرمرد و یا شعر سوال از گورخر باشد که در ایران بسیار معروف شدند.

پسربچه و پیرمرد
پسربچه گفت:« بعضی وقتا قاشق از دستم میفته»
پیرمرد گفت:« از دست من هم میفته»
پسربچه یواشکی گفت:« من شلوارمو خیس می کنم»
پیرمرد خندید و گفت:« من هم همینطور»
پسربچه گفت:« من خیلی وقتا گریه می کنم»
پیرمرد سری تکان داد:« من هم»
پسربچه گفت:« اما بدتر از همه این که بزرگترها به من توجهی نمی کنند»
و گرمای دست چروک خورده ای را روی دستش احساس کرد.
پیرمرد گفت:« منظورت را کاملن می فهمم»

سوال از گورخر

از گورخر پرسیدم
آیا تو سیاه هستی با خط های سفید
یا که سفیدی با خط های سیاه؟
و گورخر از من پرسید
آیا تو خوبی با عادت هی بد
یا بدی با عادت های خوب؟
آیا آرامی اما بعضی وقت ها شلوغ می کنی
یا شلوغی بعضی وقت ها آرام می شوی؟
آیا شادی بعضی روزها غمگین می شوی
یا غمگینی بعضی روزها شاد؟
آیا مرتبی بعضی روزها نامرتب
یا نامرتبی بعضی روزها مرتب؟
و همچنان پرسید و پرسید و پرسید.
دیگر هیچ وقت
از گورخری درباره ی خط روی پوستش
نخواهم پرسید


برایم از این روزها سخن بگو

 برای کسری نوری

سرم را روی پایت بگذار
اشکهایم را پاک کن
و بگو
از آنان که بهار امسال را ندیدند
از آنان که کودکانشان را لمس نکردند و رفتند
از آنان که میله ها و زنجیرها بر شرافتشان رشک می برند
اشکهایم را پاک کن
و برایم
از تلخی این سالها بگو
از نامردمی ها
از شلاق ها و باتومها
از شکنجه ها
از بهاره و نسرین
از محمد و حسین
از
برایم از کسری بگو
 

۱۳۹۱ فروردین ۱۹, شنبه

روزی که من بودم


کلمه کلمه
سطر به سطر
کتاب به کتاب
تن می زنم از خودم
رج می زنم خودم را
مچاله می شوم تا نبینم
قلبی خسته
دلی شکسته
و روحی در هم شکسته را

من

شمعم
برگور دردهای خویش
آرام آرام می بارم
لحظه لحظه های دلم را
 

جای خالی


چشمامو می بندم و پدر میاد
باز با همون لبخند همیشگی
دلم خیلی گرفته
اشک رو توی چشمام می بینه و میگه:
مگه من مردم که تو گریه کنی؟
مگه من مردم که تو تنها بمونی؟
تا من هستم از هیچی نترس
و بعد محکم میگه: از هیچی ، خوب؟
و من توی گریه می خندم و میگم : خوب

اما

حالا اون رفته و من از همه چی می ترسم
حالا اون رفته و من از زندگی می ترسم

جات خیلی خالیه پدر

۱۳۹۱ فروردین ۱۸, جمعه

جواب


جدا شدن همیشه سخته اما
یه وقتی هست میای به من میگی فلانی من دوره ی خوبی داشتیم اما من می خوام برم
یا میای میگی فلانی گور بابات تو خیلی نفهم بودی و من از توی نفهم می خوام جدا بشم
اما
یه وقتی هم هست بدون هیچ حرفی میری
من احمق هم هی از خودم می پرسم آخه چی شد رفت؟ ینی من کاری کردم؟
هی منتظر می شم هی خودم رو محاکمه می کنم و تا سالها توی خماریش می مونم
یا توی مدتی که من با تو دوستم منو توی آب نمک می ذاری و من فکر می کنم که با تو دوستم اما نیستم آخرش که می فهمم همچین بلایی سرم آوردی می دونی چقدر می سوزم؟ تا آخر عمر هم با هرکی دوست می شم فکر می کنم نکنه اینم مثل اون منو توی آب نمک خوابونده
این خیلی بده

یادمون باشه


وقتی می خوای یه دوستی رو به هم بزنی
خوب به هم بزن
اما لگدکوبش نکن
بزار برو
اما داغونش نکن
با احساسش
فکرش
اعتمادش
و غرورش بازی نکن
چون بعد از رفتن تو فقط غمگین نمیشه
تا سالها باید با یه ترس لعنتی زندگی کنه و نتونه دیگه به هیچ کس اعتماد کنه
حتا برای یه دوستی ساده

۱۳۹۱ فروردین ۱۵, سه‌شنبه

استادِ نگاه زیبا به زندگی








مایه ی شرمندگی

خب یه سری از آدما هستن همه چیز رو عجیب غریب تلفظ می کنن  اما یه خانمی هست که توی آرایشگاهی که من می رم کار می کنه. این خانمه  حسابی ما رو شرمنده ی خودش کرده:)) اون روزی میگه:
روز سینزده به در رفته بودیم خونه ی این جاری نعلتیم خاک تو سر توی سلط ماست آش ریخته گذاشته تو سرفه . خانم به اون کلبلایی که رفتم هیچی بهش نگفتم اما بعدن گفته بود فلانی لیچار بارم کرده

شما دقت کن توی همین دو خط چند تا کلمه ی اشتباه داشت :)))

کنارم باش

گاهی دوست داری درددل کنی
اما طرف مقابل هیچی نگه
ساکت باشه
فقط گاهی بغلت کنه
با دست مهربونش پشتت رو نوازش کنه
و آروم بگه: چیزی نیست، من کنارتم نگران نباش

باز من

الان می دونی چی می چسبه؟؟
سرت رو بذاری روی پای مخاطب خاص
اونم با فهم و شعور تمام موهاتو ناز کنه
تو هم یواش یواش همه ی دلتنگی و اشکت رو براش هوار کنی :((

...

دل، حسرت آغوش
سر، تنگ یه شونه
من، بغضی در گلو

۱۳۹۱ فروردین ۱۳, یکشنبه

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...