۱۳۹۶ آذر ۱۹, یکشنبه

عشق را باید هر روز دوباره نگاه کرد

کتاب #ملت_عشق نوشته ی نویسنده ی ترک الیف شافاک و با ترجمه ی زیبا و روان ارسلان فصیحی تا به حال یکی از پرتیراژترین کتابهایی ست که در این دوره به چاپ سی و بالاتر رسیده است. این کتاب به شیوه ی داستان در داستان نوشته شده . داستان اول که تا پایان کتاب نیز ما را همراهی می کند در مورد خانم ویراستاری است که مجبور است کتابی را ویراستاری و نظرش را پیرامون آن کتاب بدهد اما داستان دوم همان کتابی است که این خانم مطالعه میکند و در طی  آن با زندگی مولانا عارف و شاعر ایرانی آشنا می شود . داستان دوم نیز خود به شیوه ی روایت های چندگانه بیان شده که هر شخصیت داستان را از زاویه ی دید خود بیان میکند.
کتاب بسیار زیبا و دلنشین پیش میرود و برای آشنایی خواننده ی مبتدی و ناآشنا به ادبیات فارسی بسیار مفید و زیباست گرچه برای خواننده ی حرفه ای پیش و پا افتاده به نظر میرسد با اسنادی محدود و حالتی رمان گونه و بازاری ، چنین برداشتی درست است اما در آن صورت باید به کتاب های استاد زرین کوب و به خصوص کتاب ارزشمند پله پله تا ملاقات خدا مراجعه کرد و از اسناد و کلمات استاد سود جست
.

۱۳۹۶ آبان ۲۵, پنجشنبه

بلانکو و چولو

کتاب «ماهی در آب» نوشته ی ماریو بارگاس یوسا کتاب خوبی بود که مثل همیشه نثر روان و دلنشین یوسا آن را جذاب می کرد. اتوبیوگرافی زیبایی که داستان‌وار پیش می‌رفت، گرچه در قسمت‌های سیاسی کمی حوصله لازم داشت اما از دو قسمت آن بسیار لذت بردم :اولین قسمت صفحه ۱۲ جایی که از بیماری ملی مردم پرو ( جای مردم پرو میتوان ایران گذاشت) تبعیضی که به شکل نفرت و عقده‌های اجتماعی ظاهر میشود پرویی‌ها بر اساس درآمد و سطح مالی به دو دسته تقسیم می‌شدند سفیدپوست یا بلانکو و رنگین‌پوست یا چولو که چندان به رنگ پوست مربوط نبود و هر سفیدپوست فقیری هم در دسته‌ی چولو قرار می‌گرفت و فرد احساس فقر و تحقیرشدگی داشت و همین مسئله خشم و فاصله‌ی طبقاتی مبالغه آمیزی را ایجاد می‌کرد.«بلانکو و چولو تنها به گروه‌های قومی یا نژادی دلالت نمی‌کنند، بلکه بیانگروضعیت اجتماعی و اقتصادی نیز هستند »
دومین قسمتی که دوست داشتم  بحث زیبایی درمورد نویسندگی بود که در صفحه‌ی ۲۳۵ نوشته شده بود: «قلم‌فرسایان ساده‌لوحی که یقین دارند نوشتن رمان خوب با خلق موضوع خوب میسر می‌شود.آنها باید بیاموزند که یک رمان موفق ناشی از تلاش فکری جسورانه است، دست و پنجه نرم کردن با زبان و آفرینش یک نظم روایی،سامان‌بندی زمان،حرکت، توالی خبر و سکوت است و واقعی یا تصنعی بودن، مضحک یا احساس‌برانگیز بودن،جدی یا احمقانه بودن اثر بستگی دارد.» 

تشکر از نشر ثالث  

۱۳۹۶ مهر ۱۸, سه‌شنبه

درک شاهنامه به صورتی دیگر

سالها آرزوم این بود که شاهنامه رو بی غلط بخونم و بشنوم و بدون این که کسی برام ترجمه و معنی کنه معنای کلام فردوسی رو راحت و ساده درک کنم و از کلامش لذت ببرم. خب این روزها داستان رستم و سهراب رو همونجور که دوست داشتم شنیدم و درک کردم و به راحتی باهاش ارتباط برقرار کردم.
خودم خیلی لذت بردم برای همین به شما هم پیشنهاد میکنم حتمن گوش کنید و لذت ببرید. راستش قبلن سایت نوار رو خدمتتون معرفی کرده بودم و این بار میخوام یک اثر بزرگ رو که به همت گروهی از بهترین دوبلورهای ایران ساخته و پرداخته شده خدمتتون معرفی کنم: 
کتاب صوتی رستم و سهراب به سرپرستی استاد ابوالحسن تهامی و به کوشش گروهی از بهترین دوبلورهای ایران تهیه شده،از جمله: چنگیز جلیلوند، مریم شیرزاد، ژرژ پطروسی ، زهره شکوفنده و بسیاری دیگر از هنرمندان عزیز. آنچه برای من خیلی مهم بود لحن و گویش صداپیشگان بود که به درستی و با کمال دقت و زیبایی کلمات بیان میشد و لحن داستان به مخاطب ارائه میشد. افکت های صوتی هم شما را در درک بهتر داستان کمک می کند و بدون اینکه استاد ادبیات یا حتا اهل ادبیات فارسی باشید میتوانید از داستان استفاده کرده و از آن لذت ببرید.
شنیدن این داستان را به شما پیشنهاد میکنم 

۱۳۹۶ مهر ۱۲, چهارشنبه

کتابی در سفر

وقتی کتابای #موراکامی رو میخونم با خودم میگم ینی ادبیات به سمت از هر دری سخنی ، رفته مثل همین نوشته های بی سر و تهی که قدیما ما توی پلاس و الان توی توییتر میگیم و رد میشیم
توی دانشگاه وقتی به استاد میگفتیم چه ساده س، میگفت سهل و ممتنع. بابا کجاش ممتنع؟ الان من در مورد پلاسکو و آتش نشان هایی که توی اونجا دفن شدن حرف بزنم و ناگهان بیام در مورد زندگی مزخرف و زپرتی خودم یه سری دری وری ببافم و بگم که چقدر دوست پسر گاوم نفهم بوده، این داستانه؟ ممتنعه؟ 
چند روزیه دارم کتاب: کجا ممکن است پیدایش کنم اثر موراکامی و ترجمه ی بزرگمهر شرف الدین رو میخونم و اولین داستانش فاجعه ی معدن در نیویورک دقیقن چنین حسی بهم میده که برو بکوب بکشش این مردک رو. اما خب راستش من یک خوره ی کتاب عجیبی هستم حتا حال به هم زن ترین کتاب رو هم باید تا آخرش بخونم. دلم برای کتاب نازنین میسوزه و میگم باید تمومش کرد و بعد گذاشت توی یه کافه و روی صفحه اول نوشت: این یک کتابِ در سفر است لطفن بعد از مطالعه آن را در مکانی عمومی بگذارید تا به سفرش ادامه دهد :(((
و براش آرزو میکنم که سفرش نیمه کاره نمونه، زیر دست و پای ملت گم نشه و یکی باشه که ازش بهترین استفاده رو بکنه ( ازنظر من هیچ کتابی نیست که به درد زیر دست و پای ملت بخوره) به هرحال با کلی آرزوی خوب میذارم روی میز کافه و امیدوار میشم که آدمای کتابخوان دیگه ای هم پیدا بشن.
البته با این قیمت های کتاب و این وضعیت چاپ و نشر فکر کنم چنین کاری یه جور کمک هم هست که بتونیم از کتاب های رایگانی که سر راهمون قرار میگیرن استفاده کنیم و ما هم کتابی به این سفرها اضافه کنیم. کتاب رو هرچقدر هم که دوست دارید بذارید بره سفر تا بهش خوش بگذره ، تا آدمای بیشتری رو ببینه و آشنا بشه


۱۳۹۶ مهر ۱۱, سه‌شنبه

زیر آخرین درخت انار جهان


جهان پر است از انارهایی که شاید بتوانند ما را به هم پیوند دهند اما از پیوند ناکام می مانند و در هر گوشه اش سریاس صبحگاهی ست که باید دستانش را گرفت و یاریگرش شد
تازه #کتاب #آخرین_انار_دنیا رو تموم کردم زیبا بود و سرشار از نکاتی که دل را پر از اندوه میسازد. کتابی که همچون تمام نوشته های اهالی خاورمیانه سرشار از رمز و راز و کنایه هایی ست که تو را به مسائل دیگری ارجاع میدهد که باید آنها را درک کنی . این کتاب نوشته ی نویسنده ای #عراقی به نام #بختیار_علی ست و به زیبایی مسائل مردم و به ویژه کودکان در سرزمین های جنگ زده را بیان میکند. اگرچه کتاب پر از استعاره و کنایه است اما چنان شیوا و زیبا نوشته شده است که شما را خسته نمی کند و در سراسر کتاب با نویسنده همراه می شوید.
این کتاب در بخش کتاب شب رادیو تهران تلخیص و با صدای گرم و زیبای آقای بهروز رضوی اجرا شده است که می توانید از آن نیز استفاده کنید. اما خواندن کتاب را به شما توصیه می کنم

۱۳۹۶ مهر ۴, سه‌شنبه

زخمی به سرمای یخ

دكارت اشتباه می‌کرد، گاهی فکر می‌کنی تا خودت نباشی
اولین بود برای من از هر لحاظ و وقتی گفت کات کنیم، می‌خواستم التماس کنم نه، لااقل نه تا پایان دوم آبان، اما هیچ‌وقت نخواسته‌ام سربار کسی باشم، زنگ زدم و گفتم: امیدوارم خوش‌بخت باشی، خیلی شیک و مجلسی  و با همین لحن مهربانانه‌ی همیشگی، انگار که خودم دامادش کنم و به خانه‌ی بخت بفرستم.
اتلفن را که قطع کردم نفهمیدم چند سیگار گیراندم و تمام کردم و چند لیوان آبجو زدم. اما به معنای واقعی کلمه ضجه زدم. پای دار نشستم و بک ضجه‌ی کامل زدم و تا صبح یک‌سره بافتم. صبح آرام شده بودم: سخت‌تر از مرگ مامان نیست
خوابیدم و حالا از سردی خودم می‌ترسم

۱۳۹۶ شهریور ۳۰, پنجشنبه

دعوا بر سر نوبل ادبی

کتاب ها رو که میخونی احساس میکنی شاید من هم کتابی باشم در دستان دیگری
این فکر وقتی در من تقویت شد که #دنیای_سوفی رو خوندم . کتاب ها و شخصیت ها اگر به درستی نوشته بشن میشه در تجربیات دیگری سهیم شد، میشه دیدی متفاوت به دنیا پیدا کرد، میشه...
تازگیا چند کتابی از #موراکامی خوندم و از دید خودم موراکامی هرچند نویسنده ی خوبیه اما خداییش هیچوقت لایق جایزه ی نوبل ادبی نیست. آقا شما یا باید #نوبل رو به #کافکا بدی یا جایزه ی بالاتری در نظر بگیری برای امثال کافکا و اونوقت موراکامی بیاد یه جایزه ی پایین تری از اونها دریافت کنه. شما #مسخ کافکا رو با #سامسای_عاشق موراکامی مقایسه کن اونوقت میفهمی من چی میگم
اوه باز که از دست ملت عصبانی شدی سوسمارجان، آقا شما به هرکی دلت خواست بده اما کافکای من جاش بالاترین رتبه ی نویسندگی هست و لاغیر

۱۳۹۶ شهریور ۲۸, سه‌شنبه

در آغوش تو

من غلام بغلم غیر بغل هیچ مگو

یه چیزایی چه دختر باشی چه پسر، چه پیر باشی چه خردسال، چه توی خوشحالی چه توی ناراحتی می چسبه. اصلن لذت بخشه وقتی گریه میکنی یکی باشه که سرت رو بذاری روی شونه ش و هق هق گریه سر بدی و اونم شونه هاتو نوازش کنه، لذت بخشه که خوشحال باشی و صدای نفست با نفس یه عزیز همراه بشه و توی بغل هم شادی کنید، لذت بخشه که احساس کنی کسی همراه و همدمت هست، لذت بخشه که فقط صدای قلبش رو بشنوی و تندتر شدن ضربانش بهت بفهمونه چقدر دوستت داره
من عاشق بغلم و آغوش تو زیباست

۱۳۹۶ شهریور ۷, سه‌شنبه

اشک

اشک های لعنتی من همیشه جاری همیشه پشت مژه های مسخره ی من و همیشه در حسرت فرو نشاندن یک غم
اشک های لعنتی من همیشه انگار که از آتشفشانی از دل برآید و در سوزش و گرمایی که گونه هایم را می سوزانند
این اشک ها هنوز بعد از این همه مدت غم را نشسته اند و هنوز غصه ها زنده و تازه چون زخمی که هنوز منتظر مرهمی ست و انگار این زخم تازه چشم گشوده به دنیا در حالی که سالهاست راه گشوده به قلبم و ماندگارتر از آنست که به مرهمی فرونشیند
من خسته ام از این همه درد


۱۳۹۶ شهریور ۴, شنبه

کتابها

کتاب ها در یک جا دلشان میگیرد
میپوسند و دلتنگ دستها و چشمهایی میشوند که آنها را ورق بزنند و بخوانند
این لذت را از کتابهایمان نگیریم
ببخشیم یا بگذاریم در یک مکان عمومی
شاید دستی و چشمی آنها را از لذت سرشار کرد

۱۳۹۶ مرداد ۱۹, پنجشنبه

دوستی به سبک تو

توی بغلت بودم و صدای تپش قلبت آرومم میکرد چشمامو میبستم و احساس میکردم امن ترین جای دنیا اینجاست در آغوش تو و درگرمای وجودت
تپش قلبت را میشنوم و در هر نوسان احساست رو نسبت به خودم میسنجم  کم؟ زیاد؟
وقتی دوستم داری صدات نرم تر میشه و ضربانت بیشتر
وقتی دوستم داری گرمات بیشتر میشه و آغوشت مهربون تر
وقتی دوستم داری با تمام وجود میفهمم اما
این امنیت این دوست داشتن همیشه حد داره و حدش رو تو تعیین کردی تا محدوده ی غرورت و من
من سکوت میکنم تا زمانی که این بار اضافه رو زمین بگذاری و برای همیشه بری

۱۳۹۶ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

ناتور دشتی باید

وقتی یه بچه گم میشه
وقتی به یه بچه تجاوز میشه
وقتی بچه ای رو با هزار آزار و اذیت به خونه ش برمیگردونن، به اسم گروگانگیری یا هرچی
فرقی نمیکنه در هرصورت یک بچه ، یه روح بچگانه از روی زمین کم شده
کاش بفهمیم که جهان به این روح های بچگانه به این کودکی ها به این کودک ماندن ها نیاز داره
به اسم جنگ و جرم و جنایت جهان رو از طبیعت کودکانه محروم میکنیم
کاش ناتور دشتی بود که مواظب ارواح کودکانه ی جهان باشد

۱۳۹۶ تیر ۷, چهارشنبه

هیچوقت برنگشتی

از وقتی رفتی تا حالا، تنها چیزی که خیلی خیلی خیلی عذابم میده، لحظه ی رفتنته ، لحظه ای که رفتی و من و نوشین التماس میکردیم که برگرد. گفتم مامان اگه منو دوست داری برگرد... و برنگشتی
رفتن تو حتا از رفتن پدر هم سخت تر بود. و حالا تصویری که این روزها روز و شب جلوی چشمم هست، اون دست قشنگته که... یه جوری بود انگار انگشتات رو مثل همیشه به هم نزدیک کنی و بخوای حرفی رو با دقت بزنی . انگشت شست نزدیک انگشت وسط و بقیه انگشتا در کنارشون. و افتاد ، از روی مبل افتاد روی فرش و نوشین ترسید و گفت وای مامان زنده شد. خنده ای عصبی کردم و گفتم خب خدا کنه، خدا کنه که زنده بشه ، این که ترس نداره، این خوشحالی داره... ولی تو برنگشتی
اون لحظات هیییییییییییییییییییییییییچ احساسی نداشتم. درونم خالی شده بود. مثل کامپیوتر عمل میکردم، بی احساس و بیش از اندازه منطقی. مواظب بودم که خیلی آروم به بقیه خبر بدم که بیان. کاری که حتا خودت نمیتونستی انجام بدی. و همه اومدن جز تو
چند وقتی یه دوست پیدا کرده بودم و برای آروم بشم منو برد فیلم نهنگ عنبر تا بخندم ، و به جاش من لحظه ی مردن عطاران نشستم کلی گریه کردم. همش یاد تو بودم و اینکه چقدر التماس کردم برگردی اما برنگشتی. اصلن برنگشتی.
نمیدونم بهت بگم که دوستیم به هم خورد یا خودت عادت کردی :) هیچوقت نتونستم این فوبیای لعنتی مزاحم بودنم رو بذارم کنار 

۱۳۹۶ خرداد ۱۰, چهارشنبه

هنوز تو توی این اتاق کنار من هستی

برات خنده داره که در مورد هیچی ننویسم جز تو؟
اما برای من خنده دار نیست. این مدت خیلی چیزا گذشت و تو نبودی. گاهی خوشحال بودم که نیستی که ببینی و گاهی غمگین که کاش بودی و میدیدی. این مدت انتخابات دلم میخواست بودی و با هم میرفتیم و بازم مثل 88 فریاد میزدیم یا حسین میرحسین . وای تو نمیدونی چقدر لذت بردم که بعد از سالها بازم این شعار رو میدادم. شعار نمیدادم در حقیقت داشتم ضجه میزدم . انگار صدام از گلوی این آدم سال 96 نبود این ضجه ی اون آدمی بود که زیر پل کالج گیر افتاده بود. داشتم ضجه میزدم و اشک میریختم. داشتم فریاد میزدم و تصویر تمام آدمایی جلوی چشمم بود که توی اون روزها کنارمون بودن و حالا نیستن. تو، مهدی دایی، زهرا حقیقت جو
وقتی روحانی پیروز شد یاد اون شبی افتادم که برجام امضا شد و با هم رفتیم خیابون ولی عصر. چقدر خوشحال بودی و چقدر بهمون خوش گذشت. میدونم الان بیش از گذشته بهت خوش میگذره. تو هم دلت برای من تنگ میشه؟؟

۱۳۹۶ اردیبهشت ۴, دوشنبه

عوارض یه زندگی

امسال رو سال سلامت نامگذاری کردم
بالاخره رفتم پیش ابراهیمی نگاهی کرد و گفت تو خوب نمیشی چون مغزت معیوبه :))) حالا کمرت خوبه؟ 
کمرم خوبه به لطف ابراهیمی میگم فکر میکنی پاهام خوب میشن؟ میگه سیانور بخور تو خوب شدنی نیستی:)))
پامو میکنم توی کفش و زق زق پام منو از پا در میاره. دلم میخواد گریه کنم اما قورتش میدم و میگم آره خوبم مشکلی نیست. 
میرم آرایشگاه ، حالم رو که میپرسه بغض بیخ گلومو میگیره و میگم خوب نیستم. و یهو انگار یه سد شکسته آب قطره قطره و بعد مثل سیل همه جا رو میگیره و من هرچی اشک دارم براش میریزم، هرچی توی دلم هست براش میگم و اونم با کلماتش انگار نوازشم میکنه ، ترحم نمیکنه خیلی قشنگ و زیبا با کلماتش نوازشم میکنه .
توی خیابون خیلی راحت و آروم قدم میزنم ، درد کمی توی پام حس میکنم انگار با اون گریه ها درد هم فروکش کرده. 
فکر میکنم با مرگ هر عزیزی توی زندگیت یه مرحله از زندگیت تموم میشه، یه مبارزه ی سخت میکنی تا با این مرگ کنار بیای ، با نبودنش با رفتنش با دلتنگیات با همه چی. با مرگ هر آدم یه مرحله رو میگذرونی یا سقوط میکنی یا رشد اما به هرحال یه مرحله تموم میشه و تو باید مرحله ی جدید رو بپذیری، چشمم به یه خانوم مسن میفته، این بنده خدا چند مرحله رو گذرونده؟ و دلم برای تمام آدما میسوزه که مجبورن این مراحل رو طی کنن.
برات روز خوبی آرزو میکنم تو خیلی خانم مهربونی هستی اینا رو میگه و میره ، من لبخند میزنم و توی دلم میگم: اینم از خوبیای پیریه :)

۱۳۹۶ فروردین ۳۱, پنجشنبه

معرفی کتاب

کتاب رو تموم کردم
البته نه خوندنش رو بلکه شنیدنش رو
خیلی عالی بود برای همین اینجور با هیجان دارم در موردش مینویسم. معمولن معرفی کتاب رو اینجور شروع نمیکنن و من هم پیش از این اینجور شروع نمیکردم اما امروز از پایان این کتاب حسابی لذت بردم و دوست داشتم شما رو هم در این لذت سهیم کنم.
کتاب «دختری در قطار» نوشته ی پائولا هاوکینز است که میتوان آن را در زمره ی کتاب های ژانر پلیسی قرارداد. کتاب درمورد زنی معتاد به الکل است که به دلیل مشکلات خانوادگی به این سمت کشیده شده و همین اعتیاد او را از کار بیکار کرده است. زن که نمیخواهد دوستش از اخراجش با خبر شود، هر روز صبح سوار قطار میشود و به لندن میرود و عصر برمیگردد. در این مسیر با مناظر اطرافش داستان میسازد و در جریان مسائلی  قرار میگیرد که داستان ما را میسازد.
برای من که بسیاری از داستان های پلیسی و جنایی را خوانده، این کتاب بسیار شگفت انگیز بود. تا اواسط داستان شما فکر نمی کنید با داستانی پلیسی روبرو هستید و تا اواخر نمیتوانید حدس بزنید چه کسی قاتل است و در پایان داستان با یک شگفتی روبرو میشوید که حتا انتظارش را ندارید.
من این داستان را از سایت خوب نوار خریدم و با صدا و خوانش بسیار خوب و عالی خانم ها: ستاره اسکندری، بهناز بستان دوست و مریم محبوب لحظه لحظه ی داستان را لمس کردم و لذت بردم. ممنونم از محبت این دوستان که این کتاب را برای من لذت بخش کردند.
 دختری در قطار

۱۳۹۶ فروردین ۲۵, جمعه

کتابی ارزشمند

گاهی اصلن دوست ندارم سمت کتاب برم و این اذیتم میکنه
کتاب که میخونم آروم ترم و احساس بهتری دارم احساس مفید بودن یا شاید فرهیخته بودن بهم دست میده :)) که البته نیستم. اما چه اشکالی داره آدم چنین حسی رو داشته باشه هرچند درست هم نباشه. به هرحال یه مدتی اصلن حوصله ی کتاب خوندن نداشتم و فقط کتاب میشنیدم . جای همگی خالی این مدت بیش از سی تا کتاب شنیدم و لذت بردم خب در حین فرش بافی شنیدن کتاب خیلی لذت بخشه. بگذریم، چند روز پیش کتابی از جوجومویز گرفتم به نام یک بعلاوه یک، تا به حال از جوجو مویز کتابی نخونده بودم و انگار دو کتاب پیش از تو و پس از تو، از پرفروش ترین رمان های این روزها هستند که از ایشون چاپ شده.
از سبک و لحن و همه چیز این کتاب که بگذریم ، که بیشتر دانیل استیل یا فهیمه رحیمی یا میم مودب پور رو یادآوری میکرد، یه خوبی داشت و اون هم اینکه خواننده رو ترغیب میکرد گم شه بره یه کتاب بهتر دست بگیره و بخونه :)) که خوشبختانه این امر در من اثر گذاشت و دوباره کتاب خوانی رو از سرگرفتم.
خدا پدرمادر جوجو جان رو بیامرزه




۱۳۹۶ فروردین ۲۱, دوشنبه

خوشگل شدم؟؟


گاهی سخته نوشتن از چیزایی که میدونی همه رو آزار میده
گاهی سخته تمام دردت رو جایی بنویسی که میدونی همه با خوندنش میگن: باز شروع کرد چسناله های بی پایانش رو
برای همین این مدت چیزی ننوشتم
گرچه ممکنه بگی صفحه ی خودته
آره صفحه ی خودمه اما میدونم عزیزانم میخونن و ناراحت میشن
به هرحال این مدت چیزی ننوشتم تا آروم تر بشم حالا :
صفحه ی بلاگم رو میبینی؟ قشنگ شده یا عوضش کنم؟ 

۱۳۹۵ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

باز عید

همیشه از عید متنفر بودم 

امسال از روزهای اول اسفند خانه را تکاندم از هرچه غبار است. اما غبار دلم پاک نمیشود حتا با خوابیدن در تختت
سر روی بالشت میگذارم و پتویت را همانگونه که تو بودی روی تخت می اندازم و مثل همیشه میگویم: خوب شد؟ و جوابی نمی آید
امسال دوست دارم این عید لعنتی این اولین عید بی تو بودن تمام بشود برود 

۱۳۹۵ اسفند ۴, چهارشنبه

میدونی وقتی نیستی چقدر سخته؟

اتاقت رو تمیز کردم. پرده از تمیزی برق میزنه. ملافه ی تخت رو عوض کردم و یادم افتاد که تو روی تخت یه پتو میکشیدی و رفتم پتو رو بردم خشکشویی اما...
وقتی داشتم برمیگشتم آروم آروم باهات حرف میزدم و میگفتم: شنبه پتو رو تحویل میگیرم و میارم میکشم... یهو انگار دنیا آوار شد روی سرم...
این پتو همون پتوییه که... یادم نیست کی آورد و کشید روی تو. تصاویر جلوی چشمم رژه میرفتن. پاهات از پتو بیرون بودن و من بوسیدم بغلت کردم و آروم پتو رو زدم کنار و صورت قشنگت
وسط کوچه نشستم و گریه کردم. وقتی رسیدم خونه روی همون مبلی که آخرین بار روش نشستی و برای همیشه خوابیدی، خوابیدم و ضجه زدم
نامی خوشگله، میبینی چقدر داغونم کردی؟

کتاب هایی برای شنیدن

گاهی پیش میاد که آدم از کتاب خوندن خسته میشه، حتا پیش میاد که کارت زیاده و نمیتونی کتاب بخونی. در چنین مواقعی شنیدن کتاب هم خالی از لطف نیست، البته اگر خواننده ی کتاب درک درستی از متن داشته باشه و حرفه ای باشه.
چند وقتیه که مشغول کار که میشم کتاب میشنوم :) ینی از این کتاب های صوتی . خیلی خوبه چون اولن احساس فرهیختگی بهم دست میده :)) ثانین یاد کلاس های گلشیری و نقد کتاب و این مسائل میفتم . یاد قدیما ، جوونیا :))
به هرحال این مدت کلی کتاب شنیدم که خب خیلیاشون رو خونده بودم و شنیدنش خالی از لطف نبود مخصوصن با صدای گوینده های خیلی حرفه ای که شنیدن صداشون آدم رو در حال و هوای متن کتاب غرق میکنه. قرض از این حرفا اینه که یه سایت خوب رو بهتون معرفی کنم که هم حقوق ناشر و نویسنده و مترجم رو رعایت میکنه و هم کتاب صوتی خیلی با کیفیتی بهتون ارائه می کنه. سایت نوار  کتاب های خوبی رو در زمینه های مختلف فلسفی، روانشناسی، داستان های ایرانی ، خارجی، آیینی و کودک و نوجوان ارائه می کنه و بسیاری از این کتاب ها توسط نویسنده یا مترجم کتاب و یا گویندگان حرفه ای خونده میشن.
مثلن کتاب جامعه شناسی نخبه کشی توسط نویسنده ی کتاب یعنی علی رضاقلی یا دیالکتیک تنهایی توسط مترجم کتاب یعنی خشایار دیهیمی خوانده شده اند اما بیشتر کتابها را گویندگان بسیار خوبی چون رضا عمرانی ، علی عمرانی، حامد فعال، تایماز رضوانی و دیگران بازخوانی شده اند.
عضویت در سایت نوار رو توصیه میکنم چون علاوه بر کتاب های خوبی که میتونین بخرین یک سری کتابهای رایگان هم به شما هدیه میده که میتونید از طریق اپلیکیشن گوش کنید :) 

۱۳۹۵ بهمن ۴, دوشنبه

آوار شد

« میدونی، تو یک بار نمردی، تو با هر غمی، با هر سانحه ای، با هر مرگی، دوباره و دوباره و دوباره میمیری، و من در ماتمت مینشینم اما باز هم دوست دارم در خانه ای که تو زندگی کرده ای همیشه و همیشه صدایت کنم: مامان»

دیروز اجساد آن چهار نفر را از موتورخانه خارج کردند و تمام امید ما به زنده بودنِ حداقل چهار نفر از مردان قهرمان شهرمان به خاکستر نشست. هزاران هزار بار از دیشب تا امروز مرگ این چهار نفر را دیده ام. انگار با مرگ این چهار نفر تازه پلاسکو آوار شد بر این شهر، روی قلب همه ی ما.
دلم گرفته و عصبانی ام .

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...