از وقتی رفتی تا حالا، تنها چیزی که خیلی خیلی خیلی عذابم میده، لحظه ی رفتنته ، لحظه ای که رفتی و من و نوشین التماس میکردیم که برگرد. گفتم مامان اگه منو دوست داری برگرد... و برنگشتی
رفتن تو حتا از رفتن پدر هم سخت تر بود. و حالا تصویری که این روزها روز و شب جلوی چشمم هست، اون دست قشنگته که... یه جوری بود انگار انگشتات رو مثل همیشه به هم نزدیک کنی و بخوای حرفی رو با دقت بزنی . انگشت شست نزدیک انگشت وسط و بقیه انگشتا در کنارشون. و افتاد ، از روی مبل افتاد روی فرش و نوشین ترسید و گفت وای مامان زنده شد. خنده ای عصبی کردم و گفتم خب خدا کنه، خدا کنه که زنده بشه ، این که ترس نداره، این خوشحالی داره... ولی تو برنگشتی
اون لحظات هیییییییییییییییییییییییییچ احساسی نداشتم. درونم خالی شده بود. مثل کامپیوتر عمل میکردم، بی احساس و بیش از اندازه منطقی. مواظب بودم که خیلی آروم به بقیه خبر بدم که بیان. کاری که حتا خودت نمیتونستی انجام بدی. و همه اومدن جز تو
چند وقتی یه دوست پیدا کرده بودم و برای آروم بشم منو برد فیلم نهنگ عنبر تا بخندم ، و به جاش من لحظه ی مردن عطاران نشستم کلی گریه کردم. همش یاد تو بودم و اینکه چقدر التماس کردم برگردی اما برنگشتی. اصلن برنگشتی.
نمیدونم بهت بگم که دوستیم به هم خورد یا خودت عادت کردی :) هیچوقت نتونستم این فوبیای لعنتی مزاحم بودنم رو بذارم کنار
چند وقتی یه دوست پیدا کرده بودم و برای آروم بشم منو برد فیلم نهنگ عنبر تا بخندم ، و به جاش من لحظه ی مردن عطاران نشستم کلی گریه کردم. همش یاد تو بودم و اینکه چقدر التماس کردم برگردی اما برنگشتی. اصلن برنگشتی.
نمیدونم بهت بگم که دوستیم به هم خورد یا خودت عادت کردی :) هیچوقت نتونستم این فوبیای لعنتی مزاحم بودنم رو بذارم کنار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر