۱۳۹۰ بهمن ۱۰, دوشنبه

به رنگ شراب

وقتی زندگی زهرمار می شه و دلت میخواد رنگ دیگه ای به این کثافت بزنی
اولین کاری که یه زن ممکنه انجام بده
اینه که موهاشو رنگ می کنه
احساس می کنه با این رنگ خودش رو روزگارش رو نگاهش رو و تمام گذشته اش رو رنگ دیگه ای زده
و حالا
آماده اس که کار دیگه ای انجام بده
اون کار با رنگی که داره به موهاش بزنه متناسبه
و تو فکر کن
من چه آینده ای ترسیم کردم که
رنگم شرابیه

۱۳۹۰ بهمن ۹, یکشنبه

سایز بالا و...

داشتیم یه مقاله در مورد گلشیفته جان می نوشتیم تا اواسطش هم رفته بودیم که به لطف بعضیا از دست دادیمش حالا می خوایم بنویسیم اما فکر می کنیم به اون خوبی نمی شه اما راستش رو بخوای این سایز بالا نمی ذاره آدم به کارش برسه
واااااااااااالاااااااااااااااااااا با این نوناشون :))))))))))

عکس های من

امروز یکی از هاردهای فراری مو بدست آوردم و حالا بازم در حال و هوای دو سال پیش به سر می برم
یه فکر خوب هم به ذهنم رسید
یه ژانری شروع کنم به نام : شرکت در انتخابات؟
و هر روز یه عکس از دو سال پیش رو بذارم اینجا
فکر بدی به نظر نمی رسه اما روی اسمش هنوز تردید دارم اسم بهتری پیدا کردید خبر بدید

۱۳۹۰ بهمن ۸, شنبه

معرفی کتاب

از فرجام نیچه تا دزد کتاب- معرفی ۱۰ کتاب تازه در سه هزارمین پست «یک پزشک»
بگذارید معرفی کتاب‌های این هفته را با ابراز نگرانی از قیمت‌های کتاب‌ها شروع کنم، دیگر دوره کتاب‌های پنچ شش هزار تومانی در حال به سر آمدن است و کتاب‌هایی که تازه منتشر می‌شوند، اگر بیشتر از ۳۰۰ – ۳۵۰ صفحه داشته باشند، قیمتی حدود ده هزار تومان و بالاتر دارند، پیداست که در شرایط حاضر کمتر دانشجو و یا علاقه‌مند آماتور کتابی را می‌توان سراغ گرفت که بتواند هر ماه با فراغ بال، ماهانه سه چهار کتاب ۱۲ – ۱۳ تومانی تهیه کند و این یعنی رکود باز هم بیشتر بازار کتاب.



۱- فرجام نییچه: هارتموت لانگه، نویسنده معاصر آلمانی است که در سال ۱۹۳۷ در شهر برلین به دنیا آمد. خانواده او در سال‌های جنگ دوم جهانی به اجبار برلین را ترک کردند اما بعد از جنگ، به بخش شرقی برلین بازگشتند. در این میان لانگه تحت‌تاثیر اندیشه‌های هگل و مارکس به شاگردی برشت و نوشتن نمایشنامه رو آورد.



از لانگه تا به حال دو اثر به فارسی ترجمه و منتشر شده است، «حمایت از هیچ» نخستین اثر لانگه بود که با ترجمه محمود حسینی‌زاد به فارسی منتشر شد و به‌تازگی نیز «فرجام نیچه» با ترجمه محمود حدادی توسط نشر افق منتشر شده است.

این کتاب شامل پنج داستان کوتاه است گه پس‌زمینه همه آنها یکی است: نافرجامی انسان‌هایی که میل تغییر جهان یا به عبارتی درافکندن طرحی نو برای زندگی انسان‌ها دارند، اما اراده و آگاهی آنها ابزار تباهی محتوم‌شان می‌شود.

شخصیت‌هایی که در داستان‌های این کتاب قصه‌هایی در موردشان می‌خوانیم، شامل اینها هستند:

نیچه : فیلسفون نام‌آشنای قرن نوزدهم

هاینریش فون کلاست: نویسنده توانای هم‌روزگار گوته که نبوغ و خلاقیت‌اش با بی‌اعتنایی مواجه شد و نهایتا خودکشی کرد.

یوزف گوبلز: که عطش شهرت و قدرت‌طلبی‌اش بر روشنفکری‌ ظاهری‌اش چربید و به دستگاه تبلیغات آلمان نازی پیوست.

آلفرد زایدل: اندیشمند چپ‌گرای آرمانخواه که سرخورده شد و نهایتا کارش به جنون و خودکشی کشید.

این کتاب البته پیوست بسیار خوبی هم دارد.



فرجام نیچه ۱۳۵ صفحه دارد و بهایش ۴ هزار تومان است.

۲- کتاب دزد: به این کتاب تصادفی برخوردم، عنوانش جلب توجه کرد و کتاب را برداشتم و خوشبختانه انتخاب خوبی بود. این کتاب را مارکوس زوساک -نویسنده ۳۶ ساله استرالیایی- نوشته است، کتاب توسط «مرگ» روایت می‌شود و توصیفی است از دختر نوجوانی به نام لیزل.



داستان کتاب در آلمان نازی قبل و حین جنگ جهانی جهانی دوم می‌گذرد، سرپرستی لیزل بعد از فرستاده شده مادر کمونیست‌اش به اردوگاه کار اجباری به یک خانواده دیگر سپرده شده است، در دوره کتاب‌سوزان و جنگ پرآشوب، لیزل خودش را با دزدیدن و خواندن کتاب‌ سرگرم نگاه می‌دارد.

کتاب‌دزد، پرفروش‌ترین کتاب استرالیا بوده است و تا به حال عناوین و افتخارات زیادی کسب کرده است، گرچه کتاب در رده کتاب‌های نوجوانانه قرار گرفته است، اما مطالعه آن برای گروه بزرگسال شاید جالب‌تر و درک‌کردنی‌تر باشد.

اگر دوست دارید در مورد این کتاب بیشتر بدانید، به اینجا بروید.



این کتاب را انتشارات شور ادبیات در ۵۰۹ صفحه با ترجمه آ. نوبخت‌فر با قیمت ۸۹۵۰ تومان روانه بازار کتاب کرده است.

۳- سگ‌های سیاه: سگ‌های سیاه را «ایان مک‌یوئن» نوشته است، این نویسنده را احتمالا باید به خاطر فیلم مشهور تاوان بشناسید که بر اساس رمانی از مک‌یوئن نوشته شده بود، فیلم تاوان که در سال ۲۰۰۷ ساخته شده بود، برنده گلدن گلوب همان سال شد. در مورد این فیلم در همان زمان برایتان نوشته بودم.



مک‌یوئن متولد ۱۹۴۸ در آلدرشات انگلستان است. ماجراهای داستان در اروپا و بعد از جنگ جهانی دوم روی می‌دهد و تا اواخر دهه هشتاد میلادی ادامه می‌یابد. سگ‌های سیاه به بررسی برخورد میان عقل و احساس می‍‌‌پردازد که در رابطه پرتنش یک زوج به نمایش درآمده است. راوی شیفته والدین عجیب همسرش است، این دو با وجود عشق به هم، به علت تفاوت عقیدتی و معنوی از هم دور می‌شوند، زن ایده‌آلیست که به حزب کمونیست پیوسته، از وعده‌های حزب سرخورده می‌شود، او در مواجهه با دو سگ وحشی، که نماد وحشی‌گری‌های بی‌منطق تاریخ هستند، شهودی را تجربه می‌کند که راه و امکان بازگشت را به او نشان می‌دهد.



این کتاب را نشر نی در ۱۷۶ صفحه با ترجمه امیرحسین مهدی‌زاده با قیمت ۳۸۰۰ تومان منتشر کرده است.

۴- من هنوز آلیس هستم: این رمان برنده جایزه امیلی برونته و چند جایزه معتبر دیگر بوده است. این رمان هم برای عموم مردم و هم برای پزشکان یا کسانی که عضوی از خانواده آنها مبتلا به آلزایمر است، می‌تواند جالب باشد.

نویسنده این رمان، لیزا ژنووا، متخصص مغز و اعصاب دانشگاه هاروارد است و به گفته خود، روح این رمان را از بیمارانی گرفته که مبتلا به آلزایمر زودرس شده‌اند.



خلاصه‌ای از داستان کتاب: آلیس، استاد دانشگاه هاروارد، زنی با سطح هوشی بالا به بیماری آلزایمر مبتلا می‌شود، اما در دهه پنجم عمرش مبتلا به آلزایمر می‌شود و زندگی‌اش تغییر می‌کند.

این کتاب را نشر علم در ۳۱۹ صفحه با بهای ۹۵۰۰ تومان منتشر کرده است.

۵- داستان‌های برق‌آسا: همیشه در «یک پزشک» سعی می‌کنم در کنار رمان‌های بلند، مجموعه داستان کوتاه برای کسانی که وقت زیادی برای مطالعه منسجم ندارند، هم معرفی کنم. داستان برق‌آسا یا flash fiction، اصطلاحی است که به داستان‌های بین ۲۵۰ تا ۷۵۰ کلمه گفته می‌شود. در این کتاب کوچک ۱۹۷ صفحه‌ای، ۳۲ داستان بسیار کوتاه را می‌توانید بخوانید، آثاری از ریموند کارور، مارگارت اتوود، جان آپدایک و ریچارد براتیگان هم در این مجموعه پیدا می‌شوند.. این کتاب پنج هزار توان قیمت دارد و از سوی انتشارات «مان کتاب» منتشر شده است.



۶- من در شبی تاریک از خانه خاموشم بیرون رفتم: این رمان نوشته پیتر هاندکه است، وی در سال ۱۹۴۲ در اطریش به دنیا آمد. دوست‌داران سینما هاندکه را با فیلمی از ویم وندرس به نام «ترس دروازه‌بان از ضربه پنالتی» می‌شناسند که اقتباسی است که از یک رمان‌های وی.



رمان، داستان سفر داروساز تاکسهام، از شهرهای حومه سالزبورگ است، این داروساز مردی ‌است میانسال، شناخته‌شده و قابل احترام، اما تنها. داروساز روزی قدرت تکلم خود را از دست می‌دهند، در سفری او با یک ساعر و یک قهرمان المپیک به آلپ می‌رود، جایی که روزگاری زنی انتظار او را می‌کشید.



۷- گردهمایی: این کتاب را «آن انرایت» -نویسنده‌ای ایرلندی- نوشته است. این کتاب برنده جایزه بوکر سال ۲۰۰۷ شده است.



راوی داستان «گردهمایی»، ورونیکا نام دارد، زنی ۳۹ ساله که با همسر و دو دختر خود زندگی می‌کند. داستان از جایی آغاز می‌شود که برادر ورونیکا خودکشی می‌کند و ذهن افراد خانواده این‌گونه مشوش می‌شود. ورونیکا که بیش از همه درگیر این حادثه شده، غرق در افکار خود به این نتیجه می‌رسد که مشکلات برادرش ممکن است ریشه در کودکی آن‌ها داشته باشد.



از مهمترین موضوعات رمان «گردهمایی» رازها و روابط خانوادگی و همچنین مرگ است. در سراسر داستان، شخصیت اول و راوی داستان، بیش از این‌که زندگی خود را ادامه دهد، غرق در خاطرات خویش است و خودکشی برادرش باعث می‌شود او بار دیگر گذشته خود را زندگی کند.

۸- سنتائور: این کتاب از نخستین آثار جان آپدایک، نویسنده سرشناس آمریکایی ا‌ست. آپدایک این رمان را به عنوان دومین رمان‌اش در سال ۱۹۶۳ منتشر کرد. او در این اثر، داستان زندگی معلمی به نام کالدول و رابطه بسیار عاطفی و نزدیک او با پسرش را روایت می‌کند و به این تمهید ما را با زندگی روزانه مردمان خرده‌پا در ایالت متحده آمریکا آشنا می‌سازد. وقایع به‌ ظاهر پیش پاافتاده و روزانه زندگی کالدول به ‌تدریج در مسیر داستان به حوادثی سرنوشت‌ساز تبدیل می‌شوند و زندگی او فرزندش را از اساس دگرگون می‌کنند.



آپدایک در «سناتور» به مهم‌ترین چالش‌های انسان غربی در قرن بیستم می‌پردازد و احساس سرگشتگی او را همراه با غرایز سرکش و تمناهای جسمی قهرمانان خرده‌پای‌اش را به خوبی نمایان می‌کند.

این کتاب توسط نشر مروارید در ۳۰۹ صفحه با بهای ۶۷۰۰ تومان منتشر شده است.

۹- شکست‌ناپذیر و هشت داستان دیگر: به صورت مختصر و مفید، این کتاب مجموعه داستان‌های کوتاه ارنست همینگوی است. این کتاب را نشر لیان در ۱۸۹ صفحه با بهای چهار هزار تومان منتشر کرده است.



۱۰- سفینه زندگی: این کتاب اثر هرمان هسته است و بارتاب‌دهنده بخشی از زندگی شخصی نویسنده است. این کتاب در قالب داستانی هویت و کمال انسانی را مورد بررسی قرا می‌دهد. رمان داستان پسر فقیری است که زمانی که به رفاه نسبی مالی می‌رسد، پی می‌برد که در عشق و هنر و موسیقی ناکام مانده است.



پیتر کامنتزیند نام شخصیت اول داستان است؛ جوانی که آرزو دارد بتواند سفر به دور دنیا را تجربه کند. او که مادرش را در کودکی از دست داده و ترجیح می‌دهد پدر بی‌رحم خود را نیز ترک کند، وارد دانشگاه می‌شود و سعی می‌کند زندگی‌اش را در آن‌جا پی بگیرد. او در دانشگاه با پیانیستی به نام ریچارد آشنا می‌شود اما دوستی آن‌ها دیری نمی‌پاید. پیتر در غم از دست دادن دوستش سفری طولانی را آغاز می‌کند تا زندگی را در نقاط دیگر جهان تجربه کند.

می‌توان گفت که رمان «سفینه زندگی» آغازگر شهرت هسه بود؛ اثری که بیشتر به زندگینامه خودنوشت هسه شباهت دارد. این اثر کشمکش‌های یک هنرمند برای دست یافتن به ایده‌آل‌های شخصی و زیبایی‌شناسانه خود را در یک جامعه مادی‌گرا نشان می‌دهد.

این کتاب را انتشارات تهران در ۲۱۹ صفحه به قیمت پنج هزار تومان منتشر کرده است.



پی‌نوشت: به صورت تصادفی متوجه شدم این پست سه هزارمین پست «یک پزشک» بوده است!










می‌خواهید «یک پزشک» همیشه همراهتان
باشد؟ اپلیکیشن اندروید یک پزشک را دانلود کنید.




پذیرش
آگهی
یک پزشک
(آگهی‌های متنی و تصویری در وبلاگ و آگهی متنی در
زیر فید)
با داشتن بیش از 25 هزار خواننده فید، اینجا مکان
مناسبی برای آگهی‌های شماست!














Related posts:
  1. معرفی کتاب: شب‌های بنگال نام «میرچا ایلیاده» را اولین بار وقتی می‌خواستم پادکستی در...
  2. معرفی کتاب: آدم بدشانس آدم بدشانس، مجموعه داستان کوتاهی است، نوشته «آلبرتو موراویا» با...
  3. معرفی چند کتاب ...
  4. معرفی کتاب: دانشکده‌های من دانشکده‌های من نویسنده: ماکسیم گورکی ترجمه: علی اصغر هلالیان انتشارات...

مملکته داریم؟؟

دو دقیقه می خوای بخوابی ، خوابت به سردار نقدی و بحث بر سر حریم خصوصی مزین میشه . مملکته داریم ؟؟؟ ملت خواب جانی دپ و برد پیت میبینن ما هم خواب نقدی :((

کابوس شبانه 2

انقدر اوضاع بد شده که کابوس شبانه به روز هم سرایت کرده :((

آدمهای مهربون

فکر کنم خیلی از بچه ها مثل من برای این اومدن به فضای مجازی که از دست بکن نکن ها و قواعد و مقررات دست و پاگیر دنیای غیر مجازی راحت باشن.از حرفها و قضاوتهای خانواده از اطرافیان از نظارت های بی قاعده و نادرست «آدمهای مهربون» و «دوستان دوست داشتنی»
من هم به همین دلیل به اینجا اومدم اما اینجا هم خلاصی ندارم.
تا مدتها وقتی اومدم اینجا کسی ،غیر از یکی از خواهرزاده هام که می دونم کاری به کار آدم نداره ،توی گودر ادد نکردم. حتا دنبال بقیه ی خواهرزاده هام نگشتم چون فکر کردم شاید نخوان من مزاحمشون بشم. شاید حرفهایی دارن که بین خودشون باشه و نخوان من سردربیارم تا اینکه برادرم و بقیه پیدام کردن و ادد کردن.
توی فیس بوک قضیه فرق داشت. باید به همه میگفتی وگرنه بهشون بر می خورد که چرا ادد نکردی و چرا خودت رو گرفتی. خوب منم از خیر فیس بوک گذشتم و توی گودر و بعد پلاس موندگار شدم . بگذریم از ماجراها به هرحال یکی دو روز پیش با یکی از بچه ها داشتم حرف می زدم که یکی از خواهرزاده های محترم اومده میگه: جریان چیه؟ چرا دعوا می کنید.
انگار با پتک کوبیدن توی سرم . تازه فهمیدم گاهی این بزرگ تر ها نیستن که مزاحم میشن و گاهی کوچکترها هم مزاحم می شن. گاهی وقتی داری فکر می کنی که کسی رو ادد کنم یا نه فکر این نباش که نکنه من مزاحم اون باشم گاهی هم فکر کن شاید اون مزاحم حریم خصوصی تو باشه گرچه از تو کوچیکتره اما مزاحمت و دخالت در حریم افراد به سن نیست آدمها باید درک کنن که هر کسی حریم مخصوصی داره اگه داره با دوستش دعوا هم می کنه حتمن لازمه و اگر لازم هم نیست به خودش مربوطه و اون دوست نه کس دیگه
مهربانی در واژه ی زیبایی هست اما استفاده های زیادی داره حتا هنگام شکستن حریم دیگران

من خوبم

مزخرف ترین قسمت از زندگی من این بخشه که باید به همه اطمینان خاطر بدم که من حالم خوبه
یکی از عادت های بد من اینه که وقتی دردی دارم یا وقتی زخمی میشم یا وقتی بلایی سرم میاد هیچ کس نباید ازم سوالی بپرسه یا حرفی بهم بزنه توی درد و شوک نمی تونم حرف بزنم و از همه بدتر اعصابم خورد میشه کسی بهم بگه: چیه؟ چی شد؟ پات درد گرفت؟ دستت زخم شد؟ خیلی درد داری؟
بابا بذارید اول خودم از شوک در بیام بعد به سوالای شما جواب بدم. آخه چرا درک نمیکنید؟ تنها کسی که توی این خانواده این رو می فهمه برادرمه چون اونم عینن شبیه منه. کسی نباید بهش بگه چی شد . اگه می خوای کمک کنی آروم و بی صدا کمک کن اما هیچی نگو .
حالا هر روز و هر ساعت و هر دقیقه هی می پرسن چی شده؟ طوری شده؟ چرا ناراحتی؟ خوب بابا انقدر که سوال می کنید آدم عادی عصبی میشه چه برسه به من. صبح و ظهر و شب باید به همه بگم:  من خوبم

۱۳۹۰ بهمن ۷, جمعه

یکی از این روزا من میرم

می دونید این روزها خیلی به گذشته فکر می کنم . خوب من هیچوقت از این قضیه شاکی نبودم اما حالا شاکی هستم .
من آخرین فرزند خانواده بودم و شاید از نظر خیلی ها ته تغاری و لوس و ننر اما قضیه فقط این نبود. لوس شدن و ننر بودن ته تغاری ها یه طرف قضیه است و سوی دیگرش اینه که همه دماغ میشن برای آدم. همه به خودشون این جسارت رو میدن که شاخکاشون رو بکنن توی خصوصی ترین امور زندگی آدم
من خانواده ام رو خیلی دوست دارم اما چرا خانواده ی من نمی خواستن و نمی خوان درک کنن که هر چیزی یه حدی داره؟ سرکشی به زندگی یه نفر تا کی ؟ تا کجا؟ شما باورتون نمیشه که برادرم تا همین یه سال پیش هم کیف من رو بازرسی می کرد یا خواهرزاده های من که از من کوچکتر هستند مواظبن که با کسی دعوام نشه و درگیر نشم یا هنوز مادرم می پرسه تلفنی با کی حرف زدم و چرا اینجوری حرف زدم و جور دیگه ای حرف نزدم
دوستان ، خانواده ی محترم من خسته شدم و اگه یکی از همین روزا گذاشتم و رفتم بدونید که به خاطر همین رفتارای شما بوده که هنوز در آستانه ی 40 سالگی هم من رو بچه فرض کردین و نذاشتید آزادانه کارهای خودم رو انجام بدم

آدم مهربون نیاز نداریم تشریف ببرید مزاحم دعوا نشید

دلم خیلی گرفته
خسته شدم از همه
آقا اصلن من دلم می خواد با همه
با کل ملت دعوا کنم
به کسی مربوطه؟؟؟
چرا همش توی کار آدم دخالت می کنید؟؟
مگه من توی کار شما دخالت کردم؟
تنها تر از اینی که هستم که نمی شم
چرا اذیت می کنید؟
بابا من نخوام شما ادای آدم مهربونها رو بازی کنید چی کار باید بکنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اه

۱۳۹۰ بهمن ۶, پنجشنبه

یک گزارش کوتاه

مراسم ختم عموی آقای موسوی خیلی خوب بود
برادران لباس شخصی بیرون و داخل مسجد تشریف داشتن و ما هم از مقابلشون می گذشتیم . ما به اونا لبخند میزدیم که یعنی شناختمت اونا هم به ما لبخند می زدن که: چرا میری بمون شام اوین در خدمت باشیم
اما کاش میومدن داخل مسجد چون به افتخارشون تکدانه سرو می شد

مصری دیگر



با تشکر از لاله جولایی

http://www.youtube.com/watch?v=dyaWLSCgo6c&feature=youtu.be

آهای، آی «میدان» (میدان التحریر)
این همه وقت کجا بودی؟

در تو سرودیم، در تو فرسودیم
با هراسمان جنگیدیم، و نیایش کردیم
متحد می‌مانیم، شب و روز
و با تو هیچ چیز غیرممکن نیست
ندای آزادی، ما را به هم می‌پیوندد
زندگی‌مان سرانجام معنایی پیدا کرده است
بازگشتی نیست: صدای ما شنیده شده است
و رویا دیگر ممنوع نیست.

آهای، آی «میدان»
این همه وقت کجا بودی؟

دیوار را فرو ریختی و روشنایی آوردی
و ملتی از هم گسسته را در خود جمع کردی
از نو زاده شده‌ایم، و رویایی سرکش هم زاده شده
برخاستیم به اعتراض، با نیت‌هایی پاک
گرچه گاهی کژی‌هایی هم بود
میهن و فرزندانمان راحفظ می‌کنیم
و جوانان بر خاک افتاده‌مان را هرگز از یاد نمی‌بریم

آهای، آی «میدان»
این همه وقت کجا بودی؟

با تو «حس» کردیم، و با تو «آغاز» شدیم
دیگر فاصله‌ای نیست، منعی نیست
با این دست‌ها زندگیمان را دگرگون می‌کنیم
تو راه را نشان دادی، و بقیه‌اش بر عهده خود ماست
گاه می‌ترسم که رنگ ببازی
که ترکت کنیم، و رویایمان بمیرد
بار دیگر تاریخمان را گم کنیم
و تو بشوی قصه‌ای از قصه‌هایمان

آهای، آی «میدان»
این همه وقت کجا بودی؟

میدانی از مردم، از هر گروه
برخی بی‌تفاوت، و برخی دلاور
برخی عاشق، و برخی پر جنب و جوش
برخی شلوغ، و برخی ساکت
دور هم جمع می‌شویم و چای می‌نوشیم،
حال که طعم آزادی را چشیده‌ایم
دنیا را به شنیدن صدایمان وا داشتی
و همسایه‌ها را متحد کردی

آهای، آی «میدان»
این همه وقت کجا بودی؟

رویای ما، قدرت ماست
همبستگی ما، سلاح ما
میدانی که حق را می‌گوید
و همواره به ظالم، «نه» می‌گوید
میدانی مانند موج
بعضی تن به آن می‌زنند، و بعضی کشیده می‌شوند
آنان که بیرون بودند، می‌گفتند «هرج و مرج»
اما کار ما در تاریخ ثبت شد

آهای، آی «میدان»
این همه وقت کجا بودی؟

ـــ متن عربی:

يا يالميدان.. كنت فين من زمان..

معاك غنينا ومعاك شقينا وحاربنا خوفنا ودعينا..
ايد واحدة نهار وليل.. ومفيش معاك شيء مستحيل..
صوت الحرية بيجمعنا.. خلاص حياتنا بقى ليها معنى..
مفيش رجوع.. صوتنا مسموع والحلم خلاص مبقاش ممنوع..

يا يالميدان.. كنت فين من زمان..

هديت السور.. نورت النور.. لميت حواليك شعب مكسور..
اتولدنا من جديد واتولد الحلم العنيد..
بنختلف والنية صافية.. أوقات الصورة مكانتش واضحة..
هنصون بلدنا وولاد ولادنا.. حق اللي راحوا من شبابنا..

يا يالميدان.. كنت فين من زمان..

معاك حسينا وابتدينا بعد ما بعدنا وانتهينا..
لازم بإيدينا نغير نفسينا.. اديتنا كتير والباقي علينا..
ساعات باخاف تبقى ذكرى نبعد عنك تموت الفكرة..
نرجع تاني ننسى اللي فات.. نحكي عنك في الحكايات..

يا يالميدان.. كنت فين من زمان..

ميدان مليان أنواع.. اللي بايع والشجاع..
فيه اللي حابب واللي راكب.. واللي بيزعق واللي ساكت..
نتجمع نشرب الشاي.. والحق عرفنا بنجيبه إزاي..
خليت العالم يسمعوا.. والجيران يتجمعوا..

يا يالميدان.. كنت فين من زمان..

فكرتنا هي قوتنا وسلاحنا في وحدتنا..
ميدان بيقول الحق.. بيقول للظالم دايما لأ..
ميدان زي الموجة.. ناس راكبة وناس مشدودة..
ناس برة بيقولوا دي هوجة.. والأعمال مكتوبة

۱۳۹۰ بهمن ۵, چهارشنبه

اعلام حضور

من خواستم از همین تریبون مقدس اعلام کنم با وجود همه ی تحریم ها، گرونی ها، قیمت 3000 تومانی دلار تا هفته ی آینده و قیمت 4 میلیونی سکه تا آخر هفته ی آینده و با وجود همه ی بدبختی ها ، بیچارگی ها در ایام مبارک دهه ی فجر که 34 سالگی انقلابم میشه و ما هم که در موقعیت بدر و خیبر هستیم بدون هیچ شکی :

ما ملت همیشه باید در صحنه ی ایران زیادی اسلامی شده در انتخابات آینده شرکت سنگین خواهیم داشت . سنگین آقا سنگین . تنها تقاضامون اینه که رای دفعه ی پیشمون رو پس بدید تا بیایم

زندگی

زندگی خیلی درسها به آدم میده و یکی از درسهاش اینه که : لال شی بهتر نی؟؟؟

۱۳۹۰ بهمن ۴, سه‌شنبه

می روم

چنان می روم
که انگار کنی
که  هرگز نبوده ام
چنان دست می کشم
که باور کنی
که مرده ام
چنان چشم می پوشم
که یقین کنی
که هرگز نداشته ام
من
برای تو
به خاطر تو
در هوای تو
همه چیز را می بخشم
و با دستانی خالی
با کوله ای تهی
با چشمانی باران زده
می روم
همچون پرنده ای که هرگز نبوده است

حافظ

سحر ز هاتف غیبم رسید مژده به گوش
که دور شاه شجاع است می دلیر بنوش
شد آنکه اهل نظر بر کناره می رفتند
هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش
به بانگ چنگ بگوییم آن حکایت ها
که از نهفتن آن دیگ سینه می زد جوش
شراب خانگی ترس محتسب خورده
به روی یار بنوشیم و بانگ نوشانوش
ز کوی میکده دوشش بدوش می بردند
امام شهر که سجاده می کشید به دوش
دلا دلالت خیرت کنم به راه نجات
مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش
محل نور تجلیست رای انور شاه
چو قرب او طلبی در صفای نیت کوش
به جز ثنای جلالش مساز ورد ضمیر
که هست گوش و دلش محرم پیام سروش
رموز مصلحت ملک خسروان دانند
گرای گوشه نشینی تو حافظا مخروش

۱۳۹۰ بهمن ۳, دوشنبه

دو روز بعد....

شب عروسی :
بابای عروس با کمک همکاران و خویشان و اقربا نیم سکه بهار آزادی
جمعیت : شیــــــــــــــــــــــره
بابای داماد با امدادهای غیبی و جیبی اهالی محل کسبه ی محل کل فک و فامیل یک سکه بهار آزادی
جمعیت: سکته ی کامل

نامه ای به دل


بگذار هرگونه دلشان می خواهد فکر کنند من و تو بدتر از اینها را تحمل کرده ایم
من و تو تا آخر خط رفته ایم و بازگشته ایم
دیگر توان بیش از این را نداریم
ما تا انتهای جنون را پیموده ایم
ما هرچه ننگ بود پذیرفته ایم
ما تاوان حرفهایمان را سالهاست که پرداخته ایم
پس هراسی به خود راه نده
آب از سرِمان گذشته است

پژواک



یاد یه شعر از استاد شفیعی کدکنی افتادم:

به پایان رسیدیم اما
                     نکردیم آغاز، 
فروریخت پرها
نکردیم پرواز، 

ببخشای 
         ای روشنِ عشق بر ما، 
                                     ببخشای!
ببخشای اگر صبح را 
                        ما به مهمانیِ کوچه 
                                            دعوت نکردیم؛
ببخشای 
        اگر روی پیراهنِ ما
                              نشانِ عبورِ سحر نیست؛
ببخشای ما را 
        اگر از حضورِ فلق
                          رویِ فرقِ صنوبر
                                              خبر نیست .




نسیمی 
     گیاهِ سحرگاه را، 
                      در کمندی فکنده ست
                                    و تا دشتِ بیداری اش می کشاند
و ما کمتر از آن نسیمیم، 
در آن سوی دیوارِ بیمیم.

ببخشای
     ای روشنِ عشق 
                     بر ما ببخشای!


به پایان رسیدیم، 
                اما،
                 نکردیم آغاز؛
فروریخت پرها
                   نکردیم پرواز.


پلاس تمام شد

مجبور شدم خیلی چیزا رو تموم کنم اولیش پلاس

این زندگیه؟

خدا رو شکر صبح از راه رسید و می شه نصفه نیمه خوابید. تا صبح کتاب و سایت گردی و کوفت و زهرمار برای اینکه خوابت نبره . گه بگیرن این زندگی مسخره ی منو لعنت به این زندگی کوفتی

همین گوشه ی دنج برای من کافیه

وقتی تنها میشی و قدرت حرکت ازت سلب می شه یه چیزایی همدم تنهاییهات میشن. کتابها، نوشته ها، کامپیوتر، اینترنت، فیس بوک، توییتر.... این دو سال خیلی با گودر حال می کردم باهاش راحت بودم کسی منو نمی دید کسی کاری به کارم نداشت کسی نمی گفت چی کار کن چی کار نکن به غیر از یکی دو بار که مسائل مسخره ای برام پیش اومد دیگه مشکلی نداشتم بعد مجبور شدم برم پلاس.
خوب بود به پای گودر نمی رسید اما شیفت شبانه اش حرف نداشت :))
اما طبق معمول از اونجایی که من شانس بدی دارم اونم از دست رفت انگار مثل همیشه همین بلاگ برای من موند:))

یادش به خیر روزای اول بلاگر شدنمون یادم نمی ره چقدر خودمون رو کشتیم که پرشین بلاگ گل کنه و حاضر نبودیم بیایم بلاگ اسپات :))) خودمون هم می دونستیم تعصب الکی داریم با اون از دست رفتنهای بلاگهای پرشین با اون قطع شدنها با اون دعوا ها و درگیری ها و با اون تهدیدات بچه بسیجی ها. بعد از اون تهدیدات بود که رفتم میهن بلاگ بعد از 5 سال همچین بلاگم بسته شد و رفت انگار نه خانی اومده و نه خانی رفته و حالا اینجا:))) گوشه ی دنج و خوبیه 

کابوس های من1

آسمان تاریک است
بازهم خانه را میگردند
می دانم حسین نیست
می دانم که جایش امن است
می دانم که هیچ کس نمی تواند آزاری به او برساند
اما
می دانم کامپیوترم پر است از مطالبی که اگر ببینند دستگیر می شوم

آسمان تاریک است
مردها خانه را به هم ریخته اند
خانه شلوغ است
نامی ، نوشین و هزاران مامور
می دوم
تند و سریع می دوم
با عجله تنها به فرار می اندیشم

آسمان تاریک است
یک بسیجی به دنبال من است
هیکل بزرگی دارد
ولی از من سریع تر است
من انگار ساعتهاست که می دوم
مرد در نیم قدمی من است

آسمان
زمین
جهان تاریک است
مرد با تمام قدرتش می زند
مرد با هرچه در دست دارد می زند
دیگر حتا نمی توانم نفس بکشم




با درد
با اشک
با نفسهای تند و احساس خفگی
بیدار میشوم
جهان تاریک است

شبانه های من3


خسته ام خیلی خسته
چشمام روی هم میره و خسته ام
می دونم بیش از این که خستگی جسمی باشه خستگی روحیه
دیروز خیلی اعصابم ناراحت شد و به همین خاطر دلم می خواد بخوابم
اما
این دفعه ی چهارمیه که به خاطر این کابوسهای شبانه از خواب پریدم
خسته شدم متوجه هستی؟
هنوز از ترس قلبم داره تند تند می زنه
نفسم هنوز حالت عادی نداره
باز هم من
بازهم مامورا
بازهم فرار
تنها چیزی که توی خواب تسکینم می داد این بود که حسین نیست
کسی نمی تونه دستگیرش کنه
خسته ام
خیلی خیلی خیلی خسته

۱۳۹۰ بهمن ۲, یکشنبه

آزادی دست نیافتنی

چقدر زحمت کشیدیم و نشد چقدر زجر کشیدیم و می کشیم و نشد نفرین بر کسانی که ما رو تبدیل به شهیدان زنده ای کردند که مرگ رو در فاصله ی پلک و چشممان دیدیم و هنوز زنده ایم. مردگانی متحرک

آمارهای گوگلی


این گوگل اگه در همه ی موارد آمار دادنش این جوری باشه باید درش رو گل گرفت :
میای توی پلاس میبینی مطلبی که نوشتی یا شر کردی یا هر کوفتی یه تعداد لایک خورده بالای مطلب اسم 10نفر رو میبینی اما اون پایین زده 4 نفر
میری بلاگ اسپات ظهر توی قسمت آمار نوشته تا این ساعت از روز 40 نفر از صفحه ی شما بازدید کردن 2 ساعت بعدش میری بلاگت می بینی توی قسمت آمار زده تا این ساعت 3 بازدید کننده داشتید
میری توی جی میل می بینی هیچ ایمیل نخونده ای نداری 1 ساعت دیگه میری می بینی از 2 شب پیش تا حالا 10 تا ایمیل نخونده داشتی
عملن ما رو نمودی لری جان ما ایرانی جماعت که به آمار کاری نداریم اما شوما هم زیادی زدی به رگ بی خیالی

۱۳۹۰ بهمن ۱, شنبه

جامعه ای که من در آن زندگی می کنم

با لباس گشاد و شلوار جین یه تریپی مثل رپرها میرم بیرون لباسم رو اونقدر گشاد میگیرم که نه چیزی از بدنم معلوم باشه نه چیزی از قد و هیکلم چون:
یا ارشاد گیر میده
یا خیلی از مردها در هر قدمم با نگاهشون با حرفهاشون با حرکاتشون و با اون دستهای هرزه کثیف متلکی نثارم می کنند
یا بعضی از زنها با نگاه و رفتارشون می خوان بگن بد پوشیدی و اگه کسی بهم متلک بگه خواهند گفت: خوب خانم تقصیر خودته باید جوری بپوشی که کسی نتونه حرفی بهت بزنه

من در چنین جامعه ی سعی می کنم خودم را در لباسهای گشاد مدفون کنم و با نگرانی در جمع مردان حاضر بشم یا خانه نشینی رو به این وضعیت ترجیح بدم
اینست جامعه ی من پس حرفه ی گلشیفته برای این جامعه قابل تصور نیست

۱۳۹۰ دی ۳۰, جمعه

سرزمین عجایب بی‌رحم و ته دنیا: دو دنیا در یک کتاب از موراکامی

<div style="direction:rtl;text-align:right">سرزمین عجایب بی‌رحم و ته دنیا: دو دنیا در یک کتاب از موراکامی</div>:

لذتی که مدتی پیش با خواندن «کافکا در کرانه» هاروکی موراکامی برده بودم، این بار به صورتی والاتر با کتاب جالب‌تر «سرزمین عجایب بی‌رحم و ته دنیا» به من روی آورده است.


آدم می‌ماند که چگونه این همه ایده و تخیل به ذهن موراکامی این دونده ثابت‌قدم و مشتاق راه می‌یابد.


در شرایطی که تب موراکامی، ایران را فراگرفته و علاوه بر سرزمین عجاب بی‌رحم و ته دنیا، سه کتاب دیگر با نام‌های داستان‌های عجیب توکیو، چاقوی شکاری و نفر هفتم از موراکامی این روزها وارد بازار کتاب شده است، کتاب سزمین عجایب بی‌رحم و ته دنیا آنقدر جالب بود که من حیفم آمد به سبک این چند وقت در «یک پزشک»، آن را در کنار کتاب‌های دیگر معرفی کنم و ترجیح دادم پستی را کاملا به آن اختصاص بدهم.


اگر موراکامی‌خوان نیستید، درنگ کنید. کتاب برای کسی می‌خواهد چیز آسانی برای خواندن داشته باشد یا قبل از خواب با خواندن چند صفحه، پلک‌هایش را سنگین کند، نیست. کتاب در دو سرزمین تخیلی دست‌ساخته موراکامی می‌گذرد، حتی مهدی غبرایی -مترجم کتاب- با شهامت گفته، بار اولی که کتاب را خوانده، چیزی زیادی از آن سر درنیاورده.


اما نگران نباشید، ترجمه کتاب خوب است، و چند فصلی اگر تاب بیاورید، کتاب شما را عاشق خود می‌کند و روند کتاب‌خوانی‌تان روی غلطک می‌افتد.



داستان کتاب، دو بخش روایی موازی دارد، مثل کافکا در کرانه. فصل‌های فرد در سرزمین عجایب بی‌رحم می‌گذرد، راوی این فصول جوانی است که از ضمیر ناخودآگاه خود برای رمزنگاری استفاده می‌کند، او برای یک سازمان شبه‌دولتی کار می‌کند، در حالی که گروهی دیگر که برای کارخانه کار می‌کنند، در پی رمزگشایی و ربودن اطلاعات هستند.


اما فصل‌های زوج که در ته دنیا رخ می‌دهند به مراتب جالب‌تر هستند. برای اینکه ته دنیا را درک کنید، من بریده‌ای مختصر و مفید از چند فصل ته دنیا برایتان انتخاب کرد‌ه‌ام که حاصل ترکیب جملات و پاراگراف‌های مهمی است که من در حین مطالعه زیرشان با مداد خط کشیده بودم:


روز اولی که به شهر آمده‌ام، دروازه بان به من می‌گوید: «همین که جا افتادی برو کتابخانه. آنجا دختری است که از آن نگهداری می‌کند. بهش بگو شهر گفته آمده‌ای رؤیاهای قدیمی را بخوانی. باقی را خودش نشانت می‌دهد.»


می‌گویم: «رؤیاهای قدیمی؟ منظورت از رؤیاهای قدیمی چیه؟»


- رؤیاهای قدیمی … رؤیاهای قدیمی‌اند دیگر. برو کتابخانه، آن قدر از اینها پیدا می‌کنی که چشم‌هایت گرد شود.




اولین رؤیای قدیمی که زن کتابدار روی میز می‌گذارد، چیزی نیست که به آن بگویم رؤیاهای قدیمی. برش می‌دارم و سطحش را برانداز می‌کنم، تا شاید نشانی از رؤیاهای قدیمی بیابم. اما سرنخی نیست. فقط جمجمه جانوری است.


از زن کتابدار می‌پرسم: این جمجمه یکی از تکشاخ‌های شهر است؟


- آره. رؤیاهای قدیمی، تویش مهر و موم شده.


- من باید رؤیاهای قدیم را از این بخوانم؟


- قرار است با رؤیایی که می‌خوانم چه کنم؟


- هیچی، فقط باید بخوانی‌شان.




همه‌مان سایه داشتیم، سایه مدام با ما بود، اما به این شهر که آمدم، سایه را از من گرفتند.


دروازه‌بان گفت: نمی‌شود با این بیایی تو شهر. یا سایه‌ات را ول کن یا آمدن به این شهر را فراموش کن.


سایه‌ام را تحویل دادم.




سایه‌ام زیر لب می‌گوید: یکراست می‌روم سر اصل موضوع. اول باید یک نقشه از شهر بکشی، برای این کار از هیچ کس چیزی نپرس. هر جزء نقشه را باید به چشم خودت دیده باشی. هر چه را دیدی، هر چه کوچک هم باشد، بنویس.


می‌گویم، کی لازمش داری؟


سایه تند و تند می‌گوید: تا پاییز هست. همین طور گزارش شفاهی می‌خواهم. به خصوص درباره دیوار. پی آن، چطور به جنگل شرقی می‌رود، محل ورود رودخانه و محل خروج آن، فهمیدی؟




دروازه‌بان می‌گوید: این دیوار است و با کف دست روی پهنه برج و بارو می‌کوبد. به بلندی ۹ متر دور شهر کشیده شده. فقط پرنده‌ها می‌توانند از رویش بگذرند. جز این دروازه هیچ خروجی و ورودی ندارد. مدت‌ها پیش دروازه شرقی هم بود، اما جلویش دیوار کشیده‌اند. این آجرها را می‌بینی؟ چیزی حریفشان نمی‌شود، حتی توپ. هیچ کس نمی‌تواند روی دیوار خراش ایجاد کند. هیچ کس هم نمی‌تواند ازش بالا برود. چون این دیوار کامل است. پس هر خیالی به سرت زده، فراموشش کن. هیچ کس نمی‌تواند از اینجا بیرون برود.




چرا از گذشته‌ام جدا شدم و به اینجا آمدم، ته دنیا؟ چه حادثه‌ ممکن یا معنا و مفهومی می‌توانست در این کار بوده باشد؟ چرا هیچی یادم نمی‌آید.




فردای آن روزی که سایه‌ام را می‌بینم، فورا در صدد تهیه نقشه شهر برمی‌آیم. شب‌ها همچنان رؤیاخوانی می‌کنم. ساعت شش در را باز می‌کنم، با کتابدار شام می‌خورم و بعد رؤیاهای قدیم را می‌خوانم. معنی رؤیاهاخوانی را نمی‌فهمم و نمی‌دانم کارش روی چه اصولی است. اما از واکنش‌های کتابدار می‌فهمم کوشش‌هایم موفقیت‌آمیز است.




سرهنگ می‌پرسد: هنوز داری نقشه‌ات را می‌کشی؟


می‌گویم: بله. جاهایی است که نمی‌شناسم. اما تصمیم دارم تماش کنم.


- از نقشه‌ات دلسردت نمی‌کنم. دغدغه شماست و مزاحم کسی نیست. نه، نمی‌گویم کار غلطی است، اما زمستان که برسد، باید گشتن توی جنگل را بگذاری کنار. تن به خطر دادن در مناطق دور از سکنه عاقلانه نیست، به خصوص این زمستان. همان طور که می‌دانی شهر چندان بزرگ نیست، آما آنجا. آدم راه را گم می‌کند. بهتر است نقشه‌کشی را بگذاری برای بهار. جنگل‌نشینان از هر لحاظ با ما فرق دارند. عاقلانه نیست که به آنها توجه کنیم. آنها خطرناک‌اند. می‌توانند رویتان تأثیر بگذارند. شخصیت شما هنوز در اینجا شکل نگرفته. تا وقتی جنبه‌های مختلف شما شکل نگرفته، توصیه می‌کنم خودت را از چنین خطری حفظ کنی.




با این حال، پیش از انکه زمستان برسد، باید تن به خطر بدهم و به جنگل بروم. به زودی وقتش می‌رسد که طبق قولم، نقشه را به سایه‌ام تحویل دهم. به روشنی از من خواسته که جنگل را وارسی کنم. این کار را که بکنم، نقشه حاضر می‌شود.




سرهنگ می‌گوید: زمستان رسیده. حالا می‌فهمی چرا زمستان این همه ترس دارد.


- آنچه می‌فهمم این است که وقتی سایه بمیرد، ذهن هم از دست می‌رود. درست نیست؟


- چرا هست؟


-دیوار هیچ مجالی نمی‌دهد. دیوار با همه کسانی که صاحب ذهن‌اند، رفتار یکسانی دارد، یا جذبشان می‌کند یا دفع.


- عشق کار ذهن است؟


-وقتش که برسد، ذهنت دیگر اهمیت نخواهد داشت. از دست می‌رود و همراه آن هر احساس فقدان و غم هم می‌رود. عشق هم دیگر اهمیت نخواهد داشت. فقط زنده بودن می‌ماند. زندگی بی‌دردسر و پر از آرامش.




دوست داشتم به همین شیوه خلاصه کتاب را تا انتها برایتان روایت کنم، همه چیز آماده این کار بود، اما به خاطر رعایت کپی‌رایت و «اسپویل» نکردن و برای اینکه خودتان کتاب را در دست بگیرید و به صورت کامل بخوانید از ادامه صرف‌نظر می‌کنم. همین را بگویم که اگر با خواندن این خلاصه من به کتاب علاقه‌مند شده‌اید و از دنیای تخیلی و استعاره‌ها و تمثیل‌ها لذت برده‌اید، ادامه کتاب به مراتب شگفتی‌های بیشتری برایتان به ارمغان خواهد آورد.



کتاب سرزمین عجایب بی‌رحم و ته دنیا در ۵۱۲ صفحه، توسط نیکونشر با ترجمه مهدی غبرایی با قیمت ۱۳۵۰۰ تومان منتشر شده است.


تیراژ کتاب فقط ۱۵۰۰ جلد است، که برای کتابی چنین ارزشمند، به راستی اندک است. امیدوارم معرفی این کتاب در یک پزشک بتواند چند ده‌جلدی به فروش کتاب اضافه کند!








پذیرش
آگهی
یک پزشک
(آگهی‌های متنی و تصویری در وبلاگ و آگهی متنی در
زیر فید)

با داشتن بیش از 25 هزار خواننده فید، اینجا مکان
مناسبی برای آگهی‌های شماست!

لینکی دارید که می‌خواهید تنها یک یا چند روز
تبلیغ شود؟!















Related posts:

  1. دو کلیپ تبلیغاتی سریال «لاست» + تریلر فیلم «آلیس در سرزمین عجایب» تیم برتون همیشه که قرار نیست، آدم پست طولانی و مفصل بنویسد!...
  2. کتاب جدیدی از موراکامی در ژاپن منتشر شد توکیو: هواداران مشتاق، در هوای بارانی، منتظر خرید سومین جلد...
  3. معرفی کتاب: ورمر یا عمل دیدن در تابلوی دختر جوان با گوشواره مروارید، چهره شخصیت، زمینه...
  4. بنای زیرزمینی زیبای ایتالیا، تعداد عجایب جهان را به عدد ۸ رساند ...



دو دو تا بیست تا کی به کیه 1

امروز از ساعت 8 برق قطع شده و تازه وصل شده
در همین راستا و از همین تریبون مقدس خواستم اعلام کنم:

بدمحاسبه گران!!!!! فکر کردند که ما در موقعیت بد و خیبر هستیم . نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه ما در موقعیت فتح مکه هستیم

جمعه های کودکی


دوست داشتم الان 8-7ساله بودم و یک صبح جمعه
و من مثل حالا از خواب می پریدم
با ناراحتی توی این سرما برای دستشویی می رفتم اون سَرِ حیاطِ بچه گیم
در حالی که برف و سرما دست و پای منو بی حس کرده بود
برمیگشتم
و پدر
پدر برخلاف همیشه این موقع صبح توی رختخوابش بود
با چشمای خواب آلود به من نگاه می کرد و
گوشه ی لحافش رو بالا میزد و می گفت
بدو بیا یخ کردی
و من با گرمای آغوش پدر گرم می شدم
گرمایی دلچسب تر از تمام روزهای تابستان
گرمایی سرشار از مهر و محبتی که تنها یک پدرمی تواند به دخترش داشته باشه
و کلماتی که تنها از دهان او بیرون می آمد
و تنها ما می فهمیدیم:
بیا قوجی قوجی کنیم

خشونت


بیمارستان دانشکده دامپزشکی:

امروز دو خانم سگی رو آورده بودند که در پارکینگ فرودگاه امام خمینی رها شده بود
گوشها و دم سگ بریده شده بود و آنقدر زده بودند که دیگر قادر به حرکت نبود 
پاهای عقب آنقدر به دفعات شکسته بود که سگ تنها سینه خیز حرکت می کرد 
جامعه ای که خشونت آنقدر در آن نهادینه شود و قبح آن بریزد نه حیوان از آن جان سالم به در می برد نه انسان
اگر در جوامعی می بینیم که دولت از نظر روانشناسی هزینه می کند و میلیونها دلار خرج شادی و نشاط جامعه می نماید برای آن است که از خشونت در آن کشور بکاهد و امنیت را به آن هدیه کند. اگر در برخی کشورها مقداری از درآمد مالیاتی را صرف آموزش رقص و موسیقی به کودکان و بیماران می کند تنها برای بالا بردن سلامت روحی و روانی و کاهش مشکلات و معضلات اجتماعی است. اما به سادگی می بینیم در جامعه ای که هشت سال جنگ علنی و ظاهری داشته و چندین سال به طور رسمی و غیر رسمی در جنگ با دشمنان فرضی و خودساخته بوده است دولت نه تنها حاضر به پرداخت چنین هزینه های پیشگیرانه ای نیست بلکه حتا حاضر نیست مقداری از بودجه ی درمانی بیماریهای روحی و روانی را برعهده گرفته و میزان کمی از خرج بیماران اعصاب و روان را در این جامعه بکاهد.
کشوری که شور و نشاط را از مردم دریغ می کند و حاضر به خرج پولی در این زمینه نیست مجبور به پرداخت هزینه ی میلیاردها دلار برای امنیت و دستگیری سارقان و مجرمان و خرید جرثقیل برای اعدام تبهکاران و درمان اعتیاد است

سفر

خیلی خسته ام
دو ساله دلم لک زده برای یه مسافرت
اما هر دفعه وقتی جدی بهش فکر می کنم می بینم
برفرض که مسافرت برم
برفرض که بهترین شهر
بهترین کشور
زیباترین هتل
رویایی ترین نقطه ای که مد نظرمه بخوام برم
وقتی نمی تونم راه برم چه فایده ای داره؟
اما امشب دارم فکر می کنم
فقط یه هفته باید دل بکنم و برم
حتا گوشه ی یه مسافرخونه برم
اما باید برم
جایی که کسی نباشه
جایی که کسی کاری به کارم نداشته باشه
دلم می خواد تنها باشم

سلاخ خانه


بغضی در گلو
دردی در حنجره
می دانی که لب از لب باز کنم
دریای متلاطم چشمانم
موج موج ساحل گونه هایم را خواهد شست
بگذار دیگران
با دشنه های آخته
شرحه شرحه ات کنند
بگذار دیگران
روحت را
جسمت را
افکارت را مثله کنند
من و تو می دانیم که دردِ من
دردِ بی نامی نیست
دردِ من دردِ مردمانی است که
روح و جسم یکدیگر را شمع آجین می کنند و آن را با صداقت و رک گویی توجیه می کنند
دردِ من دردِ سلاخ خانه ایست که گوسفندانش خود تیغ سلاخی در دست میگیرند و یکدیگر را می کشند
و قصاب بی هیچ نگرانی
با لبخند
با شعف به این مرثیه می خندد
بگذار دیگران برما بخندند
من هرگز عافیت طلب نبوده ام
ما را به میهمانی تمسخر و دروغ دعوت کرده اند
بیا برویم دل من
بیا که ما در این میهمانی وصله ی ناجوریم
بیا برویم

۱۳۹۰ دی ۲۹, پنجشنبه

گلدن گلوب و ایران


در هر کشوری مسائل و زمینه های مختلفی برای بروز و ظهور استعدادها و رشد و شکوفایی در عرصه های بین المللی و جهانی وجود دارد. بسیار واضح است که این رشد و شکوفایی ممکن است در زمینه ای بیش از زمینه های دیگر باشد و یا گاهی یکی از این عرصه ها دچار رکود گردد و یا دولتمردان رشد در عرصه های دیگر را به آن زمینه ی خاص ترجیح دهند و یا بدخواهان آسیبی به آن وارد نمایند . در هر صورت برای شهروندان و ملتی که در آن کشور زندگی می کنند شکوفایی در هریک از زمینه ها مایه ی مباهات و شکست  در کوچکترین مسئله از مسائل کشورشان مایه ی ناراحتی است. به خصوص در کشوری همچون کشور ما که متاسفانه به دلایل مختلف مورد هجوم تیرهای نادانی و دشمنی های به جا و بی جای داخلی و خارجی قرار داریم .
در همین مدت کوتاه یکی دو هفته ما شاهد دو واقعه در دو زمینه ی کاملن جدای از هم در کشور بودیم. ترور آقای احمدی روشن و نیز موفقیت بزرگ اصغر فرهادی. اولی ملت بزرگوار ما را ناراحت و مکدر نمود چراکه این چندمین تروری است که با شرایطی کاملن یکسان صورت میگیرد. کسی نیست که برای شهادت این عزیز ناراحت نباشد و تاسف خود را ابراز نکند اما..... آنچه بیش از خود ترور برای همه ناراحت کننده است بی کفایتی و بی لیاقتی مسئولین امنیتی و اطلاعاتی کشور و برخورد غیرمسئولانه ی آنان در قبال این ترورهاست که البته باید در مقالی جداگانه مورد بررسی قرار گیرد.
اما در مورد موفقیت اصغر فرهادی همه ی ما بسیار شاد شدیم. برای اولین بار سینمای ایران در گلدن گلوب خوش درخشید و فیلمی زیبا با کارگردانی اصغر فرهادی جایزه ای بزرگ را به ایران هدیه کرد اما آنچه بسیار عجیب به نظر می رسد برخورد طیف اصولگرا و ارزشی با این مساله است. چرا باید این جناح دو واقعه ی بسیار متفاوت یکی در عرصه ی فرهنگی و دیگری در حوزه ی سیاسی و هسته ای و امنیتی را با هم چنان خلط کند که همه را شگفت زده کند. ناراحتی برای شهادت آن عزیز هیچ ربطی به خوشحالی برای این پیروزی ندارد .
چرا طیف مورد نظر چنین از این جایزه برآشوبد و به طور گسترده ای به حاشیه سازی  بپردازد و حاشیه را از متن پررنگ تر نشان دهد و متن را از صحنه حذف نماید؟ این که در کنارِ اصغر فرهادی ، جودی فاستر بنشیند یا ننشیند چه ربطی به ماجرا دارد؟ این که جودی فاستر بر اساس فرهنگ آمریکایی عکس العمل هایی به دوستانش نشان دهد چه ربطی به فرهادی داشته؟ این که مدونا جایزه را به فرهادی بدهد آیا در حوزه ی اختیارات فرهادی بوده؟
عکس العمل های ایشان را می توان در اینجا مشاهده کرد اما من تنها یک دلیل را در این عکس العملها دخیل می دانم و آن این که از نظر آقایان کسی مثل اصغر فرهادی که سخنانی در دفاع از پناهی و مخملباف و دیگران ایراد نمود و مورد شماطت بسیاری قرار گرفت. سخنانی که از سوی تمامی سینماگران و فرهنگ دوستان مورد استقبال واقع شد . شاید اگر فرهادی این جسارت و مردانگی را نداشت آقایان کمتر عصبانی می شدند . اگر فرهادی هم عافیت طلب بود و لب فرو می بست شاید این گونه مورد بغض و کینه ی دون مایه هایی مثل سلحشور و سایتهایی مثل فارس قرار نمی گرفت.
اما ای کاش یاد می گرفتیم که برای چنین جایزه ی مهمی در کنار هم شاد باشیم و به افرادی مثل اصغر فرهادی افتخار کنیم . آیا جایزه ی گلدن گلوب از جایزه ی جام ملت های آسیا در فوتبال کمتر است ؟؟؟؟ 


من و این همه خوشبختی محاله :)))

زیرت گرم باشه و یه کیسه آبگرم هم روی پات یه وی پی ان خوب هم زیردستت توی فیس بوک و توییتر و پلاس هم که جولون بدی و یه کاپوچینو خامه ای هم جلوت واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای بیسکویت شکلاتی باراکا هم کنارش میوه هم دم دستت
من خواب نیستم؟؟؟؟

عسل با بی دقتی کلینیک کامرانیه از بین رفتت



شنبه عسل حالش بد شد و چون روز تعطیل بود به کلینیک کامرانیه بردیم. دکتر برهانی کیا ویزیتش کرد و علی رغم عکسبرداری نفهمید چه اتفاقی برای عسل افتاده سرمی بهش وصل کرد و رفت پی کارش تا ساعت 11 بالای سرش بودیم اما متاسفانه سرم بیش از اندازه وارد بدن عسل شد و آب ریه های اون رو گرفت. حدود نیم ساعت اکسیژن درمانی شد و با این که دکتر می دونست عسل در حال کماست اما بازهم آمپول ب12 بهش زد و کلی دارو هم براش آورد .

با تمام تذکراتی که من و خواهرم به دکتر دادیم و با این که من اصرار داشتم اکسیژن درمانی ادامه داشته باشه اما عسل رو مرخص کردند وهزینه ی مداوا را از ما گرفتند. وقتی به خونه رسیدیم عسل مرده بود

عسل یه گربه ی خیابونی بود اما من تمام مراقبتها رو ازش کرده بودم شناسنامه داشت و حتا همین یکی دو هفته پیش آخرین واکسیناسیونش انجام شد من حتا مشکلی با هزینه ی هشتاد و خرده ای درمان اون ندارم اما رفتار زشت و زننده ی آقای برهانی کیا و رد مسئولیتی که برعهده ی ایشان بود برای من تاسف آوره. برخورد بسیار زننده ی ایشون هنگامی که خواهرم عسل رو به کلینیک برگردوند هیچ توجیهی نداره.

برای کلینیک کامرانیه متاسفم این چندمین گربه ی خیابونی هست که من به اونجا می برم و با بی کفایتی های برخی پزشکان اونجا روبرو میشم
دست محسن درد نکنه با این وی پی ان که داد تونستم بعد از مدتها بیام اینجا و مطلبی بنویسم .

وای هول شدم بعدن می نویسم :)))

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...