۱۳۹۶ تیر ۷, چهارشنبه

هیچوقت برنگشتی

از وقتی رفتی تا حالا، تنها چیزی که خیلی خیلی خیلی عذابم میده، لحظه ی رفتنته ، لحظه ای که رفتی و من و نوشین التماس میکردیم که برگرد. گفتم مامان اگه منو دوست داری برگرد... و برنگشتی
رفتن تو حتا از رفتن پدر هم سخت تر بود. و حالا تصویری که این روزها روز و شب جلوی چشمم هست، اون دست قشنگته که... یه جوری بود انگار انگشتات رو مثل همیشه به هم نزدیک کنی و بخوای حرفی رو با دقت بزنی . انگشت شست نزدیک انگشت وسط و بقیه انگشتا در کنارشون. و افتاد ، از روی مبل افتاد روی فرش و نوشین ترسید و گفت وای مامان زنده شد. خنده ای عصبی کردم و گفتم خب خدا کنه، خدا کنه که زنده بشه ، این که ترس نداره، این خوشحالی داره... ولی تو برنگشتی
اون لحظات هیییییییییییییییییییییییییچ احساسی نداشتم. درونم خالی شده بود. مثل کامپیوتر عمل میکردم، بی احساس و بیش از اندازه منطقی. مواظب بودم که خیلی آروم به بقیه خبر بدم که بیان. کاری که حتا خودت نمیتونستی انجام بدی. و همه اومدن جز تو
چند وقتی یه دوست پیدا کرده بودم و برای آروم بشم منو برد فیلم نهنگ عنبر تا بخندم ، و به جاش من لحظه ی مردن عطاران نشستم کلی گریه کردم. همش یاد تو بودم و اینکه چقدر التماس کردم برگردی اما برنگشتی. اصلن برنگشتی.
نمیدونم بهت بگم که دوستیم به هم خورد یا خودت عادت کردی :) هیچوقت نتونستم این فوبیای لعنتی مزاحم بودنم رو بذارم کنار 

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...