۱۳۹۵ دی ۵, یکشنبه

ملاقات یک انسان

دیروز وقتی از بانک برمیگشتم چشمم به یه بچه گربه ی چند ماهه افتاد که کنار هواکش یه مجتمع نشسته بود. خیلی داغون بود و حسابی کثیف. براش غذا ریختم و توی ذهنم گذاشتم توی لیست گربه هایی که هرشب بهشون غذا میدم. شب رفتم بهش غذا دادم جاش گرم بود اما کوچیکتر از اونی بود که بتونه بره دنبال غذا.
امروز صبح با دیدن بارون نگرانش شدم و سریع لباس پوشیدم و وسایل برداشتم که بیارمش خونه. وقتی رسیدم از خوشحالی اشکم دراومد، یکی زودتر از من به دادش رسیده بود. گربه رو توی یه جعبه ی خالی رو به هواکش گذاشته بود و پشتش یه سنگ بزرگ که یه وقت کسی پاش به جعبه نخوره و جلوی جعبه یه ظرف پر از ماهی .
با خودم فکر کردم جاش خوبه اما کی بهش کمک می کنه؟ الان که رفتم بهش سربزنم دیدم یه آقای افغانی کمی آشغال مرغ براش گذاشت. ازش تشکر کردم ولی اون گفت اینا به گردن ما حق دارن باید مواظبشون باشیم
خیلی خوشحالم که یک انسان رو ملاقات کردم. انسانیت و فهم و شعوره که از آدم انسان میسازه نه حتا سطح سواد و مدرک و...

۱۳۹۵ دی ۱, چهارشنبه

دخترم گلابتون

این روزها بیش از آنکه مشغول نوشتن و خواندن و هر کوفتی باشم به بافتن و هنر سرگرمم
این هم نتیجه
بچه ها..... گلابتون
گلابتون.....بچه ها
ابعاد 30*40 cm

۱۳۹۵ آذر ۱۰, چهارشنبه

دست ها


از کودکی بگذریم که همیشه دندونم درد میکرد و سرم روی پای مامان تا یادم بره دندونی هست که درد میکنه
از کودکی بگذریم که همیشه دستام سرمازده میشد و فقط مامان بود که میتونست به دستام گلیسیرین آبلیمو بزنه
از کودکی بگذریم و صبحانه های شاهانه ی مامان که همیشه تخم مرغ رو توی ظرف های مخصوص تخم مرغ میذاشت و آب میوه و گاهی کیک و دست های ما روی پای پدر که برامون لقمه بگیره
اما بزرگترین خاطره ی من که هنوز همراهم هست همون روز سخت دبیرستان بود. تابستون بود و ما امتحان داشتیم، ترس و دلهره ی امتحان مثل دیگ توی وجودم می جوشید و روم نمیشد به کسی بگم. برخلاف همیشه قرار بود مامان منو به مدرسه برسونه، دلم شور میزد ، دست مامان رو توی دستم گرفته بودم، نه اون موقع نه حالا هیچ دختر دبیرستانی رو سراغ ندارم که اینجوری دست مادرش رو گرفته باشه اما دست مامان توی دستم بود انگار تنها نقطه ی اتکای جهان همین دست گرم و آرومه.
مامان نگاه نمی کرد شاید اصلن متوجه نشده بود اما همون دست منو آروم میکرد. سر خیابون مدرسه که رسیدیم گفت:خب خداحافظ ، ایشاللا امتحانت رو خوب میدی. ترسیده بودم خیلی ترسیده بودم اگه مامان میرفت من چی کار میکردم؟ نگاهش کردم بدون اینکه بدونم اشک توی چشمم جمع شده بود، نگاهش کردم و گفت: چی شده؟ ترسیدی؟ نمی تونستم حرف بزنم فقط سرم رو تکون دادم ، دستمو محکم گرفت و با هم تا دم در مدرسه رفتیم. بغلم کرد و گفت نترس حتمن خوب میدی
دیگه هیچوقت اون روز اون لحظه تکرار نشد اما دیگه هم من هم مامان میدونستیم که تنها مرهم استرس های من دست های گرم و آروم مامانه، تنها نقطه ی اتکای جهان همون دستها بود که حالا چهل روزه که نیستن

۱۳۹۵ آذر ۳, چهارشنبه

باز شب

باز شب شد وقت خواب 
من مثل بچگیام میگم: شب به خیر ماما، شب به خیر بابا
اما حالا نه تو هستی نه پدر
باز شب شد 
تو به شوخی میگی: شب به خیر ماما
می خندیم به همین سادگی و من میومدم می بوسیدمت به همین زیبایی
باز شب شد
تو می نشستی پا به پای من 
کتاب می خوندی و من به اینترنتم می رسیدم و بعد نگران تو می شدم و می گفتم: بریم بخوابیم باشه؟
می خندیدی که باشه
باز شب شد
اما دیگه نه تو هستی نه پدر
انصافتون رو شکر

۱۳۹۵ آذر ۱, دوشنبه

۱۳۹۵ آبان ۱۸, سه‌شنبه

قطره

‌یاغی‌های آمریکا

بر زمینه‌ی دیوارهای نیلی یا آسمانی بلند، دو یاغی با لباس رسمی مشکی با کفش‌های پاشنه بلند به رقص موقرانه‌ای، که همان رقص دشنه‌های یکسان است، مشغولند تا اینکه گل میخکی از پسِ پوش یکی‌شان می‌افتد که بر اثر دشنه‌ای که تنش را می‌شکافد و در رقص بدون موسیقی زندگی‌اش پایان می‌گیرد. آن دیگری کلاه لبه‌دارش را روی سر می‌گذارد و زندگی خود را وقف شرح نبرد تن به تن می‌کند.
کتاب بورخس علیه بورخس  

۱۳۹۵ آبان ۱۶, یکشنبه

خداحافظ منِ یک ماه پیش، سلام منِ جدید

مثل شهری توفان زده از هم گسسته ام ، باید دوباره به پا خاست 

نه ذهنم رو میتونم منسجم کنم و نه کارهامو. بعد از مامان انگار من، یک من دیگری هستم و حواسم در هزارجای زندگیم سرک می کشد. به خانه فکر می کنم و به کار و به درآمدی که استقلالم را حفظ کند، به سنم و به رفتارهای دیگران. نگاه هایی که هر لحظه به من یادآور می شوند که مادرم رفته و بی کس شده ام. انگار کشتی از هم گسیخته ای هستم که هر کسی با نگاه ترحم به ناخدایش می نگرد و برخی بسیار ساده چنگ می زنند. به روح و جسم و روان آدمی که حال مثل تاجری شکست خورده است .
مامان تمام دارایی من بود که در یک لحظه از دست رفت

۱۳۹۵ آبان ۴, سه‌شنبه

پرنده پرکشید

«با مرگ هر عزیزی، یک زندگی در قلب انسان میمیرد. معلوم نیست زندگی پس از آن چگونه باشد»

مامان  خوبم دیروز چشمانش رو برای همیشه بست و رفت
و امروز در کنار پدر آرام گرفت 

۱۳۹۵ مهر ۲۱, چهارشنبه

امشب


امسال دیرتر از همیشه شروع شد. از خواب عصرگاهی که ما رو دستگیر کرده بودند و شلاق میزدند. فوتبال رو نگاه کردم و خودم رو زدم به بی خیالی که شاید فراموش کنم اما شب باز عکس های حسین منو برد به اون سال ها.
زندگی من دو قسمت شده قبل و بعد از سال 88 و شاید دقیق تر قبل و بعد از عاشورای 88 در یک روز همه چیز رو از دست دادم. همه چیز درک می کنی؟ در بدترین شرایط زندگی تنها باشی و بعد حس کنی اگر حرفی بزنی بیشتر به ضررت تمام میشود تا به نفعت. ناقص شوی و از ناقص شدنت خجالت بکشی و به کسی چیزی نگویی که مبادا برداشت دیگری شود.
حالا نیمه شب اینجا نشسته ام دلم نمیخواهد بخوابم مبادا که آن لجظات را باز ببینم و اشک میریزم برای چیزی که نمیدانم چیست. شاید برای کودکی که زیر دست و پای همه له شد. شاید برای چشمان آن مرد میخواست التماس را در چشمانم ببیند و ندید. شاید برای آن قمه ای که بالا رفت و بر سرم فرود آمد شاید... 
نمی دانم تنها اشک میریزم و دوست دارم از همه ی دنیاهایی که می شناسم و نمیشناسم بگریزم.

۱۳۹۵ مهر ۱۵, پنجشنبه

عصرجدید اسطوره و افسانه


کتاب «در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند» اثر میچ آلبوم و ترجمه‌‌ی پاملا یوخانیان، توسط نشرقطره چاپ‌شده و تاکنون به چاپ سیزدهم (کتابی که در دست دارم) رسیده‌است. این کتاب که بعد از «سه‌شنبه‌ها با موری» نوشته شده‌است، در مورد مردی‌ست که می‌میرد و به بهشت میرود. در آنجا متوجه می‌شود آنچه در مورد بهشت و دنیای پس از مرگ شنیده است با آنچه هست به کلی متفاوت است ، او باید پنج نفر را ملاقات کند تا به علت زندگیش و دلیل بودنش در دنیا پی‌برد.
در پشت جلد کتاب و در معرفی داستان می‌خوانیم: «هرپایانی آغاز هم هست، فقط در آن لحظه این را نمی‌دانیم. ادی، سرباز کهنه کاری است که احساس می‌کند در زندگی بی‌معنایش، شامل نگهداری از دستگاه‌های یک شهربازی، به دام افتاده است. در طول سال‌ها، شهربازی عوض شده و ادی هم همین‌طور، از جوانی خوش‌بین و امیدوار، به گیرمردی تلخ و دل‌خسته مبدل می‌شود. زندگی‌اش سرشار از یکنواختی، تنهایی و پشیمانی است.
 و بعد ادی در روز تولد 83 سالگی‌اش، در سانحه‌ی غم‌انگیزی، هنگام نجات دادن دختر کوچکی از سقوط یک گردونه، می‌میرد. در دم آخر دو دست کوچک را در دستانش احساس می‌کند و بعد هیچ... ادی در زندگی پس از مرگ چشم می‌گشاید و درمی‌یابد که بهشت باغ عدن سرسبز نیست، بلکه جایی است که پنج نفر که در زندگی او نقشی داشته‌اند، زندگی زمینی‌اش را برایش توضیح می‌دهند. این پنج نفر ممکن است از عزیزان او، و یا غریبه باشند. اما همه‌ی آن‌ها، زندگی او را به شکلی تغییر داده‌اند.
آن پنج نفر، به نوبت، پیوندهای نادیده‌ی زندگی زمینی او را نشانش می‌دهند. در تمام طول داستان، ادی نومیدانه به دنبال یافتن رستگاری در آخرین اقدام زندگی‌اش، یعنی نجات آن دخترک است: آیا کارش موفقیتی قهرمانانه بوده یا شکستی مفتضحانه؟
پاسخ این سؤال که از نامحتمل ترین شخص می‌آید، به اندازه‌ی لحظه‌ی دیدن بهشت، الهام‌بخش است.»
همیشه به انسان‌های نخستین غبطه می‍‌خوردم که برای درک محیط اطراف‌‍شان مجبور به تفکر و مجادله با خویش و در نهایت ساخت اسطوره و افسانه بودند. آنها از هیچ دین و آیین و علمی تقلید نمی‌کردند. ذهن آنها چنان خلاق بود که به شیوه‌ی خودشان مسائل را بررسی و درک می‍‌کردند. دوست داشتم مثل هندیان مسائل پس از مرگ را به شیوه‌ی خودم بررسی کنم نه آنچه از دین یا گذشتگان به من رسیده است.
حال با خواندن کتاب «در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند» احساس می‌کنم تا به حال راه را اشتباه رفته‌ام. می‌توان انسانی امروزی بود اما اسطوره، افسانه، درک و بینش خود را داشت، با مسائل درگیر شد و درکی جدید از زندگی، مرگ و جهانِ پس از مرگ داشت؛ کاری که میچ آلبوم به زیبایی انجام داده و برای من خوشایند است. جالب است در این زمانه کسی باشد که تحلیلی شخصی و خلاقانه از زندگی داشته باشد و برای  جهان پس از مرگ خویش درکی فلسفی و زیبا بیافریند.
بسیاری از ما در مراحلی از زندگی این سؤال را از خود پرسیده‌ایم که راستی علتِ بودن، هستی و مسئولیت ما در این جهان چیست؟ چرا اینجا در این نقطه از جهان زندگی می‌کنم و حال مسئولیتم چیست؟ و هنگامی‌که سنی از ما می‌گذرد دغدغه‌ی ما اینست که آنچه به عهده‌ی من بود به خوبی انجام شد؟ جواب این سئوالات اولین دغدغه‌ی ما پس از مرگ است و از سوی دیگربهشتی که تو در نظر داری با بهشت من ممکن است متفاوت باشد. زیباترین جمله ی کتاب درباره‌ی همین است که: «بزرگترین هدیه‌ای که خدا می‌تواند به تو بدهد این است: درک آن‌چه در زندگی‌ات گذشته. تا زندگی‌ات برایت توجیه شود. این همان آرامشی است که دنبالش بودی.»
داستان از پایان زندگی ادی شروع می‌شود و رفت و برگشت‌های زمانی خللی در داستان ایجاد نکرده‌است. نظم و هماهنگی داستان بسیار زیباست و تعلیق‌ها به جا و عمیق. شاید به جرئت بتوانم بگویم بهترین کتاب میچ آلبوم که تا به حال خوانده‌ام.


نوشته‌های مرتبط:
1.     میچ آلبوم 


۱۳۹۵ مهر ۱۳, سه‌شنبه

باز این بازی است که در خلق عالم است؟


محرمی که محرم نیست، مداحی که مداح نیست، شعری که شعر نیست و سینه‌زنی که سینه‌زن نیست این بیش از عزاداری به کارناوالی می‌ماند که ترانه‌خوانش با بک‌وکال مسخره‌ای که نام حسین را به اُس تخفیف‌داده، داعیه‌ی دین حکومتی دارد تا دینی حقیقی.

۱۳۹۵ مهر ۲, جمعه

پاییزجان هم آمد


با این وضعی که من مینویسم حق دارن ملت سراغم نیان یا اصلن از نوشته های من بدشون بیاد، اما خدایی دوستان می‌دونن که من از تابستون بیزارم و از  مهر فعالیت من شروع میشه تا اوایل اردیبهشت که اونم بستگی به گرمی یا خنکی هوا داره. این روزا کلی کتاب خوندم کلی کار انجام دادم یه کتاب چرند ویراستاری کردم و یه تابلو رو دارم تموم می‌کنم.
دارم تموم می‌کنم اما دلم نمیاد. شده از یک راهی اونقدر خوشت بیاد و اونقدر مسیر برات خوشایند باشه که نخوای تموم بشه؟ این تابلو برای من حکم همون مسیر رو داره. خوشحالم که تونستم به اینجا برسونمش اما ناراحتم که تموم بشه و ازش جدا شم. من عاشق این تابلو هستم و فکر می‌کنم چقدر خوب بود همین اشتیاق همین لذت رو از مسیر زندگی هم داشتم. چقدر خوبه آدم از مسیر عشق، کار، تحصیل، دوستی و حتا همراهی با دیگران لذت ببره؛ اینجوری هم خودمون راحت‌تر مسیر رو طی می‌کنیم هم اون همراه یا اطرافیان که در کنار ما هستن.
کم کم توی این مدت کتاب‌هایی رو که خوندم تا حدی معرفی می‌کنم. تاحدی، چون فکر نکنم حوصله‌ی نقد نوشتن داشته باشم 

۱۳۹۵ مرداد ۱۸, دوشنبه

خودکشی + قتل

سرگرمی های یک بیمارروانی درجه 3

این روزها برای این که حال بهتری پیدا کنم خودم را با کتاب و انیمه مشغول کرده ام. راستش را بخواهی من هنوز مثل بچه ها انیمه را بیش از فیلم و این حرفها دوست دارم. حاضرم تمام روزم را به انیمه و فیلم انیمیشنی بگذرانم و یک لحظه فیلم نبینم. حال شما بگویید کودک است یا مثل بچه ها رفتار می کند، درست بشو نیستم. به هرحال شب ها تا صبح به دیدن انیمه و خواندن کتاب می گذره و روزها به بافتن.
خودم را مشغول می کنم تا فکر نکنم، حسرت نکشم، به یاد نیاورم که چه احمقانه فکر می کردم. به نظرم کار برعکس است. کل تلاش انسان باید برای به یاد آوردن بود، نه از یاد بردن، اما من تمام تلاشم این است که شب و روز خود را مشغول کنم تا به یاد نیاورم. اسم این کار یعنی نوعی خودکشیِ حافظه 

۱۳۹۵ مرداد ۳, یکشنبه

همین نزدیکی7

نگاه می کند و می گوید: شما خارجی هستید؟

مرد میان سال به نظر می رسد. با موها و ریش هایی جوگندمی، گرچه چندان نمی توان این ها را ملاک سن قرار داد. فقر آدمی را پیر می کند. به گربه ها که غذا می دهم از آن سوی پیاده رو به سمت من می آید و با ناراحتی و کمی عصبانیت می گوید: تازه بهشون غذا دادم.
گربه ها دور پاهایش چرخ می زنند و می فهمم که او را می شناسند. می گویم: گربه های قشنگی هستن، فکر کردم گرسنه ان. خب شاید بعدن بخورن اشکالی نداره. انگار اعتمادش را جلب کرده باشم، لبخند می زند: اینا چیه براشون میریزی؟ می گویم: غذای خشک مخصوص گربه ها. مثل پدری که به فرزندانش افتخار کند نگاهی به گربه ها کرد و گفت: ممنون اما بهشون غذا دادم شما زحمت نکشین.

۱۳۹۵ مرداد ۲, شنبه

تناقض احوال

از طرفی اونقدر حالم بده که فقط میخوام یه گوشه تنها باشم اما از طرفی اونقدر حالم خوبه که میخوام بشینم همش کتاب بخونم
این تناقض رو با چی باید جواب داد؟؟؟


















۱۳۹۵ تیر ۳۰, چهارشنبه

۱۳۹۵ تیر ۲۹, سه‌شنبه

باز هم ترجمه

این روزها کتاب کوچکی خریده ام که ترجمه ی یکی از دوستانم بود.
نمایشنامه ای که به گفته ی دوستان بسیار زیبا و جالب بوده و پیش از این با ترجمه های دیگری روانه ی بازار شده بود. راستش را بخواهید با تمام حال بدی که داشتم اما کتاب را در عرض یک ساعت خواندم و با این که اصلن دلچسب نبود، اما چون فکر کردم حتمن اشکال از گیرنده های من است و نه فرستنده، برای بار دوم هم خواندم.
نه ترجمه، و نه نمایشنامه برایم جذاب و جالب نیامد. ممکن است دلایل مختلفی داشته باشد اما دوست خوبم. وقتی می بینی که یک کتاب با ترجمه ای بهتر، روانه ی بازار شده است، لطف کن یا ترجمه ای بهتر از قبل ارائه کن و یا از خیر ترجمه ی کتاب بگذر و بگذار خواننده ی بینوا سردرگم و درمانده نشود.
با تشکر از تمامی مترجمان تازه وارد 

۱۳۹۵ تیر ۲۸, دوشنبه

۱۳۹۵ تیر ۲۷, یکشنبه

تنها میراث درست




کویر لوت در فهرست میراث جهانی یونسکو قرار گرفت. این خبر از اون لحاظ اهمیت داره که تنها میراثیه که نه خراب میشه نه کسی میتونه به اسم بزنه نه دزدیده میشه نه آتیش میگیره نه خشک تر از این میشه. با تشکر از یونسکو که یه ثبت درست درمون کرد

جنبش‌های تک‌نفره


«قرار نیست همه‌ی آدم‌ها تو را درک کنند. تو جنبش تک نفره ی خود باش»

سه سالی هست که به این مجتمع نقل‌مکان کرده‌ایم و از آن حیاط کوچک و تنها دل‌خوشی بزرگ من خبری نیست. وقتی با آن اعصاب ناراحت به اینجا آمدم نه از حیاط پرشکوه مجتمع خوشم آمد و نه از خانه ی قشنگی که وقتی به بالکن می‌روی صدای زیبای پرندگان را می‌شنوی و لذت می‌بری. راستش را بخواهی حق هم داشتم که از بالکن خوشم نیاید چون در همان روز دوم ورودمان مخمل از بالکن افتاد و ما دو هفته‌ی تمام به دنبالش بودیم و بعد فهمیدیم از بالکن به حیاط پشتی افتاده. خدا را شکر که مشکلی ایجاد نشد گرچه در دومین سقوط آزادش یک‌پایش شکست و کلی گریه و زاری که چرا این گربه‌ی احمق فاصله‌ی طبقه‌ی چهارم تا زمین را نمی‌تواند درک کند؟ خب چه می‌شود کرد، مخمل است و آن چشمان کم‌بینا و عشق دعوا با پرندگان (البته تازگی‌ها به گفتمان روی آورده)
به‌هرحال از همان روزهای اول که به اینجا آمدیم گربه‌ای در حیاط مجتمع بچه‌دار شد و من علاوه بر گربه‌های کوچه به او هم‌غذا می‌دادم. همیشه یک کیسه غذای گربه در کیفم می‌گذارم و هر جا گربه‌ای می‌بینم برایش غذا می‌ریزم. خب حس می‌کنم ما جا طبیعت را از گربه‌ها و سگ‌ها گرفته‌ایم و جایی باید جبرانش کنیم و این غذا دادن یک‌جورهایی جبران است. به‌هرحال همیشه بقیه مسخره می‌کنند و مخصوصن در محله‌ی خودمان اوایل همه مسخره می‌کردند و می‌خندیدند. برایم مهم نبود و جلوی چشمانشان به گربه‌ها می‌رسم و غذا می‌دهم
اما به‌تازگی خیلی چیزها عوض‌شده. می‌آیند و می‌پرسند و از من تشکر می‌کنند که به گربه‌ها غذا می‌دهم. حتا مدیر بداخلاق مجتمع که تلفنی با من دعوا کرده بود که چرا به گربه‌ها غذا می‌دهم، حالا ساعت ده که می‌شود جلوی مجتمع می‌آید و در مورد گربه‌ها با من صحبت می‌کند. تازگی‌ها در چند جای خیابان مان می‌بینم که برای گربه‌ها غذا گذاشته‌اند. همسایه‌هایی که تا دیروز مسخره می‌کردند و با عصبانیت از کنارم می‌گذشتند حالا برای گربه‌ها تن ماهی و مرغ می‌گذارند. خوشحالم و سپاسگزار محبت شان
آدم‌ها یاد می‌گیرند که مهربان باشند پس بیا اولین نفر باشیم. یاد بگیریم و یاد دهیم.

فرهنگی دیگرگونه

فرهنگ همچون نخل است اگرچه ریشه مهم است اما نخل بی سر نه به بار می نشیند و نه بر

خانمها آقایان به فرهنگ دوهزار و پانصدساله (و بیشتر) ما خوش آمدید. این چند روز شما را با گوشه ای از این فرهنگ غنی آشنا می کنیم:
من بر مرده ریگ پدرانم ایستاده ام و بر سر غارت و چپاول بزرگان فرهنگ و آثار باستانی کشورم فریاد میزنم . از چپاول آثار تخت جمشید تا دزدیده شدن آثار کمال الملک، از بی توجهی به موزه ها تا بی عنایتی به آثار زیبای هنرمندان معاصر، من بر این همه مویه می کنم.
من بر گور پدرانم ایستاده ام و همچنان که فریاد میزنم به خودم و آنان میخندم و که در گذر زمان چه بر سر فرهنگ و گور و میراث شان آمده که امروز من با ادعای فرهنگ چند هزار ساله چنان آبرویی از ایران برده ام که پرسش منما. صفحه ی هر ایرانی و خارجی معروف و مشهوری که باشد با فحش های آب کشیده و نکشیده مزین می کنم و بعد هم مدعی فرهنگ ایرانی اسلامی می شوم. در هر دعوایی چه به ایران مربوط باشد و چه نباشد شرکت می کنم و با فحاشی و بی نزاکتی آبروی نداشته ی خود را که نه از آبروی ایران مایه می گذارم.
من بر گور پدرانم می خندم و ادعای ایرانی اسلامیم سقف آسمان مجازی را پاره کرده و فرهنگی دیگرگونه معرفی کرده

۱۳۹۵ تیر ۲۳, چهارشنبه

شاید یک مقاله می شد



سعی کن وقتی کسی بی‌قرارته، وقتی کسی عاشقانه دوستت داره، وقتی کسی برای بودنت بی‌تابی می‌کنه؛ کنارش باشی

چون همین بی‌قراری، همین بی‌تابی مدام، همین عشق وقتی زیادی طولانی بشه روی قلب آدم می‌ماسه؛ اون‌وقت شوق بودنت جاشو به افسردگی و دل‌مردگی میده

۱۳۹۵ تیر ۲۲, سه‌شنبه

هذیان های یک ذهن بیمار

گاهی خودم هم فکر می‌کنم چی شد که حالم انقدر بد شد؟ و به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسم
قرار نبود حالم انقدر بد بشود که خودم هم از خودم بترسم و مثل یک پرستار بیچاره به دنبال خودم باشم که یک‌وقت از بی‌حواسی و خواب من سوءاستفاده نکنم و خودم را به کشتن ندهم. خب بدبختی‌های من بیش از مردم اطرافم نبوده و نیست و شاید بتوان گفت بسیار کمتر از دیگران . اما خسته شده‌ام از سرزنش‌های خودم. مثلن دکتر گفت فهرستی از جنبه‌های خوب و بدم پرکنم. تا امروز لیست جنبه‌های بد چنان پر است که از چند صفحه بیرون زده اما جنبه‌ی خوب تنها به مهربانی بیش‌ازاندازه ام محدود مانده.

نمی‌خواهم ادای آدم‌هایی را درآورم که دچار یأس فلسفی شده‌اند و یا از زور دانایی به اینجا رسیده‌اند. هرگز . راستش چیزهای خوبی هم هست مثلن ویراستاری این ترجمه‌ی لعنتی به پایان رسید و یا امروز حالم بهتر است . مادرم خوشحال است و برای مخمل کلی غذای خوشمزه خریده‌ام. به‌هرحال همین‌که مخمل خوشحال است جای شکر دارد.

صدای یک مادر باش

شاید من و تو تنها پژواکی از یک صدا باشیم
پس بیا بهترین پژواک صدای یک مادر باشیم

#نرگس_محمدی

۱۳۹۵ تیر ۲۰, یکشنبه

دردها



دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نام‌هایشان
جلد کهنه‌ی شناسنامه‌هایشان
درد می‌کند
 
قیصر امین پور 

۱۳۹۵ تیر ۱۸, جمعه

مهر زیاد چون طنابی بر گردن است


بزرگترین اشتباه انسان اینه که فکر کنه بقیه هم مثل خودش هستن
پس اشتباه ترین حرف متداول اینه که: هرچه برخود می پسندی بر دیگران هم بپسند و هرچه بر خود نمی پسندی بر دیگران هم مپسند

۱۳۹۵ تیر ۱۷, پنجشنبه

در گریز از خویش





خیلی وقت بود که غروب شده بود و اتاق تاریک بود. من و مخمل با یک نموره نوری که از مونیتور لپ‌تاپ بیرون می‌زد سر می‌کردیم. نگو نموره برای رطوبت است و ربطی به نور ندارد، میدانم نا سلامتی شغل کوفتی‌ام ویراستاری است اما من نموره را برای هر چیز کوفتی به کار می‌برم حتا در مورد قواعد ویراستاری هم در نوشته‌های خودم رسم‌الخط خودم را دارم.
اتاق تاریک بود و من لش کرده و به نفس‌نفس افتاده از تپش قلبم به تاریکی نگاه می‌کردم و دایدوی بیچاره هم زیر لب آواز می‌خواند و مخمل با کبوتر احمقی که به لبه‌ی پنجره‌ی ما، که نه به حریم خصوصی ایشان تجاوز کرده بود، صحبت می‌کرد.
جای این کارها می‌توانستم بلند شوم و به ادامه‌ی ویراستاری این کتاب لعنتی برسم یا حتا اتاقم مرتب کنم یا از آن بهتر کمی کمدها را جابه‌جا کنم تا شاید جلوی در باز شود و این‌همه به‌سختی از میان در رد نشوم. اما همان‌طور که فرمودم لش کرده بودم و دلم نمی‌خواست از این تاریکی خلاص شوم یا حتا تکانی به بدن مبارک بدهم.
افسردگی چیز غریبی است. سعی می‌کنی تاریکی درونت را توسعه دهی چندان‌که حتا جایی برای نفس کشیدن نماند. بدنت کرخت می‌شود و این کرختی را در کارهایت هم می‌بینی اما بقیه درک نمی‌کنند و تو هم حوصله‌ی توضیحش را نداری، برای همین از جمع می‌گریزی و این افسردگی چنان در تنهایی‌ات رشد می‌کند که یا باید بروی یا فکر علاجش باشی.

با درسی که از گذشته گرفته‌ام مجبورم به فکر علاجش باشم

اینک تو را در گور گذاشته اند و بر مرده ات می گریند


دل مبند
نه به آب
نه به آسمان
نه به دوستی
گاهی همه تو را فراموش می کنند

۱۳۹۵ تیر ۱۶, چهارشنبه

حماسه وقاحت ملی


از جشنواره ی کن شروع شد و حسادت کیهان و جناحی که خود را اصولگرا می نامید و زنجیره ای از موفق ترین اندیشمندان و هنرمندان ایران که نام کیارستمی هم در زمره ی آنان بود.
سال ها نه می توانست در ایران فیلم بسازد نه اکران می شد با این وجود کیارستمی فیلم ساخت و در تمامی عرصه های فیلم سازی جهان به عنوان چهره ای شناخته شده نامش درخشید و نام ایران را مطرح ساخت. و اکنون او رفته است
و اکنون او رفته و برخی از مسئولین و فیلم سازان و منتقدین با چنان وقاحتی از او تعریف می کنند و رفتنش را تسلیت می گویند که انگار همینان نبودند که تمام حمله های انتقادی و لبه ی تیز قلم  شان را متوجه کیارستمی کرده بودند . انگار نه انگار که همین ها نه اجازه ی فیلم سازی به او می دادند و نه چشم دیدنش را داشتند.
فراستی با چنان وقاحتی نامه ی تسلیت که نه ، نامه ی مطرح کردن خود و متلک انداختن به امثال فرهادی را می نویسد که انسان از کلمه ی وقاحت شرمنده می شود و به دنبال واژه ی دیگری می گردد که این همه بی حیایی و فضاحت و بی ادبی را بر دوش آن بیندازد . می ترسم همین روزها جناب حاتمی کیا هم نامه ای بنویسد و درگذشت این کارگردان موفق و این هنرمند جهانی را دوست عزیز خود بخواند.
از دیگر سو خوشحالم که کیارستمی چنان بزرگ است که امثال فراستی و دولتی ها زیر سایه ی او به دنبال جایی می گردند اما از نظر من این وقاحت است گرچه برای کیارستمی تفاوتی نداشته باشد که مجیدی در غیابش ماله به دست بگیرد و بر چهره ی نظام بکشد یا فراستی چنین حرف هایی بزند یا...

اما از نظر من: که تو در برون چه کردی که درون کعبه آیی؟

۱۳۹۵ تیر ۱۵, سه‌شنبه

کارگردانی که سینمای ایران را جهانی کرد


صحبت کردن از کیارستمی برای امثال من غیرممکنه. اونقدر بزرگ و تأثیرگذاره که هیچکس جز ژان لوک گدار بزرگ نمی تونه در این مورد حرف بزنه،  سال‌ها پیش ژان لوک گدار درباره عباس کیارستمی گفته بود: "سینما با دیوید وارک گریفیث آغاز می‌شود و با کیارستمی پایان می‌یابد." 
و این درده، درده وقتی یادت بیاد که همین کارگردان بزرگ چقدر در این کشور مورد اهانت قرار گرفت 









۱۳۹۵ تیر ۱۴, دوشنبه

و رفت


خبر سخت بود 




ایمایان: خبر نه چندان مهم



بعضی از مطالب انقدر خوب هستن که آدم دلش نمیاد به اشتراک نذاره ، مطالب ایمایان همیشه خوب هستن اما این مطلب واقعن عالیه: 



"دیوان عالی نظارت بر قانون اساسی اتریش"، انتخابات ریاست‌جمهوری این کشور را بی‌اعتبار اعلام کرد. به نظر این بالاترین نهاد حقوقی اتریش، برگزاری انتخابات مجدد برای "جلب اعتماد" شهروندان این کشور ضروری است. "دیوان عالی نظارت بر قانون اساسی اتریش" پس از بررسی تقاضا و گفت‌وگو با ۶۷ شاهد از ۹۰ نفری که به دادگاه دعوت شده بودند، اعلام کرد که شدت نقض مقرّرات برگزاری انتخابات، "اعتبار" آن را زیر سوال ‌برده و برگزاری انتخابات جدید را ایجاب می‌کند. دادگاه اعلام کرده که اقدام به برگزاری دوبارۀ انتخابات، ربطی به تقلب انتخاباتی ندارد و تنها به خواست مردم اتریش و برای اجرای دموکراسی برگزار می‌شود. برخی از شاهدان عینی گفته‌اند که بی‌نظمی در جریان شمارش آراء وجود داشته است؛ از جمله روند شمارش آرایی که از راه دور ارسال شده بوده، پیش از موعد مقرر آغاز شده است. (+ و +)


همانطور که می‌بینید خبر خیلی مهم نیست. نخست اینکه ما را یاد چیزی نمی‌اندازد. دوّم اینکه به فرض که یاد چیزی بیفتیم،‌ دلایلی مانند «بی‌نظمی در جریان شمارش» یا «شدّت نقض مقرّرات» در قیاس با شرایط ما سوسول‌بازی به نظر می‌آید. اگر قرار به مبنا قرار دادن چنین ملاکهایی باشد باید تمام انتخابات ایران را ابطال کرد. سوّم هم لزومی ندارد حکومت ما دغدغه‌ی «جلب اعتماد شهروندان» را داشته باشد؛ این شهروندانند که باید از بالاترین مقام تبعیّت کنند درست مانند شورای نگهبان که وقتی رهبرش سلامتی یک انتخابات را تأیید می‌کند،‌ چاره‌ای جز تصویب حرف او ندارد. چهارم و پنجم و چندم دیگری هم هست ولی چون اصلاً قیاس ما با دیگران مع‌الفارق است، از خیرش می‌گذریم و به خواب خرگوشی خود برمی‌گردیم. 

۱۳۹۵ تیر ۱۳, یکشنبه

شاید زمان بگذرد


هرچقدر میخوای با مشکلات شوخی کل اما نمی تونی تأثیر مشکلات بر روح و ذهنت رو نادیده بگیری

به جایی رسیدم که دوست دارم کسی باشه که یک گلوله در مغزم خالی کنه و مغزم دیگه نه خاطرات رو جلوی چشمم بیاره و نه مشکلات رو به رخم بکشه
به جایی که دلم میخواد کمی قلبم آروم بگیره و یه دست نوازشی به سر و روش بکشم و بگم: کمی آهسته تر
زندگی شاید زیبا باشه اما وقتی داغونی چیزی نمی تونه تو رو به زندگی امیدوار کنه 
باید زمان بگذره 

حس ضعف و جلب ترحم هم لذتی دارد





عادت ها می توانند انسان را نابود کنند ؛
کافی است انسان به گرسنگی و رنج بردن
و به زیر ستم بودن عادت کند ،
تا دیگر هرگز به رهایی فکر نکند
و ترجیح بدهد در بند بماند ...!

مولر

۱۳۹۵ تیر ۱۲, شنبه

تنها رگ حیات

گاهی کاری از دستت بر نمیاد مگر یک خودکشی تمام عیار


و من در دنیای مجاز رگ هایم را قطع کردم
و من ارتباطم را قطع کردم تا شاید تمام شوم از این همه انسانیتی که نیست
تمام شوم از این همه درک متقابلی که وجود ندارد
و این همه عشقی که نیست و شاید هرگز نبوده

برایم جالب است که از زمانی که رگ های مجازیم را زدم جز یک نفر ، کسی به سراغم نیامد
این همه دلسوزیم برای هیچ بود. هیچ :))
جز اینجا دیگر هیچ مأوایی ندارم
تنها رگ حیات من 

۱۳۹۵ خرداد ۲۸, جمعه

دلم گرفت

«سالهاست که دو کفه ی ترازوی مان تعادل ندارند، آرزوهای مان با جامعه هیچ نسبتی نداشت»


دست بانوی سبز شکسته، دو روز پیش 25 خرداد بود، تاج زاده آزاد شد، بهاره چند روزی به مرخصی آمد، آتنا به زندان برگشت... و من هنوز دلم می خواهد بهار بیاید. و من هنوز در حسرت بارانم. و من شوق پرواز دارم.

۱۳۹۵ خرداد ۱۶, یکشنبه

و من در جامعه ای فرومایه دست و پا می زنم

ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻓﻘﺮ ﺗﻦ ﺩﻫﺪ
ﺩﯾﻨﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺯﺥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ
ﻭ ﮐﺸﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺳﺘﻢ ﮐﻨﺪ
ﻓﺮﻭﻣﺎﯾﻪ ﺍﻧﺪ...

ﻣﻦ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺍﯼ، ﺑﺪﻭﻥ ﺭﻫﺒﺮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ...
ﺩﯾﻨﯽ، ﺑﺪﻭﻥ ﺗﺤﻤﯿﻞ...
ﻭ ﮐﺸﻮﺭﯼ، ﺑﺪﻭﻥ ﻣﺮﺯ...

ﻣﻦ ﺍﯾﻨﻢ!!!
ﻭ ﺑه همین ﺧﺎﻃﺮ ﮐﺘﺎﺏ ﺑﯿﻨﻮﺍﯾﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ

مقدمه ی بینوایان

ویکتور هوگو

کانال شهرکتاب

۱۳۹۵ خرداد ۱۵, شنبه

او هم رفت

 «پدر نذر کرده بود اگر محمدعلی از فریزر ببرد شیرینی میدهد. محمد علی برد و همه در کوچه و خیابان به هم تبریک می گفتند.»

این که تیمی را تیم خودت بدانی بسیار معمول است اما این که کسی را جزو خانواده جزو شهر و میهن خودت بدانی و روی برد و باختش این همه تعصب داشته باشی غیرمعمول است اما ملت ایران زمانی محمدعلی کلی را مثل عزیزان خودشان  دوست داشتند مثل تختی. من آن زمانها نبودم اما پدر همیشه او را دوست داشت. هنوز از دیدن فیلم هایش خوشحال میشد و با همان تعصب قدیمی به فیلم ها نگاه میکرد و محمدعلی را تشویق میکرد.
حالا محمدعلی رفته همان طور که پدر رفت. 


۱۳۹۵ خرداد ۱۴, جمعه

اسلام واقعی، خمینی واقعی، ایران واقعی...

از همان سال های ابتدایی اسلام شروع شد. هنگامی که مهاجران ، انصار را مسلمان واقعی نمی دانستند و برعکس. از همان وفات پیامبر که عده ای ابوبکر را خلیفه میدانستند و عده ای خود را. و از ابتدای انقلاب که اعراب ما را مسلمان نمیدانستند و برعکس.
در ایران از همان ابتدای انقلاب که عده ای به نام اسلام تیغ میکشیدند و می زدند و بقیه اسلام واقعی را این نمیدانستند. پس از فوت خمینی هم اسلام واقعی متفاوت شد هم خمینی واقعی: راه امام این نبود یا حرف امام آن نبود. خمینی این را نمیخواست یا...
تا سال 88 که بسیاری از مسائل آشکار شد و جامعه با چهره بی پرده ی حکومت اسلامی مواجه شد. شاید از آن زمان بود که بسیاری از کسانی که اعتقاد راسخی به اسلام، خمینی و حکومت اسلامی داشتند در اعتقاد خود متزلزل شدند. عده ای به کل آن را انکار کردند و عده ای دیگر در صدد توجیه آن برآمدند.
حال در صدر مسئولان نظام و حتا در نوادگان خمینی نیز این توجیه و توضیح مشاهده میشود و حتا تا جایی که در این روزها دو نوه ی خمینی در دو برنامه ی مختلف دو چهره ی متفاوت از خمینی را به نمایش می گذارند. خمینیِ سید حسن با خمینیِ برادرش علی متفاوت است اما هردو یک خمینی هستند.
سیدحسن خمینی پدربزرگ داخل خانه را به تصویر میکشد. پدربزرگی که خشونت های خارج از خانه را پشت در گذاشته و وارد خانه شده است. پدربزرگی که بین فرزندانش با محبت است گرچه حرفی از فرزندان سید مصطفا نمی زند. اما مهربان است و مهربانی را دوست دارد. این همان تصویری است که فرزندان داماد خمینی، آقای اشراقی هم بر آن اصرار دارند اما علی خمینی تصویر اجتماعی پدربزرگش را به تصویر می کشد: تصویر مردی که به خاطر مصالح جامعه!!! در سالهای شصت اعدام می کند و تمامی کسانی که اعدام شده اند مستحق اعدام می داند و در صورت اعدام نکردن امنیت جامعه را به خطر می انداختند.


اسلام  واقعی کدام است؟ خمینی واقعی کدام تصویر است؟ و ایران واقعی کجاست؟؟؟

۱۳۹۵ خرداد ۱۳, پنجشنبه

دیوانه بودم و هستم



فکر می کنم دیوانه بودم ،
با صورت نتراشیده ،
زیر پیرهنی پر از سوراخ سیگار ،
تنها آرزویم این بود که
بیشتر از یک بطری روی میزم آشپزخانه ام باشد.

من به درد دنیا نمی خوردم و دنیا به درد من نمی خورد
و من چند نفر مثل خودم پیدا کرده بودم
و بیشترشان هم زن بودند ، زنانی که هیچ مردی حاضر نمی شد در یک اتاق باهاشان تنها بماند

ولی من عاشقشان بودم
به من الهام می دادند ، به خودم می نازیدم
فحش می دادم و با لباس زیر در خانه می گشتم
و به­شان می گفتم چه آدم بزرگی هستم.
ولی فقط خودم باور داشتم.

آنها هم فقط داد می زدند:
خفه شو بابا ، یه کم دیگه عرق بریز !
آن زنان جهنمی ، آن زنان همپاله گی ام در جهنم ...

"چارلز بوکوفسکی"

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

تنها تو

میترسم از شبها
تو در کنارم باش
میترسم از عشق
تو عاشقم باش
میترسم از رهایی
تو آسمانم باش
میترسم
تو آغوش گرمم باش

۱۳۹۴ اسفند ۳, دوشنبه

بی افسار در تکاپو


«حواست هست که حواست نیست؟»
دو سه روزی هست که افکارم رو نمی‌تونم جمع و جور کنم، تمرکزم کم شده و ذهنم بین خبرهای اقتصادی و سیاسی و مسائل شخصی در رفت و آمده. باید با خودم کنار بیام که آیا باید انتخابات شرکت کنم؟ می‌ترسم از روزی که نتونم خودم رو ببخشم. می‌ترسم از احمدی‌نژادی دیگر و چشم‌های زندانیان سیاسی.
بعد از 25 بهمن آن سال چشم‌های موسوی از ذهنم خارج نمی‌شوند. دوست ندارم خودم را به بی‌عملی متهم کنم و می ترسم از انتخابی که تنها باری به هرجهت باشد. روزگاری دلخوش بودم که انتخابی میان بد و بدتر است و حال...

افکارم مغشوش و بی افسار در حرکت‌اند و من خسته‌ام از اشتباهات بی‌حواسی که سرزنش‌های همکارانم را به دنبال دارند.

۱۳۹۴ بهمن ۲۴, شنبه

خوره‌های دوست داشتنی

«حروم‌زاده های غیر‌نظامی از خودراضی‌ای که پنج دقیقه توی دنیایی که من توش زنده موندم، دووم نمیارن بهش میگن ولگرد»

مثل همیشه تندیس بودم و با هم سرکتاب‌های مختلف حرف می‌زدیم و کتاب‌های جدید رو بهم معرفی می‌کرد. به سمت ما اومد ‌معلوم بود ویراستاره، از دور داد می‌زد. ورق‌های تایپی کتاب تصحیح شده‌ای دستش بود و به ما لبخند زد. از آن لبخندهایی که بچه‌هایی با علائق مشترک به هم می‌زنند: این هم قسمت بعدی، ترجمه‌ی جدیدش اومده؟
دو گروه هستند که کتاب‌ها رو واقعن می‌خونن، شغلشون نیست، کارشون نیست، این دو‌گروه عاشق کتابن، عاشق می‌فهمی؟ یکی ویراستارای عاشق و دیگری منتقدهای عاشق. غیر عاشقش نه هااااا . ویراستارایی هم داریم که کتاب رو نمی‌خونن، رج می‌زنن. اول نیم‌فاصله‌ها رو می‌گیرن بعد کلمات ثقیل رو عوض می‌کنن. گاهی حتا به همون نیم‌فاصله اکتفا می‌کنن. منتقدایی هم داریم که هروقت کتاب از فلانی باشه یا ترجمه‌ی فلانی یه تعریفی ازش می‌کنن که بیا و ببین در حالی‌که جز پشت کتاب هیچی نخوندن.
با ذوق و شوق یک کودک نگاه کرد و گفت: خیلی عالی نوشته شده. گاهی آدم یادش می‌ره زمان گذشته. اونقدر در شخصیت غرق میشی که دیشب وقتی شخصت اصلی رفت قهوه بریزه منم بلند شدم و برای خودم قهوه ریختم.
به نظرم اغراق بود، اصرار کرد و یه جلد به صورت امتحانی از دوستم قرض گرفتم و اومدم. الان توی محل کار همراهمه، خیلی وقت بود این‌ کار رو نکرده بودم 

۱۳۹۴ بهمن ۲۱, چهارشنبه

حال خوش

نمیدونم چه جوری بدون فیلترشکن اومدم اینجا اما هورااااااا


ما آدم‌های عجیبی هستیم ما ایرانی‌ها تمام توان‌مون رو بکار می‌گیریم که با محیط سازگار بشیم تمام تلاش‌مون رو می‌کنیم که با طوفان همراه بشیم با غبار زندگی کنیم با تندباد سرکج کنیم و بته‌جقه وار همیشه سازگاری خودمون رو به اثبات برسونیم و برای همین هست که نمیگیم چرا فیلتر هستیم، میگیم وای چه خوب فیلتر اشتباه کرد. نمیگیم چرا گشت ارشاد هست، میگیم وای با گرشاد میتونیم دور بزنیم.

ما ایرانی‌های عجیب

۱۳۹۴ بهمن ۶, سه‌شنبه

رویا


ما دست هایمان را در باد کاشتیم شاید روزی دوباره بازگردند


لیوان قهوه را در دستانم می‌چرخانم و گرمایش را با دستانم مزمزه می کنم. شکر را در قهوه می‌‌ریزم و با ولع به فرورفتن  دانه‌های شکر نگاه می‌کنم و بخارش را نفس می‌کشم. در کافه همه با سرعت می‌آیند و می‌روند اما من تردید دارم که برگردم و باز مهمانی در خانه منتظرم باشد. باز هم مادرم مشکلات حسین را برایم بگوید و بخواهد دنبال کاری بدوم. باز هم...
راستش را بخواهی تنها در کافه می‌نشینم و رویاپردازی می‌کنم. شاید بشود با رویاپردازی به جایی رسید:)) این روزها تنهایی را به همه چیز ترجیح می دهم. خسته‌ام از آدم‌ها، حرف‌ها‌، مهمانی‌ها

۱۳۹۴ بهمن ۴, یکشنبه

محیط کاریِ عالی

دلم گرفته حوصله ی استرس و دعوا ندارم. محل کارم پر از استرس و گوشه کنایه و تحقیر است. البته کمتر کسی با من کار دارد. چون به قول همکاران من زیادی آرام هستم و شاید پخمه. کسی به یک پخمه‌ی آرام کاری ندارد اما من دلشوره‌ی عجیبی دارم و وقتی کسی را تحقیر می‌کنند دست و پایم را گم می‎کنم.
کلاس سوم معلم سختگیری داشتیم. هر صبح خانم مرغوبی بود و دخترک کوچک و لاغری به نام گلستانی. هر صبح مشق‌هایش را نمی‌نوشت و هر صبح خانم مرغوبی با خط‌‌ کش به کف دست‌هایش می‌زد و من دلشوره‌ی عجیبی می‌گرفتم. انگار خط کش را در سینه‌ی من فرو می‌کرد. برای همین هر شب دعا می‌کردم گلستانی مشق‌هایش را بنویسد و فردا خط کش نخورد. هنوز از یادآوریش ناراحت می‌شوم. 
حالا بعد از سال‌ها همان مشکل را دارم. استرس مزخرف‌ترین مشکل عالم است. 

۱۳۹۴ بهمن ۳, شنبه

تنها راه


یه مدته سرم شلوغه، با خبرهای اقتصادی و تلگرام و رفت و آمد مسخره. یه مدته سرم به افکاری گرمه که هیچ‌وقت برام جالب و جذاب نبوده. برای همین دلم می‌خواد فرار کنم به خصوص از مدیر بداخلاقی که تنها به استرس و به هم ریختگی کارمندا اضافه می کنه.
به هرحال زیاد نمی‌تونم کتاب بخونم و از فیلترشکن استفاده کنم. برای همین تنها راه باقی مونده پلاسه .
پس باید بیام پلاس :(

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...