۱۳۹۴ بهمن ۶, سه‌شنبه

رویا


ما دست هایمان را در باد کاشتیم شاید روزی دوباره بازگردند


لیوان قهوه را در دستانم می‌چرخانم و گرمایش را با دستانم مزمزه می کنم. شکر را در قهوه می‌‌ریزم و با ولع به فرورفتن  دانه‌های شکر نگاه می‌کنم و بخارش را نفس می‌کشم. در کافه همه با سرعت می‌آیند و می‌روند اما من تردید دارم که برگردم و باز مهمانی در خانه منتظرم باشد. باز هم مادرم مشکلات حسین را برایم بگوید و بخواهد دنبال کاری بدوم. باز هم...
راستش را بخواهی تنها در کافه می‌نشینم و رویاپردازی می‌کنم. شاید بشود با رویاپردازی به جایی رسید:)) این روزها تنهایی را به همه چیز ترجیح می دهم. خسته‌ام از آدم‌ها، حرف‌ها‌، مهمانی‌ها

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...