دلم گرفته حوصله ی استرس و دعوا ندارم. محل کارم پر از استرس و گوشه کنایه و تحقیر است. البته کمتر کسی با من کار دارد. چون به قول همکاران من زیادی آرام هستم و شاید پخمه. کسی به یک پخمهی آرام کاری ندارد اما من دلشورهی عجیبی دارم و وقتی کسی را تحقیر میکنند دست و پایم را گم میکنم.
کلاس سوم معلم سختگیری داشتیم. هر صبح خانم مرغوبی بود و دخترک کوچک و لاغری به نام گلستانی. هر صبح مشقهایش را نمینوشت و هر صبح خانم مرغوبی با خط کش به کف دستهایش میزد و من دلشورهی عجیبی میگرفتم. انگار خط کش را در سینهی من فرو میکرد. برای همین هر شب دعا میکردم گلستانی مشقهایش را بنویسد و فردا خط کش نخورد. هنوز از یادآوریش ناراحت میشوم.
حالا بعد از سالها همان مشکل را دارم. استرس مزخرفترین مشکل عالم است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر