۱۳۹۲ مرداد ۴, جمعه

یه ربع قرص خواب آور

من کلن با خواب مشکل دارم. این مشکل هم ارثیه ی پدری و مادری منه. شب خوب نمی خوابم مثل برادرم مثل خواهرم مثل خدابیامرز مهدی دایی مثل... و از اون بدتر وقتیه که قرصی چیزی بخورم . خواهرم یه آسپرین ساده بخوره تا دو روز منگه ، مامان یه استامینوفن ساده بخوره صب تا شب می خوابه و من ....
شنبه دکتر یه قرص بوسپیرون داده گفته این قرص فسقله رو نصف کن ، نصفش رو هم نصف کن که بشه یک ربع از قرص ، اون یک ربع رو بخور. چشمت روز بد نبینه الان یه هفته است که منگ منگم . خواب امان منو بریده دیگه خسته شدم. حالا با این یه ربع قرص که اینجوریم ببین یه قرص می خوردم چی می شدم :))
از پزشکان محترم تقاضا دارم که قرص خواب آور مخصوص خانواده ی ما درست کنن چون با یه اپسیلن قرص خوابم می بره مثل گوریل 

۱۳۹۲ مرداد ۳, پنجشنبه

خوابی مالامال از درد

خواب ها در امتداد واقعیت اند ، در مسیر دغدغه ها ، در تداعی اتفاقات روزمره و گاه آنچه هر روز در ذهن و فکرت درگیرشان هستی حتا بدون آنکه بدانی ، با آنکه همه فکر می کنند از یاد برده ای بعد از دو سال غربت نشینی و اقامت در جایی که از نظر همه بهترین است.
دیروز حسین حرفی زد که دلم را به آتش کشید، برای خودش ، برای همه ی ما مردمان این سرزمین که چه اینجا مانده باشیم و چه رفته باشیم بازهم بعد از سالها مصیبت هایمان را همراه داریم و با ذهن و روح مان در خواب و بیداری به دوش می کشیم. گفتم نگران نباش ما هم میایم پیشت، گفت دیشب خواب دیدم اومدن باز دستگیرم کنن، اومده بودن اینجا که منو برگردونن ایران . اما من خوشحال بودم که بازم شماها رو از نزدیک می بینم.
گریه کردم. به پهنای صورت اشک ریختم که چه ملتی هستیم ، همه ی ما خواه ناخواه مصیبت های یک نظام غلط را همواره بردوشِ روح و جانمان حمل می کنیم حتا اگر به روی مان نیاوریم

۱۳۹۲ تیر ۲۹, شنبه

بازم شکر

سرم به شدت درد می کند. تصور می کردم ، می روم پیش دکتر و تمام درد هایم را می گویم ، چند سال است برای همین پول می گیرد که من ناله کنم و او نسخه ای بنویسد و کلی قربان صدقه ام برود و بگوید: تو آزارت به مورچه هم نمی رسه چرا این همه بلا سرت میاد؟ من هم میان اشک هایم لبخندی بزنم و بگویم نمیدونم یا حتا هیچ نگویم و سری تکان بدهم و از مطب بزنم بیرون. کلی حق ویزیت بدهم و کلی پول داروهایی را بدهم که می دانم همان آش است و همان کاسه.
باز شال و کلاه می کنم و می روم در راه با خودم می گویم این بار گریه بی گریه ، بخند حتا اگر شده عصبی اما جان مادرت این دفعه دیگر گریه ممنوع. دلم می خواهد این کمردرد لعنتی تمام شود و مرا به حال خود رها کند چهارسال می فهمی ؟ چهار سال البته ناشکری نمی کنم همین که راه می روم خوشحالم اما خسته شده ام این درد روی اعصابم است دیگر. می پرسد هنوز کابوس داری؟ می گویم کم شده فقط شب ها از خواب می پرم بدون این که دلیلش رو بدونم. سری تکان می دهد و از وضعیت افسردگی و استرس و ترس از شب و همه این ها می پرسد اما...
از مطب که بیرون می آیم هنوز کمرم درد می کند به خودم می گویم اشکال نداره برسم خونه خوب میشه اما باز همان قرص ها هیچ فرقی نکرده است البته تعدادش کم شده اما باز همان ها هستند و خدا را شکر که داروهایم نایاب نیستند و مثل همیشه از همان سر کوچه داروها را می خرم با خودم فکر می کنم خب بازم خوبه دیگه نه فیزیوتراپی میرم نه ارتوپد نه داروی خواب آور بهم دادن نه پماد بازم خوبه خدا رو شکر همین که راه میرم و مزاحم کسی نیستم خوبه




۱۳۹۲ تیر ۲۸, جمعه

امروز

اگر بخواهم امروزم را خوب بررسی و تحلیل کنم روز مزخرفی بود که چشمام باز نمی شد یک انسان وارسته هم نقل همون ضرب المثل مسخره ی رفتیم خونه ی خاله دلمون واشه و ... شد و حسابی دلمان پوسید اما یک کتاب از برتراند راسل بود که بیش از مطالعه باید بگویم که مشاهده کردیم و دلمان به اندازه ی اندکی باز شد نام مبارکش هم الفبای شهروند خوب یا چیزی در همین مایه ها بود که زیبا بود 
اما از سوی دیگر روز مسخره ای بود که از اول صبح تا الان خوابم می آمد اما در حقیقت چشمانم سرماخورده اند و باز نمی شوند حالا هم نمی دانم این چیزها را چرا می نویسم فکر کنم به بیماری مازوخیسم هم دچار شده ام که چشمانم را آزار می دهم و خوش خوشانم می شود .
توصیه ی علمی: زیر کولر نخوابید و از گرما هلاک شوید تا چشمتان سرما نخورد
توصیه ی اخلاقی: برای آنکه در حال و روزتان کسی گند نزند در هنگام دلگرفتگی به کسی تلفن نزنید
توصیه ی همین جوری: من خوابم میاد

قالیبافی

همیشه از زیر زمین خونه ی همسایه صدای دفه یا همون شونه میومد و ما کودکانِ بازی، با سر به هوایی و شیطنت کنار پنجره ی کوچکی که زیر زمین را به نور کوچه متصل می کرد می نشستیم و به این صدا گوش می کردیم. بین خودمون تصور می کردیم که ما هم بافنده ایم و نخ و چنگال از خونه کش می رفتیم و در خیالمون فرش می بافتیم .
همیشه صدای شانه میومد من چقدر دوست داشتم به دار دست بزنم اما بزرگترها تفکرات خودشون رو داشتن. قالی بافی از نظر اونها کار پستی بود و از نظر ما کاری سحرانگیز. از نظر اونا درست نبود که ما دستمون رو خراب کنیم و از دید ما مثل نقاشی بود، زیبا و جادوگرانه.
این روزها از اتاق من صدای شونه میاد ودار قالی به من لبخند می زنه . دلخوشی های من کوچیک و سردستی هستن مثل همین دار مثل همین روزهایی که دلم به لبخندهای آدما خوشه مثل ... صدای قناری صدای آب و صدای شونه ی قالیبافی


۱۳۹۲ تیر ۲۷, پنجشنبه

خط کش

کودکی را تصور کن که پدر و مادرش خط کشی به دستش می دهند و می گویند درست ترین خط کش جهان است. طبیعی است که کودک با اعتماد به محبت پدر و مادرش از آن استفاده کند و شکی در آن نداشته باشد. سالها می گذرد و او بزرگ می شود . ورودش به مدرسه منتهی می شود به رد آن خط کش ، مدرسه برای او خط کش دیگری می دهد و تمام اندازه های خط کش قبلی را زیر سوال می برد و او را مجبور می کند خط کش جدید را قبول کند وگرنه...
سالها می گذرد و او در میانه ی دو خط کش، خط کش جدیدی می آفریند مطابق با خواسته ها ، دریافت ها و دیده های خودش از جامعه ، علم و هر آنچه دیده و درک کرده است ، درست یا نادرست ، دروغ و راست، حقیقی یا ... و شک می کند به هرآنچه از دیگران می شنود ، به هر خط کشی و به هر قانونی، سرکش می شود بی آنکه دیگران بخواهند بفهمند چرا؟
نسل من و نسل های پس از من چنین انسان هایی هستند، انسان هایی که دیگر نمی توانند چیزی را باور کنند، به قانونی گردن نهند یا به حرفی اعتماد کنند چراکه سالهاست جز دروغ از هیچ قانونی ، از هیچ سیاستمداری، از هیچ روشنفکری چیزی نشنیده ایم .



۱۳۹۲ تیر ۲۵, سه‌شنبه

كنار بالش

همه ى ما معمولن كنار بالش توى رختخواب كتابى ميذاريم كه قبل از خواب بخونيم يا ورق بزنيم و بخوابيم. خب معمولن تعداد كتاب كنار بالش يك يا دوتاست اما عجيبه كه بگم كنار بالش من چهار تا كتاب جا خوش كردن. كتاب هايى كه هيچ ربطى هم به هم ندارن اما من دوست دارم بخونم و تمومشون كنم اما از اونجايى كه معمولن چند كتاب رو با هم شروع ميكنم مدتها تو دستم ميمونن. 
در بندر آبى چشمانت ، گزينه ى اشعار نزار قبانى ، ترجمه ى احمد پورى 
يكى از زيباترين كتاب هاى شعرى كه ميتونم به همه توصيه كنم شايد يكبار مفصل در مورد اشعار نزار قبانى صحبت كنيم 
دست نوشته هاى يك مرده، نوشته ى ميخاييل بولگاكف ، ترجمه ى فهيمه توزنده جانى 
آواره و سايه اش ، اثر نيچه ، ترجمه ى على عبدالهى 
و يك كتاب انگليسى جالب كه دوستش دارم
به هرحال اين وضعيت من است هرچند ديوانه ناميده شوم :))

۱۳۹۲ تیر ۲۴, دوشنبه

شايد براى تو

من تلخ تلخ تلخ تر از هميشه
سخت سخت سخت تر از سنگ 
قطره قطره قطره آب شدم
در حسرت يك آرزو
يك اشتياق
... آزادى
شايد اين آزادى 
زمانى بر روى تو بوسه نشاند

تغییراتی که در یک پوپولیست ایجاد شد

به تازگی عکسی در اینترنت دست به دست میشود که دیدنش خالی از لطف نیست :


در طنز بودن این عکس حرفی نیست  اما نکته ی مهم این گونه عکس ها تظاهر و نمایش تغییرات احمدی نژاد از ابتدای سال 84 تا به حال و توجه مردم به این تغییرات و واکنش آنها است. تغییراتی که نه در اخلاق و رفتار ایشان بلکه در ظاهر و صورت و نحوه ی لباس پوشیدن کاملن مشهود است. گرچه تمام این ها برآمده از نوع نگاه احمدی نژاد به سخنان و مسائل پیرامون خویش و تنظیم ظاهر خود براساس آنهاست.
احمدی نژادی که در سال 84 با کاپشن معروفش وارد کاخ ریاست جمهوری شد و انتقادهای سیاستمداران و نخبگان و برخی از اقشار ملت را به جان خرید تا با سبک و سیاق پوپولیستی توجه اذهان و گروه های فقیر جامعه را به خود معطوف سازد ، در دور دوم ریاست جمهوری است به تغییر رویه ای دست زد که شاید برای برخی عجیب بود. او در دور اول با شعار کمک به اقشار فرودست جامعه وارد کاخ ریاست جمهوری شد و شعارها و طرز پوشش او کاملن با رفتارهای پوپولیستی اش مناسبت داشت اندک اندک در دور دوم کاپشن از رده خارج و کت و شلوارهای گشاد جایگزین آن شد و چنانچه در مناظرات انتخاباتی دور دوم و پس از آن مردم با تغییراتی در چهره و صورت او نیز روبرو شدند و نحوه ی آرایش مو و صورت او تغییر یافت و در پایان دور دوم حتا گفتار رئیس جمهور از حمایت و همراهی با اقشار ضعیف به گفتاری بهاری و ایرانی تغییر موضع داد .


تمام این ها را گفتیم تا به این نکته ی اساسی برسیم که رئیس جمهور خود به آنچه می گفت باور نداشت و تمام این حرکات و رفتارها در جهت کسب محبوبیت بین اقشار محروم جامعه بود و کیست که نداند در این دو دوره ی ریاست جمهوری بیشترین دزدی ها از بیت المال و بیشترین فشارها به اقشار آسیب دیده وارد آمد 








۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه

تو و من

نخ به نخ
پود روى پود
تو بافته مى شوى
تار به تار
شانه به شانه
من تو را مى نوازم
من ذره ذره قلبم را
به تو گره مى زنم
مثل زنى كنار در فولاد
مثل دخترى كنار سقاخانه
تو ميبالى
من آب مى شوم

۱۳۹۲ تیر ۲۲, شنبه

چاه مدرن من

میدونی هیچی بدتر از این نیست که خودت توی تخیلاتت از یه عده که باهاشون حرف زدی نون و نمک خوردی، بحث کردی، خندیدی، توی ترس هاشون، توی شادی هاشون شریک شدی؛فکر کنی دوستت هستن. فکر کنی می تونی بهشون بگی دوست اما... ببینی براشون ارزنی ارزش نداری
نمی دونم هیچوقت با آدما زیاد قاطی نشدم اما هر کاری از دستم براومده برای همه انجام دادم،اما دقت که می کنم می بینم هیچوقت دوستی نداشتم غیر از خواهرم  که مثل مادر برام بوده. گرچه اونم باز حرمتش رو حفظ کردم هیچوقت از یه حدی نزدیک تر نشدم. حالا فکر می کنم این حفظ حرمت ها ، این خجالتی بودنا شاید همین ها باعث صمیمی نشدن بوده گرچه دیگه سنم هم از این حرفا گذشته اما
یه دوست می خواستم که سر بذارم روی شونه اش و درد دل کنم . یه دوست می خواستم که وقتی میگم از تاریکی می ترسم از شبهای دیروقت بیرون از خونه می ترسم لبخندی بزنه و بپرسه چرا؟ و من براش از شبهایی بگم که بمباران بود از شبهایی بگم که من تنها بودم و رعد و برق میزد از شبی بگم که راننده داشت منو می دزدید و از ماشین بیرون پریدم و تمام صورتم زخم شد، از...
اما نه دوستی هست و نه شانه ای و نه درد دلی بازم دم این بلاگ گرم که چاه مدرن من شده.

۱۳۹۲ تیر ۲۰, پنجشنبه

زندگی می کنیم

امروز رفته بودم خرید، مامان کلی سفارش داده بود که باید می خریدم ، از مواد شوینده تا مواد خوراکی ، طبیعی بود که باید با کلی فروشنده و خریدار برخورد داشته باشم و جالب بود که نه دیگه کسی عصبانیم می کنه و نه مشکلی برام پیش میاد. تازگیها احساس می کنم نگاهم به آدم ها متفاوت شده، یه نگاه دلسوزانه !
وقتی می بینم صندوقدار چقدر سرش شلوغه که حتا نمی تونه درست حرف بزنه و از صورتش خستگی میباره یا کودکی که به مادرش التماس می کنه که چیزی رو بخره یا پدری که زیر بار خرید کمرش خم شده و با هزار تا کارت می خواد مبلغ رو تهیه کنه دلم می سوزه برای آدم ها ، برای کسانی که یه عمر جون می کنن تا زندگی کنن در حالی که زندگی همین لحظاتیه که دارن جون می کنن بدون این که از زندگی لذتی برده باشن.
راستی چند نفر از ما داریم زندگی می کنیم؟؟ چند نفرمون زیر بار این زندگی له شدیم؟ و چند درصد از جمعیت همین مملکت اصلن با خبر نمی شن چند میلیارد به حسابشون ریخته شده یا از حسابشون برداشت کردن
مملکت عجیبی که نام امام زمان برخودش داره و .... بگذریم

۱۳۹۲ تیر ۱۸, سه‌شنبه

18 تیر من

تاریخ ها و روزها گاهی خیلی مهم میشن. اونقدر که خاطرات جمعی یک نسل یک ملت و گاهی هم سخت ترین روزهای یک کشور رو یادآوری می کنن اما هر چقدر هم که این خاطرات جمعی باشن، هر چقدر هم که بین یک نسل یا یک ملت مشترک باشن ، برای هر کسی طعم و مزه و درد و داغ خودشون رو دارن، یه پیروزی ممکنه از نظر یکی دیگه شکست باشه و یه سختی ممکنه از نظر یکی دیگه یه داغ جبران ناپذیر.
18 تیر ...
18 تیر تلخ ترین روز زندگی برای مادر سعید زینالی و شلید صعب ترین روز برای دکتر معین باشه اما برای بعضی از لباس شخصی ها روز انجام واجبات و پرت کردن دانشجویان از بالای ساختمان و فریاد یا امام حسین قبول بفرما بود. 18 تیر از نظر برخی حمله به کوی بود و از نظر بعضی ... شاید جاش نباشه که بگم یه بداخلاقی سیاسی
اما از نظر هر کسی هرچه باشد از نظر من 18 تیر یک آغاز بود 
آغاز نمایش بلوغ سیاسی و دموکراسی خواهی دانشجویانی که پس از انتخاب خاتمی نخواستند و نتوانستند که ساکت بنشینند. تصمیمی جمعی برای بلوغ دموکراسی در کشور و نمایش شعور و دموکراسی خواهی که با هر آنچه خلاف دموکراسی باشد می جنگند و تاوانش را می پردازند. 
برای من 18 تیر طعم تلخ عربده های هل من مبارزی بود که لباس شخصی ها سر دادند
هجوم اوباش و اراذلی که هدایت شدند تا یک جنبش  را مخدوش کنند
و...
18 تیر روز ما بود در میدان انقلاب 88 
روز جوادی فرد
روح الامینی
محاصره در خیابان ژاندارمری
باتوم ها و کابل ها
و...
کهریزک

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...