۱۳۹۲ تیر ۲۹, شنبه

بازم شکر

سرم به شدت درد می کند. تصور می کردم ، می روم پیش دکتر و تمام درد هایم را می گویم ، چند سال است برای همین پول می گیرد که من ناله کنم و او نسخه ای بنویسد و کلی قربان صدقه ام برود و بگوید: تو آزارت به مورچه هم نمی رسه چرا این همه بلا سرت میاد؟ من هم میان اشک هایم لبخندی بزنم و بگویم نمیدونم یا حتا هیچ نگویم و سری تکان بدهم و از مطب بزنم بیرون. کلی حق ویزیت بدهم و کلی پول داروهایی را بدهم که می دانم همان آش است و همان کاسه.
باز شال و کلاه می کنم و می روم در راه با خودم می گویم این بار گریه بی گریه ، بخند حتا اگر شده عصبی اما جان مادرت این دفعه دیگر گریه ممنوع. دلم می خواهد این کمردرد لعنتی تمام شود و مرا به حال خود رها کند چهارسال می فهمی ؟ چهار سال البته ناشکری نمی کنم همین که راه می روم خوشحالم اما خسته شده ام این درد روی اعصابم است دیگر. می پرسد هنوز کابوس داری؟ می گویم کم شده فقط شب ها از خواب می پرم بدون این که دلیلش رو بدونم. سری تکان می دهد و از وضعیت افسردگی و استرس و ترس از شب و همه این ها می پرسد اما...
از مطب که بیرون می آیم هنوز کمرم درد می کند به خودم می گویم اشکال نداره برسم خونه خوب میشه اما باز همان قرص ها هیچ فرقی نکرده است البته تعدادش کم شده اما باز همان ها هستند و خدا را شکر که داروهایم نایاب نیستند و مثل همیشه از همان سر کوچه داروها را می خرم با خودم فکر می کنم خب بازم خوبه دیگه نه فیزیوتراپی میرم نه ارتوپد نه داروی خواب آور بهم دادن نه پماد بازم خوبه خدا رو شکر همین که راه میرم و مزاحم کسی نیستم خوبه




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...