۱۳۹۴ آذر ۱۴, شنبه

من هنوز می‌‌خواهم امیدم زنده باشد

«زیر این ماسک بدن نیست، یک ایده ست و ایده ها ضد گلوله اند»

لباسم را می‌پوشم و دستبندی که برای تولدم خریده اند را نگاه می‌کنم و بعد به دور مچم است  چندان زیبا نیست مهره های بزرگ و سبز. همه می‌دانند من چندان اهل این .جور مسائل نیستم اما زن‌دایی می‌داند که سبز دوست دارم و همیشه در وسایل یا لباسم سبز  هست . 
دیگر برای کسی مهم نیست. دیگر مسئله ی روز داعش است یا چکامه چمن ماه یا دختری دیگر که بی حجاب شده گرچه کدام‌یک از ما به این مسائل اهمیت نمیدهیم  اما برای جنجال جالب به نظر می‌رسند. انگار ما همه با پوشیه به بیرون می‌رفتیم و ناگهان یکی چادر از سر برداشته. خودمان هم تکلیف‌مان با خودمان روشن نیست. دیگر هیچ چیز روشن نیست در عین روشنی تمام. مقابل چشمانمان می‌دزدند و دزدی نیست، یک اختلاس کوچک است. رو در روی‎مان دروغ می‌گویند و یا مصلحت است یا به شما چه.  و ما اگر خاتمی  جایی برود می‎‌زنیم و می‌کشیم اما مرتضوی حق دارد در میان مردم به کربلا برود و آب از آب تکان نخورد  و هیچ‎‌یک از اطرافیان نپرسید آقا شما برای توبه آمده اید؟؟
من به رنگ‌ها اعتقاد دارم

۱۳۹۴ آذر ۹, دوشنبه

همین نزدیکی6

یک قطره باران باش

آبان ماه بود روزهای مشکی‌پوش محرم. خب مثل همیشه باید می‌رفتم عکاسی و یک عکس  زشت و بدقواره برای لاتاری. هرسال همینه و هرسال هیچ‌کدام از اهالی فامیل برنده  نشده برای سال بعدی آماده می‌شن به یک فان تبدیل شده. از عکاسی که برمی‌گشتم شب بود و خیابان ترافیک. ترجیح  دادم قدم زنون و گردش کنون برگردم. چندین قدمی یک هیئت بودم که راستش  از چیزی که می‌دیدم ترسیدم. یک سگ جلوی در هیئت نشسته بود. طبق تصور معمول  انتظار هر برخورد خشنی  را با حیوان بیچاره داشتم . نگران بودم و کم کم نزدیک  شدم. مردی از هیئت بیرون آمد و در دستش ظرف  یک‌بار مصرف. می خندید و به سگ گفت: بازم اومدی؟ بیا برات  کنار گذاشته بودم.

۱۳۹۴ آذر ۷, شنبه

چشم‎ها

همیشه چیزهایی برایش مهم است که برای من نیست
هردو بین ماشین ها می‌چرخیدند با قدی خمیده و صورتی مهربان  و چروکیده. پیرمرد دسته گلی در دستانش بود و پیرزن فال‌های حافظی در پاکت‌های چروکیده. از کنار ما رد شدند و از کنار ماشین‌هایی که در ترافیک مانده بودند. ماشین‌ها راه افتاده بودند که گفت: مامان پول  داری؟ نگاهش کردم. انگار تا آن لحظه در خلسه بود و ناگاه چشم  باز کرده بود. زمزمه کرد: چشم‌هاش آبی بودند.

۱۳۹۴ آذر ۳, سه‌شنبه

فیثاغورث در محاق

یه مدته نمی نویسم
یه مدته نمی خونم
یه مدته عصبانیم
کتاب انتقام فیثاغورث را با معرفی دوست نازنینم در سایت یک پزشک خریدم و خواندم از نشر تندیس که سالهاست دیگر نه  به عنوان ناشر که  به دیده ی یک دوست به ایشان می نگرم. به هرحال ترجمه ی دوست خوبم  آقای شهرابی بود و ترجمه ی خوب و مطالب ارزنده ی پی‌نوشت های ایشان را در کتاب راز داوینچی خوانده بودم و همین باعث می‌شد علاقه و کنجکاوی‌ام برای خواندن کتاب صد چندان شود اما...
نه کتاب چندان ارزنده بود نه ترجمه و نه  سبک نگارش و پی‌نوشت‌ها . چندان که مدتی ست نه می توانم کتاب جدیدی بخوانم و نه یادداشتی بر این کتاب بنویسم بیشتر عصبانی هستم از تعاریفی که شنیده بودم و امیدی در  آغاز به خواندن یک رمان خوب و زیبا داشتم 

۱۳۹۴ آبان ۲۶, سه‌شنبه

همین نزدیکی5

راننده ی تاکسیه و تریپ داش مشتیا رو داره با همون سبیل ها و همون هیکل و طرز راه رفتن. اوایل میترسیدم و فکر می‌کردم از غذا دادن من به  گربه‌ها ناراحت میشه تا اینکه یه روز که به یه گربه ی طلایی غذا می‌دادم گفت: ملوس غذا خورده. برام جالب بود که انقدر با گربه ی طلایی دوسته که براش اسم هم گذاشته. کیسه‌ی غذا رو بهش دادم و گفتم پس هروقت گشنه شد بهش بدید. برای اولین بار لبخند زد.
چند روز پیش برای غذا دادن به گربه‌ها رفته بودم. راننده‌های تاکسی با یه حالت تاسفی به من نگاه کردن و همون آقا جلو اومد و گفت: صب یه بدمصبی یه گربه رو کشته بود. ما گذاشتیم توی سطل آشغال صب هم که غذا گذاشتین دادم به ملوس اما بقیه گربه ها فرار کردن. ما مواظبیم ببینیم کی کشته . صداش پر از  خشم و عصبانیت بود. ناراحت شدم اما... چقدر خوبه همچین  آدمایی هستن هرچند که امثال من ازشون بترسیم یا فکر کنیم آدمای خشنی هستن. چقدر خوبن بعضی  از آدما

۱۳۹۴ آبان ۲۳, شنبه

این روزها ذهن من

«درد همان اندازه که انسان را می‌سازد ، خرد می‎کند»

من سال‌هاست که از کنارجاده راه می‎روم، دوست داشتم کنار جوی آب راه بروم طوری تعادلم را حفظ کنم که در جوی نیفتم ولی پدرم میگفت میفتی دختر. برای رفتن به  مدرسه باید سوار سرویس می‌شدیم و صبح که نه، نزدیک صبح همراه پدراز خانه بیرون می‌زدیم تا به سرویس مدرسه برسیم و برای آن‌که حوصله من سرنرود پدر با من صحبت می‌کرد. گاه شیطنت‌های بچه‌گانه ی من کار دست‌مان میداد، یا از لبه ی جوی راه می‌رفتم و با پاهای خیس به مدرسه می‎‌رفتم و یا می‌افتادم و زانویم خراش برمی‌داشت و پدر می‌گفت بزرگ شدی. همیشه با پدر خوب بود. تا خیابان چنان با من حرف می‌زد که حس می‌کردم من یک خانم بزرگ هستم و همه‌ی حرف‌های پدر را درک می‌کنم اصلن متوجه نمی‌شدم پدر دانسته  چنین صحبت می‌کند و می‌خواهد من احساس بزرگی کنم برخلاف عمویم که چنان راه می‌رفت و چنان  رفتار می‌کرد که تو احساس کوچکی کنی. وقتی پدر به مسافرت  می‌رفت، عمویم ما را به سرویس می‌رساند. برای هر قدمش ما مجبور بودیم بدویم تا به او برسیم، برخلاف پدر که دستم را به تمامی در دستش می‌‌گرفت و به مهر می‌فشرد، عمویم انگشتش را به دستم میداد، آن زمان انگشت عمو تمام مشت مرا پر می‌کرد و من احساس می‌کردم چقدر من کوچکم. 
کوچک بودن  با کودکی فرق دارد فرق بزرگی به اندازه‌ی آسمان و زمین. 

۱۳۹۴ آبان ۲۲, جمعه

کوچ پرندگان مهاجر

توی زندگی جاهایی هست که میبری، میشکنی و له میشی
من همه ‌ی این‌ها رو تجربه کردم، بعد از فوت  پدر، بعد از ماجرای خودم، بعد از 88 و سال پیش که کاملن شکستم. آدم که میشکنه دیگه بلند شدنش خیلی سخته، حساس میشه و گاه دلخور از شرایطی که اون رو به اینجا کشونده. آدم که میشکنه انتظار داره دوستاش دوست باشن گرچه توقع بیجا و سختگیرانه ایه.
انتظار بیجاییه که با اینکه به همه محبت می کنی اون‎ها تو رو سرد و سخت و عصبانی ندونن ، انتظار بیجاییه که دیگران درک کنن  که چه کردی و چرا به اینجا رسیدی برای همین انتظارهای مسخره ی خودم از محیط های اجتماعی زدم بیرون، فعلن همین جا اتراق می کنم  گوشه ی این بلاگ تا وضعیت روحیم بهتر بشه.

۱۳۹۴ آبان ۱۳, چهارشنبه

ثانیه های معلق

چشماشو به من می‌دوزه و میگه: خب چته؟
از هجده سالگی همین حال را دارم انگار قرار است در عمق آب شیرجه بزنم در حالی که هم شنا بلد نیستم و هم ترس از ارتفاع دارم. به نظرم تمام قوانین انسانی به درد لای جرز دیوار می‌خورند از جمله زمان. گوزن‌ها روز تولد ندارند نوروز هم سوسمارها به راحتی زندگی می کنند بی دغدغه‌ی زمان. گربه ها زمان نمی شناسند تنها تاریکی یا روشنایی ست که مهم است  تنها گرما یا سرماست که آنها را به مهاجرت وامی‌دارد. این که سالهای گذشته چه غلطی کرده‌اند یا چه غلطی نکرده‌اند اهمیتی ندارد. مهم روز است. ما انسان‌‌ها با این زمان  لعنتی حال را از دست می‌دهیم. به هرحال مثل همیشه به نوروز یا روز تولدم که می‌رسم آشفته می‌شوم که چه غلطی کرده‌ام و چه خاکی به سرم خواهم‎‎‌کرد. این دل‌شوره‌ی مداوم...
چند روز پیش تولد من و نوشین و حسین را با هم گرفتند اما من بچه‌ی میانه‌ی پاییزم به قول قدیمیا بچه ناف پاییز. نمی دانم چرا برایم مهم است که در میانه ی راه پاییز باشم آخرین دقایق چهاردهم مادرم می‌گوید  به همین دلیل جغدم کسی که شب به دنیا بیاید جغد می شود اما چندان  درست نیست ما خانوادگی جغدیم و من دوستش دارم. ما خواب ندارها ما دیوانگان شب که تا صبح خودمان را سرگرم می‌کنیم  تا در ثانیه‌های واپسین صبح بخوابیم . این «ثانیه‌های واپسین» را خیلی دوست دارم و تمام سعی‌م را کردم که در این نوشته بگنجانم به جان خودم :))) 
خب این روزها بی اعصابم تحمل کنید تا حالم سرجایش بیاید 

۱۳۹۴ آبان ۹, شنبه

ما هیچ ما نگاه

دنیا را آب ببرد تو را خواب برده
دلم برای کیبورد، برای تق تق  دکمه‌هایش و برای نوشتن های راحت و دلپذیر تنگ شده بود. کار  بهانه بود وگرنه خودم هم می‌دانستم خبری از پروژه‌ی بعدی نیست. هیچ‌وقت دل به کار نبستم چون همیشه از کار اخراج می‌شوم دلیلش را هرچه می‌خواهند بگویند خودم می‌دانم که در طالع من کاری نیست. طالع کلمه‌ی جالبی‌ست آدم را می‌برد به عصر حجر یا به یاد کولی هایی می‌اندازد که کف دست را می‌بینند و طالع را می‌گویند و همیشه هم درست است و باید پولی در کف‌دست‌شان گذاشت.‌‎‌‌
دلم برای کیبورد تنگ شد و یک لپ تاپ خریدم، خوب است که پولی دست آدم باشد و تولدش نزدیک باشد و بتواند به ساز دلش برقصد. به هرحال با محمدعلی رفتیم پایتخت و این را خریدیم. تا اینجای کار مشکلی نبود خب مشکل از زمانی پیدا شد که من تمام نرم‌افزارها و سخت افزارها را تنظیم کردم که بیایم اینجا و برای دل لامصب‌م بنویسم. این روزها به این کار میگویند: واگویه یا دل‌نوشت اما من نوشتن برای دل لامصب را ترجیح می‌دهم. به هرحال تا اینجای کار مشکلی نبود اما بعد از نوشتن و انتشار مطلب (شما همان پست‌کردن بخوانید) فهمیدم که یک‌جای کار ایراد دارد: خیلی محترمانه گوگل صفحه ی پلاسم را از حالت دی‌اکتیو بیرون آورده و خزعبلات دلم را در آنجا گذاشته که یک‌وقت بی‌مخاطب نمانم. بنده خدا لطف کرده که دلم را به دست بیاورد  وگرنه قصد بدی نداشته  اما نمی‌دانم چرا پیش از آن، از  من سوالی نپرسیده ؟ انگار  کسی که این وسط هیچ‌کاره بوده منم.

به هر  صورت از حضور تمامی پلاسیون عذرخواهی می‎کنم‌‌‌

۱۳۹۴ آبان ۸, جمعه

هوا دو نفره‌ست


هوا دو نفره‏‌ست 

از آرایشگاه که بیرون می‌زنم هوا سرد و بارانی‌ست اما تأثیری ندارد٫ من از دست آرایشگر عصبانی‌ام با آن ژل مزخرفی که به موهایم زد . بیشتر شبیه کچل ها شده‌ام تا یک خانم با شخصیت. به آسمان که نگاه می‌کنم دلم هوس قدم زدن می‌کند. راستش را بخواهی من و دلم با  هم رودرواسی نداریم هرچه می‌خواهد مهیاست٫ بچه‌ی لوس من است و قرار هم نیست به  او نه بگویم٫ من هستم و این دل و البته مخمل که جای خودش را دارد
کجا بودیم؟ زیاد اذیت می کنم نه؟ هنوز به این کیبورد عادت نکرده‌ام برای همین چندان نمی‌توانم تمرکز کنم راستش هنوز ویرگول را پیدا نکرده‌ام حتا با نیم فاصله هم مشکل دارم .

باران بود بهتر بود من باشم و یک عاشق و موسیقی ملایمی که از عشق ما حکایت می‌کرد. اما نه عاشقی بود و نه موسیقی و نه تمرکزی برای لذت بردن از باران اما تا دلت بخواهد یک دل‌شکستگی مرموز قلبم را می‎سوزاند. هدفون را در گوشم چپاندم و باز هلن سگارا

۱۳۹۴ آبان ۶, چهارشنبه

زندگی با کیبورد زیباتر است

پدربزرگ عادت داشت با خودنویس بنویسه ، می گفت بدون خودنویس نمیشه نوشت با خودنویس حس و حال خوبی داشت با صدای قژقژ نوک خودنویس روی کاغذ با عطر جوهر با مرکب  روی کاغذ حالش جا میومد و دلش میخواست بیشتر و بیشتر بنویسه.
حال این دو روز من هم همینه.
من با کیبورد می نویسم و بدون  کیبورد بهم حال نمیده، صدای تق تق کیبورد ،  احساس حروف و کلمات زیر انگشتام، حس خوبی بهم  میده، دوست دارم بیشتر و بیشتر بنویسم ، چیزی که  تبلت نمی تونه بهم بده.
این روزا دوست دارم بنویسم با این کیبورد تازه و این  لبِ تابِ همایونی :)

۱۳۹۴ خرداد ۳۰, شنبه

مطالبات من

ميدانم بي وفا شده ام. مدتهاست سراغى از شما نگرفته ام ، مدتهاست بي خيال  نوشتن ، بي خيال خواندن ، بي خيال دنيا شده ام گاهى در ميانه ى راه پنچر ميشوى و دلت ميخواهد لختى بنشيني و زل بزنى به راه ، چقدر سخت است زندگى چقدر سخت بود زندگى
اين روزها دكترم وادارم ميكند راه را به عقب برگردم و بارها و بارها كودكيم را مرور كنم، كودكى چندانى نداشتم مثل نوجوانى و جوانى ام اما من در اين ميانه تنها نيستم تمام هم نسلان من و نسل بعد از من و كلن تمام مردم خاورميانه زندگيشان اين گونه گذشت. كودكى مالامال از جنگ و خشونت و زندگى به فنا رفته. 
ما براى جرعه جرعه زندگى جنگيديم. ما براى بديهيات زندگي جنگيديم در ديارى كه حقوقمان به سخره گرفته شد. مدتى هست كه بچه ها يك حق، يك شعار ، يك خواسته ى بسيار بسيار كوچك و جزئى را جهانى كرده اند: "حق ورود زنان به ورزشگاه" ميگويم بسيار كوچك و جزئى و بر اين نكته تاكيد دارم چراكه در كدام ديار سراغ داريد كه ملتى براى نفس كشيدن از دولت اجازه بگيرد، يا براى رفتن به پارك يا براى تماشاى فيلمي در سينما يا براى رفتن به تئاتر؟رفتن به ورزشگاه يكى از بديهيات است و اين من هستم كه اگر دلم بخواهد ميروم و اگر نخواهم نميروم، مثل سينما يا تئاتر يا هركجاى ديگر، چرا بايد اجازه بگيرم وقتى يك مكان عمومى و يك جايگاه آزاد است؟ 
من يك شهروندم كسي كه در اين خاك زندگى ميكنم و براى بديهي ترين امور زندگيم بايد تاوان بپردازم و براى من جالب است كه برخى دفاع از اين حق را مطالبه ى سنگينى ميدانند، رفتن به ورزشگاه ساده ترين مطالبه است حتا كف مطالبات هم نيست اگر از اين حق دست بكشيم فردا روزى ميرسد كه براى رفتن به هريك از اماكن عمومى همچون سينما و تئاتر و شهربازى هم بايد اجازه بگيريم

۱۳۹۴ فروردین ۲۲, شنبه

راديو سوسمار

سال پيش سال خيلى تلخ و سختى برام بوداما خب اواخر سال پيش دوستاى خوبم خيلي بهم لطف كردن و با محبت اونا به بزرگترين آرزوم رسيدم، دوست داشتم چيزى شبيه راديو داشته باشم و به نقد و معرفى كتاب و گاهى هم داستان خوانى بپردازم. خب انجام شده و چند پست هم گذاشته ام ( نميدونم بهش پست ميگن يا چى ) اما مشكلى كه دارم سايتى هست كه اين خدمات رو ميده. قبلن توى ساند كلود ميتونستم ضبط كنم و بذارم اما جديدن نميشه، در سايت جديد هم مشكل اينه كه سنگينه و براى برخى دوستان مشكل ايجاد ميكنه . به هرحال اگه جاى بهتري سراغ داشتين معرفى بفرماييد  اما فعلن اين آدرس من: 
Check out my station @susmarbidandun
http://raur.co/susmarbidandun
 همون سوسمار همون بي دندون و همون آواتار هميشگى :) منتظرتونم و از اين به بعد نوشته ها رو با صدا تلفيق ميكنم و ميذارم اينجا

۱۳۹۳ اسفند ۱۲, سه‌شنبه

همين نزديكى٤

نگاهى به زن كرد، مثل هميشه با دقت خانه تكانى مي كرد چنان كه انگار خانه ى خودش باشد و يا عزيزترين نزديكانش، مي دانست نمي آيد اما باز گفت: عزيز جون بيا ناهار بخور.
_ نه خانم جان روزه ام 
ميدانست روزه نيست، هيچوقت غذا نميخورد. بچه هايش گرسنه بودند و او لقمه از گلويش پايين نميرفت. اما هيچگاه به رويش نمي آورد: باشه پس لااقل بيا استراحت كن
_خانم جان همين اتاق مونده تموم بشه چشم ميام خدمتتون
بعد از ظهر كه ميرفت يك ظرف غذا به دستش داد و مثل هميشه گفت: عزيز سرِ افطار ما رو هم دعا كن

طعم اين روزها

فقط ميوه ها نيستن كه وقتى فصلش بگذره روى درخت ميگندن و ميپوسن
آدما هم همينطورن، فصلش كه بگذره همه چيز بى معنى ميشه، تا وقتى فصلشه بايد جوونى كرد، عشق كرد و عشقبازى، صفا كرد و گشت و گذار، وگرنه فصلش كه بگذره، مثل ميوه اي سخت و بارون ديده ، مثل ميوه اى چروكيده از دهنِ روزگار ميفتى

۱۳۹۳ اسفند ۴, دوشنبه

همين نزديكى٣

سطل زباله ى شهردارى را به پهلو روي زمين خوابانده بود و درونش را جستجو ميكرد، شيشه هاى نوشابه و اجناس پلاستيكى را در يك كيسه ى پلاستيكى بزرگ مي ريخت، گاهى هم بين آشغال ها غذاى مانده اى پيدا ميكرد و كنار مي گذاشت. كارش كه تمام شد، نشست و غذا را بين گربه هاى اطرافش تقسيم كرد و رفت.

۱۳۹۳ بهمن ۲۸, سه‌شنبه

همين نزديكي٢

لباس هاى مندرسي داشت و سنى حدود ١٢ سال، وارد مترو شد و نگاهى به اطرافش كرد و با صدايي لرزان و نازك شده : خانوما خير از جووني تون ببينين ، كمك كنيد، مادر پير و مريضي دارم ...
همين طور كه حرف ميزد و طول مترو را مي پيمود و در صورتش درد و غمش را نشان ميداد گاهى هم از گوشه ى چشم نگاهى به شيشه ى مترو داشت، فكر كردم منتظر كسي ست اما او خودش را در شيشه نگاه ميكرد و ميزان تاثيرگذاري ش را مي سنجيد

۱۳۹۳ بهمن ۲۷, دوشنبه

همين نزديكي١

كنار تاكسي نشسته بودند و مرد ريزريز با او حرف ميزد، نميخواست كسي بفهمد كه حرف ميزند و دست نوازشي به سرش ميكشد، مرد كه بلند شد او هم به دنبالش رفت. نميتوانست از مرد دل بكند حتا براى يك لحظه، اما مرد تاكسي را جا به جا كرد و برگشت. از ماشين تكه گوشتى آورد و باز كنار هم نشستند. مرد آرام آرام حرف ميزد و او گوشت را مي بلعيد و گاه به عنوان تشكر دستان مرد را مي ليسيد

سالها

تو رفته اى و من هنوز
از گوشواره هاى ياد تو آويزان
در ياد كودكي ام 
در اوج آسمان
من تاب ميخورم
من
اين منِ سرگردان
در عشق مرگ روان 
 من سالهاست 
پود بر تارِ اين كفن كهنه ميكشم

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...