۱۳۹۴ آبان ۱۳, چهارشنبه

ثانیه های معلق

چشماشو به من می‌دوزه و میگه: خب چته؟
از هجده سالگی همین حال را دارم انگار قرار است در عمق آب شیرجه بزنم در حالی که هم شنا بلد نیستم و هم ترس از ارتفاع دارم. به نظرم تمام قوانین انسانی به درد لای جرز دیوار می‌خورند از جمله زمان. گوزن‌ها روز تولد ندارند نوروز هم سوسمارها به راحتی زندگی می کنند بی دغدغه‌ی زمان. گربه ها زمان نمی شناسند تنها تاریکی یا روشنایی ست که مهم است  تنها گرما یا سرماست که آنها را به مهاجرت وامی‌دارد. این که سالهای گذشته چه غلطی کرده‌اند یا چه غلطی نکرده‌اند اهمیتی ندارد. مهم روز است. ما انسان‌‌ها با این زمان  لعنتی حال را از دست می‌دهیم. به هرحال مثل همیشه به نوروز یا روز تولدم که می‌رسم آشفته می‌شوم که چه غلطی کرده‌ام و چه خاکی به سرم خواهم‎‎‌کرد. این دل‌شوره‌ی مداوم...
چند روز پیش تولد من و نوشین و حسین را با هم گرفتند اما من بچه‌ی میانه‌ی پاییزم به قول قدیمیا بچه ناف پاییز. نمی دانم چرا برایم مهم است که در میانه ی راه پاییز باشم آخرین دقایق چهاردهم مادرم می‌گوید  به همین دلیل جغدم کسی که شب به دنیا بیاید جغد می شود اما چندان  درست نیست ما خانوادگی جغدیم و من دوستش دارم. ما خواب ندارها ما دیوانگان شب که تا صبح خودمان را سرگرم می‌کنیم  تا در ثانیه‌های واپسین صبح بخوابیم . این «ثانیه‌های واپسین» را خیلی دوست دارم و تمام سعی‌م را کردم که در این نوشته بگنجانم به جان خودم :))) 
خب این روزها بی اعصابم تحمل کنید تا حالم سرجایش بیاید 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...