۱۳۹۴ آذر ۷, شنبه

چشم‎ها

همیشه چیزهایی برایش مهم است که برای من نیست
هردو بین ماشین ها می‌چرخیدند با قدی خمیده و صورتی مهربان  و چروکیده. پیرمرد دسته گلی در دستانش بود و پیرزن فال‌های حافظی در پاکت‌های چروکیده. از کنار ما رد شدند و از کنار ماشین‌هایی که در ترافیک مانده بودند. ماشین‌ها راه افتاده بودند که گفت: مامان پول  داری؟ نگاهش کردم. انگار تا آن لحظه در خلسه بود و ناگاه چشم  باز کرده بود. زمزمه کرد: چشم‌هاش آبی بودند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...