همیشه چیزهایی برایش مهم است که برای من نیست
هردو بین ماشین ها میچرخیدند با قدی خمیده و صورتی مهربان و چروکیده. پیرمرد دسته گلی در دستانش بود و پیرزن فالهای حافظی در پاکتهای چروکیده. از کنار ما رد شدند و از کنار ماشینهایی که در ترافیک مانده بودند. ماشینها راه افتاده بودند که گفت: مامان پول داری؟ نگاهش کردم. انگار تا آن لحظه در خلسه بود و ناگاه چشم باز کرده بود. زمزمه کرد: چشمهاش آبی بودند.
هردو بین ماشین ها میچرخیدند با قدی خمیده و صورتی مهربان و چروکیده. پیرمرد دسته گلی در دستانش بود و پیرزن فالهای حافظی در پاکتهای چروکیده. از کنار ما رد شدند و از کنار ماشینهایی که در ترافیک مانده بودند. ماشینها راه افتاده بودند که گفت: مامان پول داری؟ نگاهش کردم. انگار تا آن لحظه در خلسه بود و ناگاه چشم باز کرده بود. زمزمه کرد: چشمهاش آبی بودند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر