۱۳۹۱ شهریور ۷, سه‌شنبه

دست

سیاهی بود که ناگاه دست کودکی به تقاضا دراز شد. من کف دستش را می دیدم و هیچ ، و فریادی که طنین التماس داشت و می گفت:کمک.
نَفَس های بریده برید و من هراسناک و تبی 40 درجه . می دویدم و نمی رسیدم. می دویدم و دست دورتر. می دویدم و نمی دیدمش که کیست ، که چه می خواهد اما ...
کودکی بودم با شیشه های نوشابه در دست و می دویدم که ناگاه به رسم کودکی در کوچه های خاکی دیروز به زمین خوردم شیشه های نوشابه شکستند و دست و پاهایی خونین و هراسناک از دعوای مادر. صورتم را که از زمین بلند کردم بزرگ بودم و عینکم کج شده بود. صورتم خونین بود و بدنم نای راه رفتن نداشت اما کودک فریاد می زد: کمـــــــــــــــــــــک
از رفتن باز ایستادم نفسم بریده بود و دیگر توان دویدن نداشتم. خم شدم دستانم به زانوانم بود. دخترکی عروسک در آغوشش مرا نگاه می کرد.موهای بلوند و فرفری و..............کودکیم کمک می خواست

۱۳۹۱ شهریور ۴, شنبه

ای کاش....

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود
گاهی سفر می کنم به آن دورهای دور
گاهی من آن کودک شش ساله می شوم
موهای بور و بلندش در باد
آن شادی عمیق کودکانه ی سرکش
آن دستهای کوچک و بی صبر
گاهی دلم برای دویدن ها
گاهی دلم برای پریدن ها
گاهی دلم برای آن سرکش کوچک تنگ است
این من ، تن خمیده و بیمار
این من ، تن خسته و بی پناه
ای کاش این تن نبود
این زمانه نبود
این شوره زار تلخ بدین سان نبود

زندگی

دیشب آپارات فیلمی از منصوره حسینی، نقاش و مجسمه ساز برجسته ی کشورمان را پخش کرد. نقاش زبردستی که ابداع نقاشی خط را به او نسبت می دهند و مجسمه های زیبایش انسان را به هزاره های اول می برد. کار او با سفال بینهایت زیباست و نقاشی خط او شورانگیز است. فیلم چندان جالبی نبود نه از نظر محتوا و نه از نظر هنری اما چیزی که برای من جذابیت داشت حرف خانم حسینی بود آن جا که در مقابل یکی از تابلوها ایستاد و گفت: این چهره ی درونی من است. من همیشه همین گونه بی قرار، همین گونه پرشور، همین گونه آتشین مزاج بوده ام.
چندین سال پیش که به دلایلی دچار افسردگی شده بودم و توصیه ی پزشکم این بود که نقاشی کنم. نمونه کارهایم را برای استاد خسروجردی بردم و نگاهی کرد و گفت: خصلت ونسان ونگوکی داری. یه تابلوی بزرگ بکش ببینم چقدر شبیهی.
تابلو را که کشیدم گفت اشتباه نکرده بودم.
دیشب از حرف خانم حسینی ترسیدم. گرچه ونسان ونگوک یک اسطوره است و خانم حسینی استادی به نام اما تا به حال از این که این همه از نظر روحی شبیه کسی باشم نترسیده بودم. زندگی هردو، آثار هردو، و مرگ و پایان کار هردو سرشار از هراس ها و بدایعی است که شاید کمتر کسی بخواهد که شبیه باشد. از خودم می هراسم 

۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه

کتاب صوتی

دلم می خواد کتاب توتالیتاریسم رو بخونم و ضبط کنم شاید بقیه گوش کنن و بفهمن توی چه نظامی دارن زندگی می کنن و چقدر حرف های این زن با جامعه ی ما همخوان و همسو هست چقدر زیبا وضعیت جامعه ی ما رو ترسیم می کنه وقتی که از توده هایی سخن می گه که در عین این که می دونن چه بلایی سرشون میاد باز هم نظامی توتالیتر رو حمایت می کنند
شاید به برخی قسمت هاش نقد داشته باشم اما در کل منطبق با جامعه ی ماست

اين روزها

با من از عشق بگو
از روزهاى خوش آينده
بگذار خوش باشم
حتا به يك سراب

مريد و مراد

اينجا تبديل شده به دفترخاطراتي كه تنها من مي نويسم و خودم مي خوانم . از اين حالت خوشم مي آيد مثل روزهاى اول بلاگ نويسي ام شده كه هر كسي تنها و تنها براي دل خودش مي نوشت:)
راستش قرار نبود آدم سياسي باشم، هرگز اهل اين حرفها نبودم. وقتي در يك خانواده ى سياسي بزرگ شوى از سياست متنفر مى شوى و سعى مى كنى خودت را از اين جنجال نجات دهى اما هرگز موفق نخواهى شد چراكه مگر مى توان به شناخت رسيد و كتمان كرد؟ مگر مى توان دستگيرى عزيزان را ديد و سكوت كرد؟ به اين ترتيب من چه بخواهم و چه نخواهم سياسى ام با گرايشات ادبي :))
 راستش اگر بخواهم به ادبيات ايران از دريچه ى سياسى بنگرم سه گرايش بيشتر نيست: شاه پرستى و ظل اللهى، شاه ستيزى و نگاه عرفانى و مريد و مرادي
تا زمانى كه در اين فرهنگ كلمه و شخصيت شاه بود كار ساده تر بود چرا كه مى دانستى شخصيت مقابلت يك انسان است گرچه به هزار زور و زحمت او را به خدا و تخم ايزدى و فره ايزدى متصل كرده باشند اما بزرگترين صدمه زمانى زده شد كه عده اى به نام دين و با عنوان مراد، ملتى را به اطاعت از عقايد خويش فرمان دادند و نافرمانان را محارب خواندند از باطنيه و صفويه گرفته تا اكنون.
به همين دليل است كه من با ادبيات عرفانى و نظام مريد و مرادى و هر مرشد و سالكى مشكل دارم و ادبيات ما و به طور كلى ادبيات شرق سرشار از اين افكار و توصيه هاست

بی قید و بی خیال

موهایش در هوا پرسه می زدند و او بی خیال اطرافش با بی قیدی خاصی قدم می زد. در عالم خودش بود و اگر از من بپرسی انگار در یکی از خیابان های اروپا بود و بی هیچ تعلقی به اطرافش. وصله ی ناجوری بود در این کوچه پس کوچه های گرم و تبدار شهر . ماشین به آرامی در کنارش می راند و بوق می زد. هیچ نگفت از پشت عینک دودی اش نمی شد حدس زد به کجا نگاه می کند تنها چانه اش را با حرکتی عصبی سفت کرد و باز با همان بی قیدی به راهش ادامه داد.
از روبرو که می آمدی می دیدی که مردها پشت سرش چه لبخندی می زنند و با چه لذتی به اندامش می نگرند و او بی خیال این نگاه ها قدم می زد. سیم ها را که دنبال می کردی می فهمیدی که به چیزی گوش می کند و خود را به دست باد سپرده. گاهی سخت است تحمل کسی که چنین خود را از محیط اطرافش جدا کرده و دنیای خودش را ساخته و برای خودش از بی قیدی و بی خیالی اش لذت می برد. حسادت برانگیز است 

۱۳۹۱ شهریور ۲, پنجشنبه

لب فرو بند و هیچ مگو

حقیقتش اینه که گاهی همه ی ما دوست داریم یه آغوش گرمی باشه و توی بدبختیا، توی ناراحتیا، توی خوشحالیا حتا ، توی آغوش گرمش پناه بگیریم، گریه کنیم ، ضجه بزنیم ، احساس آرامش کنیم ، صدای قلبی رو بشنویم که برامون لذت بخشه و حتا با صدای قلبش بمیریم.
این طبیعت بشره هرچند که جامعه ی سنتی بخواد کتمانش کنه یا از تو بخوان که به دروغ چیزی ازش نگی یا حتا خودت رو بالاتر از بشر تصور کنی و بهش نیاز نداشته باشی. امروز داشتم به همین ها فکر می کردم و به این که من چنین آغوشی رو کم دارم. خصوصن توی این روزهای سخت نیاز داشتم کسی باشه که آغوشش پناهگاهم باشه و متاسفانه این رو با صدای بلند گفتم. متاسفانه مادر روشنفکر من درک نکرد و الان چندین ساعته که با جدی و شوخی داره همین حرف رو توی سرم میزنه
چنین شانسی دارم من 

۱۳۹۱ شهریور ۱, چهارشنبه

جایی در دوردست


من دوست دارم برم
مهم نیست کجا
فقط دلم میخواد جایی باشم که دیگه خبر بد نباشه
آدم بد نباشه
مرد شرمنده ، بابای شرمنده
خبر جنگ ، تهدید به جنگ
مملکت پولدار پر از گرسنه و فقیر نباشه
من دوست دارم برم

درد دل

چرا با تو نگویم آنچه در دلم میگذرد و این روزها قلبم را به درد آورده است
می خواهم منطقی باشم اما احساسات و منطق؟ من دیگر جوان نیستم و تو می دانی اما در تمام این سالها هرگز عاشق نشده ام. نامش را هرچه می خواهی بگذار ترس ، خانواده ی سنتی، عواقب جنگ، درگیری های سیاسی ، تجربه های بد و الکن . من هرگز عشق را تجربه نکردم ولی همواره عاشق بوده ام همواره عاشق کودکی و احساسات کودکانه و تو می دانی منظور من چیست.

عشق

در آغوشم بگیر ای عشق
در این سرما 
تن گرم تو را می طلبم

۱۳۹۱ مرداد ۳۰, دوشنبه

خسته

باز هم ما
باز لب های مرتعش من
باز گرمای پر عطش تو
پک های سخت و حریص من
سوزش تند و سریع تو
دستان پرلرزه ی من
تن نازک و نحیف تو
باز هم ما
شب های پر سیگار

۱۳۹۱ مرداد ۲۶, پنجشنبه

پایان رابطه

صدای رضا توی سرش پیچید که در جوابش می گفت: غلط کرده مامانم بگه نه
اما او اصرار داشت که اختلاف سنی 5 سال براشون زیاده به هرحال راضی شدن برن دکتر روانشناسی که رضا رو معالجه می کرد. دکتر نگاهی به او کرد و به رضا گفت: می خوای با مامانت ازدواج کنی؟
هیچ نفهمید و از مطب دکتر تا پارک را در آغوش رضا گریست . چند روز بعد تازه خبرش رسید که رضا چه کرده بود. یکسال به سختی گذشت و هنوز به سختی می گذرد

۱۳۹۱ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

باران


که تشنه است که خونم تلاطمی دارد؟
که تشنه است در این خواب زار خاموشی
که این بلند خسیس
چنین سخی شده یکریز اشک می بارد.


نصرت رحمانی

ملکه به سلامت باد

به تازگی کتاب لیدی الیزابت را به پایان رساندم . کتاب پیشکشی از سوی یک دوست بود و برای تغییر ذائقه ی کتابی من مناسب به نظر می رسید اما....
کتاب به  دوران کودکی و جوانی لیدی الیزابت (ملکه الیزابت) می پردازد و به سیر زندگی و حوادث و وقایع آن دوران را به صورت مبهمی بیان می کند .
متاسفانه کتاب نه لحن داستانی مناسبی به خود گرفته بود و نه لحنی تاریخی ، لحنی بینابینی گرفته بود که نه می توانست به ذائقه ی یک خواننده ی رمان خوشایند باشد و نه به سلیقه ی یک خواننده ی کتب تاریخی شیرین می آمد. شاید بزرگترین اشکال کتاب همین بود و بدتر از آن وقتی بود که در پایان کتاب متوجه می شدی که نویسنده اقرار دارد که حتا به تاریخ چندان پایبند نبوده است. لحن چاپلوس و متملق نویسنده که تا پایان کتاب با حالتی جانبدارانه به الیزابت پرداخته و او را مبرا از هرگونه عیب و نقصی نشان می دهد انسان را منزجر می کند و به نوعی یادآور ادبیات درباری و مجیزگویی است که مدح و ثنای حاکمان و پادشاهان و ملوک را می گویند . 
به هر روی این کتاب را تمام کردم اما چندان دلچسب نبود 

جوابی برای توتالیتاریسم

حكومت هاي توتاليتر تمام جنبه هاي زندگي مردم را چنان در دست مي گيرند كه قدرت تفكر و همبستگي را سلب مي كنند
عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد
اين روزها براى كمك به آسيب ديدگان زلزله نه دولت فراخوانى داد و نه كمكى خواست ، مردم همبسته شدند و در گروه هاى كوچك و بزرگ به يارى آذربايجان شتافتند
شايد كوچك به نظر برسد اما همين همبستگى ها قدرت ماست و وقتي اين تشكل ها را از فضاى مجازى به سطح جامعه مى رسانيم هم به حكومت توتاليتر شكوه و عظمت مان را نشان مىدهيم هم دردى از دردهاى مان را درمان مى كنيم و از اين رخوت بيرون مى آييم

۱۳۹۱ مرداد ۲۱, شنبه

المپیک امسال

همیشه من بودم و پدر و حسین که مسابقات جهانی را می دیدیم . که با تمام غرغرهای نوشین و مامان می نشستیم و تا صبح فوتبال می دیدیم. المپیک را زیر و رو می کردیم. خبرهای کشتی را به هم می دادیم . ساعت مسابقات را حفظ می شدیم.......
پدر که رفت ، من بودم و حسین و محمد علی . حسین بلد بود چگونه جو مسابقه را بین خانواده راه بیندازد. شور و شوقی ایجاد می کرد و محمد سور وساتی به پا می کرد یا حداقل تلفنی از وضعیت هم با خبر بودیم . خوش می گذراندیم و جو می دادیم به هم.
امسال المپیک آمد و رفت و من.............
حسین آمریکا، محمد سوئد و من اینجا

۱۳۹۱ مرداد ۲۰, جمعه

۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه

آزادی

می توان همه ی عمر به آسمان خیره شد تا خورشید برآید و خود به خود سحر گردد
می توان تمام عمر در انتظار شاهزاده ای بود سوار بر اسب سپید آرزوها و امیالمان
می توان دست روی دست گذاشت
نشست
و دنیا را به نقد کشید
اما من برای رسیدن به صبح
برای برآوردن آرزوهایم
برای آمدن تو
هرگز منتظر تقدیر نخواهم ماند
دستان تاول زده ام گواه این ماجراست

۱۳۹۱ مرداد ۱۶, دوشنبه

کودک


از تو تا من هزار دره ره است
من به رازِ شنفته می مانم
تو به شعرِ نگفته می مانی

اسماعیل خویی 

فاتحه


آخرین پرنده را تشییع می کنند
تابوت کوچکی بر دوش نهاده اند
دعا می خوانند
پیراهن سیاهم را می پوشم
پنجره را باز می کنم
انگشت به آسمان می برم و
                              فاتحه می خوانم


رضا چایچی 

۱۳۹۱ مرداد ۱۵, یکشنبه

خواب پرنده در قفس

نه به المپیک کاری دارم نه به ناداوری های همیشگی. راستش را بخواهی وقتی در کشوری هستی که مسئولینش به مردم خودشان رحم نمی کنند از غریبه چه انتظاری هست؟ گیرم که المپیک باشد و سیاست در آن دخالت نداشته باشد، اما واقعن دخالت ندارد؟ مملکتی که انسانها در آن از حقوق معمولی خود محرومند حال می خواهد از حقوق ورزشکارانش دفاع کند؟؟
بگذریم ما را چه به این حرفها بگذار به کتاب های شعرمان برسیم راستی چند دقیقه پیش کتاب کوچک شعری را در کتابخانه ام پیدا کردم که برایم یادآور خاطرات زیبایی بود. خواب پرنده در قفس مجموعه شعرهای کوتاهی است که به کوشش مترجم توانا جناب احمدپوری جمع آوری شده و موسسه ی کتاب خورشید آن را منتشر کرده است . مجموعه ای از شعرهای کوتاه که شاعران معاصر سروده اند و ایجاز و اختصار حرف اول را در آنها می زند. اشعاری از:منوچهر آتشی، هوشنگ ابتهاج، مهدی اخوان ثالث، یداله امینی، منصور اوجی، رضا براهنی، فرخ تمیمی، بیژن جلالی، رضا چایچی، اسماعیل خویی، کریم رجب زاده، نصرت رحمانی، محمد زهری، فرشته ساری و سهراب سپهری. مجموعه در 103 صفحه و با اشعاری زیبا تنظیم شده و برای آشنایی با شاعران معاصر بسیار مناسب است
 روی برگی 
   تو نوشتی : باغ
روی یک قطره ی باران درشت
من نوشتم : دریا دریا دریا
و در آن لحظه زنی
چشم هایش را
به کبوترها 
           بخشید

رضا براهنی

۱۳۹۱ مرداد ۱۴, شنبه

کتاب جیبی

در کیف من همیشه یک کتاب هست تا اگر مثل همیشه در ترافیک ماندم یا در انتظار نوبتم در مطب پزشک بودم یا مثل همیشه در اداره منتظر کارمند و رئیس محترم گیر افتادم بتوانم خود را با خواندن کتاب سرگرم کنم . این عادتی است که به لطف مادرم از کودکی در من هست وقتی به جای اسباب بازی برایت کتاب می خرند و در مهمانی یا مطب دکتر یا هر جایی یک کتاب به دستت می دهند ، تبدیل به عادت می شود.
اما با این کیف ها و این وسایل امروزی چندان نمی توان هر کتابی را همراه داشت . نه کیف های امروزی گنجایش کتاب های قطور و وزیری را دارند و نه انسان های مدرن تاب و تحمل کتاب های حجیم و طولانی را. شاید به دلیل همین تحمل کم است که داستان های کوتاه و مینیمال و چند کلمه ای بوجود آمدند. عصر اطلاعات و فرصت های اندک همه چیز را مختصر و مفید می خواهد و به همین دلیل است که بسیاری از ناشران با انتشارِ کتاب های جیبی و کوچک سعی در آشتی انسان امروز و کتاب دارند. کتاب هایی که هم حجم اندکی از کیف را اشغال می کنند و هم با صفحات کم و مطالب زیبا انسان را جذب مطالب خود می نمایند.
در ایران سالهاست که انتشارات طرح نو کتاب های علمی و به خصوص فلسفی را به صورت کتاب جیبی و هم حجم در اختیار مخاطبان قرار می دهد و به این صورت هر کسی می تواند با مفاهیم آشنا شده و در صورت امکان در همان زمینه به مطالعه و پژوهش بپردازد. این کتاب ها علاوه بر نقش آموزشی ، نقش تشویق و ترغیب مخاطب برای مطالعه در زمینه ای خاص را برعهده دارند. مخاطب جرعه ای از یک مفهوم و یک علم خاص را می چشد و ترغیب می شود که به سرچشمه ی آن نیز دست یابد. 
کتابسرای تندیس هم یک سری کتاب های جیبی را با نام تندیس های جیبی منتشر کرده که در آن ها داستان های برگزیده ای از بهترین نویسندگان غرب به چاپ رسیده است. شاید برخی از آنها برای مخاطبان خاص تکراری باشد اما برای آشنایی مخاطب عام با این نویسندگان و سپس تشویق و ترغیب مخاطب به دنبال نمودن سبک یا نویسنده ای خاص بسیار خوب است. نویسندگانی چون ویرجینیا ولف،فروید، داستایفسکی، کامو و دیگران در این مجموعه گنجانده شده اند و از نظر من آشنایی با آثار این بزرگان لازم و ضروری است .
کتاب های جیبی ، کتاب های همراه و مشوقان فرهنگ و ادب و هنرند.

۱۳۹۱ مرداد ۱۲, پنجشنبه

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...