۱۳۹۱ مرداد ۲۶, پنجشنبه

پایان رابطه

صدای رضا توی سرش پیچید که در جوابش می گفت: غلط کرده مامانم بگه نه
اما او اصرار داشت که اختلاف سنی 5 سال براشون زیاده به هرحال راضی شدن برن دکتر روانشناسی که رضا رو معالجه می کرد. دکتر نگاهی به او کرد و به رضا گفت: می خوای با مامانت ازدواج کنی؟
هیچ نفهمید و از مطب دکتر تا پارک را در آغوش رضا گریست . چند روز بعد تازه خبرش رسید که رضا چه کرده بود. یکسال به سختی گذشت و هنوز به سختی می گذرد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...