صدای رضا توی سرش پیچید که در جوابش می گفت: غلط کرده مامانم بگه نه
اما او اصرار داشت که اختلاف سنی 5 سال براشون زیاده به هرحال راضی شدن برن دکتر روانشناسی که رضا رو معالجه می کرد. دکتر نگاهی به او کرد و به رضا گفت: می خوای با مامانت ازدواج کنی؟
هیچ نفهمید و از مطب دکتر تا پارک را در آغوش رضا گریست . چند روز بعد تازه خبرش رسید که رضا چه کرده بود. یکسال به سختی گذشت و هنوز به سختی می گذرد
اما او اصرار داشت که اختلاف سنی 5 سال براشون زیاده به هرحال راضی شدن برن دکتر روانشناسی که رضا رو معالجه می کرد. دکتر نگاهی به او کرد و به رضا گفت: می خوای با مامانت ازدواج کنی؟
هیچ نفهمید و از مطب دکتر تا پارک را در آغوش رضا گریست . چند روز بعد تازه خبرش رسید که رضا چه کرده بود. یکسال به سختی گذشت و هنوز به سختی می گذرد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر