۱۳۹۱ شهریور ۲, پنجشنبه

لب فرو بند و هیچ مگو

حقیقتش اینه که گاهی همه ی ما دوست داریم یه آغوش گرمی باشه و توی بدبختیا، توی ناراحتیا، توی خوشحالیا حتا ، توی آغوش گرمش پناه بگیریم، گریه کنیم ، ضجه بزنیم ، احساس آرامش کنیم ، صدای قلبی رو بشنویم که برامون لذت بخشه و حتا با صدای قلبش بمیریم.
این طبیعت بشره هرچند که جامعه ی سنتی بخواد کتمانش کنه یا از تو بخوان که به دروغ چیزی ازش نگی یا حتا خودت رو بالاتر از بشر تصور کنی و بهش نیاز نداشته باشی. امروز داشتم به همین ها فکر می کردم و به این که من چنین آغوشی رو کم دارم. خصوصن توی این روزهای سخت نیاز داشتم کسی باشه که آغوشش پناهگاهم باشه و متاسفانه این رو با صدای بلند گفتم. متاسفانه مادر روشنفکر من درک نکرد و الان چندین ساعته که با جدی و شوخی داره همین حرف رو توی سرم میزنه
چنین شانسی دارم من 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...