۱۳۹۲ آذر ۱, جمعه

بارندگی

من عاشق زمستون و پاييزم و به بيان بهتر عاشق بارندگى و قدم زدن زير بارش برف و بارون. احساس خوبى بهم ميدن برف و بارون به خصوص وقتى يه بارونى كلاهدار مى پوشم و قدم ميذارم توى خيابونايى كه از برف سفيدپوش شدن و صداى قرچ قرچ برف در زير قدم هام گوشم رو نوازش ميده.
بارونى كلاهدار رو دوست دارم، انگار رفتى توى يه جعبه ى كارتونى و دارى راه ميرى، كسى تو رو نميبينه و اگه ببينه هم اعتنايى نميكنه، خودتى و خودت، توى تنهاييت غرق ميشى و راه ميرى. تو فكر ميكنى من دارم كنارت توى پياده رو قدم ميزنم اما من فرسنگ ها با تو فاصله دارم، غرق در روياى خودم و با صداى برف هايى كه زير قدم هام ميخندن، من پرت ميشم به سالهاى كودكى كنار پدر، نيمه شب ها و قدم زدن روى برف هاى پا نخورده، برف هاى تازه اى كه با صداى قشنگ شون فرياد شادى من رو به اوج ميرسوندن.
گاهى هم موسيقى دلنشينى براى خودم ميذارم و زير بارون قدم ميزنم و براى ساعاتى از اين دنیا کنده می شم و میرم توی عالم رویا توی افکار خودم وسط جنگلای چالوس قدم میزنم و لئونارد کوهن برام می خونه و من عشق می کنم برگهای پاییزی طلایی و قرمز و ارغوانی زیر پاهام له می شن و من از طراوت بارون لذت میبرم. چشم که باز می کنم ماشینی بوق میزنه اما چه باک من لذت می برم زیر این کلاه که صورتم رو پوشونده و سیگاری که غمهای منو دود می کنه .
من عاشق این بی توجهی آدمها و این رویایی شدن هستم

۱۳۹۲ آبان ۲۸, سه‌شنبه

زندگی تخیلی

به اصرار خواهرا بازم برای کنکور ارشد ثبت نام کردم. ایندفعه خوشم نمیاد درسی بخونم. فقط دوست دارم شرکت کنم ببینم بازم ستاره دار هستم یا نه.
مثل اونایی که الکی میرن دبی که ببینن ممنوع الخروج هستن یا نه. یا مثل اونایی که میرن جلو پلیس که ببینن باز دستگیر میشن یا نه. کشور عجیبیه . برای همینه که کسی توی این مملکت نمی تونه داستان تخیلی بنویسه مگه عجیب تر از زندگی خودمون جایی دیدی؟

۱۳۹۲ آبان ۲۵, شنبه

فراموش کن

فراموش کن اینجا کجاست، فراموش کن از کجا رد می شوی، آدمها چه می گویند، فراموش کن. تنها دنیای دیگری برای خودت بساز و لذت ببر از آهنگی که در گوش ات نواخته می شود و بارانی که می بارد و سنگفرشی که خیس می شود. از عکسی که با دوربینت میگیری یا صورتت که خیس می شود و کمری.... شاید دیگر درد نکند. فراموش کن اینجا ایران است و زندگی و مرگت به سیاست وابسته است. مذاکرات خوب پیش برود یا جناب حرفی بزند یا چه کسی کنار حضرت آقا نشسته یا هزار و یک مسئله ی دیپلماتیک و غیر دیپلماتیک دیگر.
فراموش کن و صدای کریس دبرگ یا دایدو یا ادل را گوش کن و قدم بزن. دنیای دیگری بساز در تنهایی خودت و یک سیگار آتش کن و تا سرحد مرگ دود کن شاید فردا این هم تحریم شود مثل داروهای دایی یا قرص های دوستم یا ... سیگارت را دود کن و با خودت امیدوار باش شاید تا سیگار بعدی مرگی راحت برایت مهیا شود 

۱۳۹۲ آبان ۲۳, پنجشنبه

عاشورایی حقیقی

وقتی تا آخرش رفته باشی و برگشته باشی. دیگه معانی برات متفاوت میشه. کلمات رنگ و بوی دیگه ای میگیره و تو در تصاویری غرق میشی که حتا تصورش برای بعضیا سخته. تو صحنه هایی رو میبینی که دیگران در صدد تخیلش هستن. تو با گوشت و خونت واقعیت رو لمس کردی پس بذار دیگران برای خودشون تصویر سازی کنن.
من و ما عاشورای واقعی را دیدیم و لمس کردیم. ما کربلا را در پیش دیدگان مان داشتیم. ما با چشمانمان حرمله و شمر را دیدیم. ما خون حسین و یارانش رو بر کف آسفالت خیابان ها دیدیم و گریستیم. ما زخم خورده ی همان عاشوراییم عاشورایی که فرزندان حسین را از بالای پل پرت کردند . ما شاهدان عاشورایی هستیم که مادران و خواهرانمان را در زیر باتوم کابل به شهادت رساندند. ما دیده ایم آنچه شما تنها شنیده اید و بر سر منبر فریاد کرده اید.
اگر در عاشورا اجساد مطهر را در زیر سم اسبان له کردند؛ اینجا در عاشورایی که ما لمس کردیم و دیدیم ، عزیزانمان را در زیر چرخ ماشین هایشان کشتند و خم به ابرو نیاوردند. حرمله حرامیانی بودند که بر جوانان ما آتش گشودند و بر عده ای بیگناه تهمت خارجی زدند من باور می کنم که هزار و چهارصد سال پیش چنین قساوتی بر فرزند پیامبر نشان دادند که مگر چهار سال پیش فرزند علی را نکشتند؟ مگر را زنجیر و کابل و باتوم و گاز فلفل و اشک آور بر ما حمله نیاوردند؟ مگر خون نریختند و شهید نکردند؟
من و ما عاشورا را به چشم که نه با تن و جانمان لمس کردیم عاشورایی به همان قساوت و نامردمی به سخن حقی که از گلوی مردم برآمد و ظالم توان تحملش را نداشت 

۱۳۹۲ آبان ۱۹, یکشنبه

خصوصی

این ساعت که دارم می نویسم بیشتر برای دلم هست راستش جلوی کسی نمیتونم بگم و اومدم اینجا توی چاه تنهایی مدرنم ناله کنم و اشک بریزم. خب وقتی دردی داری که علاجی براش نباشه نه میتونی و نه می خوای به کسی بگی چون تنها کاری که می کنه ناراحت کردن اوناست و شاید توصیه های پزشکی و اعصاب خرد کن دیگران. بعد از چهار سال چندان اعصابم تحمل این حرفا رو نداره.
خسته ام درد بدجوری امانم رو بریده. نه مسکنی اثر داره نه حرکتی. فکر کنم باید باز برم پیش دکتر . باز کمی شوخی کنه و توی فیزیوتراپی جفتمون اشک مون در بیاد. دکتر خوبیه، از عاشورای 88 تا حالا کمکم کرده. اما دیگه بریده ام. از درد خسته شدم. از این که نه بتونم بخوابم نه بشینم و نه راه برم خسته شدم. خسته شدم از این وضعیت که حتا ساده ترین کارم رو نمی تونم انجام بدم. میگی بهش فکر نکن اما مگه میشه به این درد لعنتی که نه گردنم رو میتونم تکون بدم نه دستم و نه پام ، توجه نکنم؟ میشه؟ سه سال اول که با اون وضع گذشت و الان دو ساله خلاصه شده به محرم . این محرم لعنتی با اون خاطرات سیاه.

۱۳۹۲ آبان ۱۶, پنجشنبه

باز هم من و عاشورا

متوجه هم نباشی متوجهت می کند این درد بی مرام. تو هم تاریخ دستت نباشد این درد بی معرفت تمام خاطراتت را جلوی چشمانت می آورد و به تو یادآور می شود سالها پیش چه بر سرت آمد و چه شد. سالها گذشته اما هربار این زمان که می رسد انگار من پرت می شوم به خیابان حافظ گرچه زود است اما این درد از اوایل محرم شروع می شود و عاشورا به اوج می رسد.
می گویی فکر نکن اما این درد به فکر کردن و نکردن نیست انگار تاریخ را خود به خود می فهمد و شروع می شود این بی مرام. انگار با یک ماشین زمان می روم به سال 88 و تمام لحظاتش را مرور می کنم. باز من تنها می مانم در میانه ی مردان کثیفی که برخی چهره پوشانده اند و برخی با وقاحت بر تن و جانم می کوبند. کمرم که تیر می کشد احساس می کنم باز هم مردک وحشی زنجیر چرخ را بر کمرم می کوبد و باز هم راضی نمی شود و می چرخاند و باز هم بر کمرم می کوبد. دیگری کابل می زند و آخری... قمه را از کاورش در می آورد و من...
هیچکدام از این ضربات دردناک تر از بی پناهی و تنها ماندنم نیست و هیچ غمی بالاتر از این نیست که سالها بغضی شده بر گلویم. چنان بی حس بودم که نتوانستم به آن پسرک کمک کنم. این داغ و صورت خونین پسرک همواره در برابر چشمانم خواهد ماند.
من سالهاست سوار بر ترن زمان هر محرم را با عاشورای 88 سپری می کنم و داغی که بر قلبم نهاد

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...