۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

این روزهای من

این روزها دلم حسابی گرفته
حالم را کسی نمی تواند درک کند
جز خودم
که سه سال است
احساس می کنم در بدترین لحظه ی زندگیم چقدر تنها بودم
بی هیچ یاوری
در سخت ترین شرایطی که یک انسان می تواند تجربه کند
قصدم این نیست که کسی دل بسوزاند
تنها می نویسم که شاید بفهمم چرا این همه دلم گرفته است
سخت است
سخت است بفهمی که هیچ فریادرسی نداری جز احساس ترحمی که شاید در دل دشمنت بیفتد
سخت است که به ضربات راضی شوی و امید داشته باشی که بمیری اما ناکار نشوی
خسته ام از این حالات خودم
خسته ام از این خاطرات

۱۳۹۱ آذر ۵, یکشنبه

حسین

حسین یک اسم نیست که در برهه ای از زمان زندگی کند و تمام شود
حسین یک مرام و مسلک است نامی برای ظلم ستیزی و آزاداندیشی
پس نام هر آزاد اندیشی حسین است و هر ظلم ستیزی حسینی دیگری در زمانه ای دیگر
که هر سرزمینی می تواند کربلایی دیگر باشد و هر زمانی می تواند عاشورا نام گیرد
و کربلایی که من با تمام وجودم لمس کردم تهران  بود
و عاشورایی که هزاران حسین و هزاران زینب را غرق در خون دیدم
عاشورای 88
عاشورایی که یک طرف شهر "ای کاش بودم کربلا " سر میداد . . . .و سمت دیگر کربلا بود

باز عاشورا

خواب آلوده ام
اما میترسم از خواب
از خوابی که کابوس های سه ساله را در پی دارد
دیشب باز خواب بود و کابوس و مردانی که گرداگردم را گرفته بودند
کابوس بود و زنجیر چرخی که به کمرم کوبیده می شد
و مردی با صورتی که همچون راهزنان پوشانده بود
چشم در چشم من
من بودم و مردانی که از دو طرف با کابل به جانم افتاده بودند
دیشب مردی باز هم به سراغم آمد
اما این بار به جای آنکه دسته ی قمه را به سرم بکوبد
با دشنه به قلبم کوفت
و من بودم و قلبی شرحه شرحه از این روزهای سکوت

۱۳۹۱ آذر ۲, پنجشنبه

تو ای نسیم گونه، ای عشق

می آفرینم ات
هر شب
با تار و پود خیال
با رگ و ریشه ای از عشق
می آفرینم ات
با مهر
با تصوری عاشقانه و آرام
با غزل
می آفرینم ات
از شیر و شکر
از آسمان و دریا
از خاک و آتش
با سینه ای به فراخی کهکشان ها
با قلبی به وسعت دشت ها
با محبتی چون نسیم و عطر بهار
با عشقی توفانی و پرسودا
و آنگاه
آنگاه در مقابلم می ایستی
لمست می کنم
نوازشم می کنی
سر بر سینه ی کهکشانی ات می گذارم و آرام آرام در تو ذوب می شوم
در آغوشت می کشم و به خواب می روم
و تو آهسته آهسته به ذهنم باز می گردی تا چشم صبح به ما نیفتد
خورشید چشم زخمی به ما نزند
تو در درونم خانه داری ای عشق

۱۳۹۱ آبان ۲۹, دوشنبه

روابط ناب انسانی

شهرنشینی و مدرنیسم مساله ی پیچیده ایست اما از دیگر سو شهرنشینی در سر راهش همه مسائل را پیچیده می کند
انسانهای پیچیده
مشکلات پیچیده
ساختارهای پیچیده
رفتارهای پیچیده...........
ساده ترین نمونه اش که بسیار قابل درک و ملموس است مقایسه ی لباس یک انسان شهری  و یک انسان روستایی آن هم از نوع بسیار ساده و ابتدایی است . رنگ لباس یک فرد روستایی از رنگهای بسیار ساده ای تشکلیل شده اند قرمز ، زرد، آبی ، سبز . قرمزی که یک فرد روستایی به کار می برد به تمامی قرمز است شما هیچ شکی ندارید که این یک رنگ قرمز است و هیچ رنگ دیگری با آن ترکیب نشده زردی که به معنای واقعی کلمه زرد است و یا آبی و سبزی که شبهه ای در آبی یا سبز بودنش ندارید
و تمامی این رنگها نشان از روحیه ی ساده و بی آلایش آن فرد دارد
اما رنگ یک فرد شهری و مدرن همواره رنگی پیچیده است رنگی مرکب از چند رنگ دیگر. به ندرت لباسی یک رنگ می پوشد اما اگر هم لباس یک رنگی بپوشد از رنگهای ساده استفاده نمی کند. آنها را زشت و دهاتی می داند در عوض از رنگهایی استفاده می کند که او را متین و موقر و مرموز نشان دهند و درونیاتش را آشکار نکند. بنفش، سرمه ای، قهوه ای سیر... رنگهایی که از چند رنگ ترکیب یافته اند و گاه مشکی که در نهایت است.
بحث رنگ در لباس را می توان در رفتار و منش و گفتار و زندگی یک انسان شهری و روستایی نیز تسری داد. انسان شهری محافظه کار و پیچیده است در حالی که یک روستایی بی مهابا و ساده. رفتارش را در چند کلمه می توان توضیح داد، عشق و محبتش از کینه و عداوتش قابل تشخیص است و کلامش ساده و بی پیرایه. اگر سخنی میگوید از سر تعارف و چاپلوسی نیست و اگر سخن درشت و ناسزایی می گوید همان چیزی است که در قلب اوست، بی هیچ پنهان کاری و محافظه کاری .
انسان ها در زندگی شهری چنان پیچیده و نامفهوم می شوند که رفتارشان به سختی قابل درک است، نمی توانی عشقشان را از کینه و ریاکاری و حیله گری تشخیص دهی و این همان چیزی است که روابط انسانی را دچار خلل و گسست می کند. نمی توانی محبت را از تعارف ، دروغ را از حقیقت ، ریاکاری را از درستی بازشناسی و انسان بد و خوب را تشخیص دهی. این همان چیزی است که باعث می شود صمیمیت و همدلی را در جوامع امروزی از بین ببرد و تردید و شک را جایگزین سازد.
قرض از این سخنان این نیست که تکنولوژی و شهرنشینی امری نکوهیده و مذموم است بلکه مقصود این بود که بگویم می شد در تقابل با این رشد رفتاری درست در پیش گرفت و روابط انسانی را همچنان زیبا و ساده و ناب نگاه داشت . می توانستیم دست از این محافظه کاری ها و پیچیدگی ها برداریم و ساده برخورد کنیم با هم با زندگی


۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

هیچ از تو پنهان نیست

چرا باید پنهان کنم از تو
دلم گرفته و خسته ام از زندگی از عشق از آسمان و زمین
چرا باید پنهان کنم از تو 
که هر روز در خیابان صورتت را می بینم و چشم بر هم می زنم و می فهمم که در خیالم بوده ای
تصویری در خیالم تا تصور کنم نرفته ای و من نمانده ام
چرا باید پنهان کنم که هنوز تو را می بینم
در خیابان
خانه 
و در هر گوشه ی زندگی
هنوز هم هستی و برایم شعر می خوانی
هنوز هم هستی و با من از سیاست و زندگی و دین می گویی
باز هم می گویی بیا بمب روحیه
و تا کنارت نمی آمدم راحت نبودی
حتمن باید کنارت می نشستم و دست روی شانه ام می گذاشتی 
و باز هم من و تو بودیم و یک دنیا حرف 
چرا باید پنهان کنم از تو 
باورم نیست که تنها یک پنجشنبه ی دیگر به مراسم چهلم تو مانده و من دلتنگ تو هستم

۱۳۹۱ آبان ۲۵, پنجشنبه

یک کتاب قدیمی و خوب

کتاب « شوایک سرباز پاک دل » یکی از قسمت های داستان های دنباله داری است که «یاروسلاو هاشک » به صورت طنز تلخ و انتقادی در مورد وضعیت جامعه و جنگ در کشور چک ، نوشت. این سری داستان ها که قهرمان شان شخصیت « به ظاهر» سفیه و نادانی به نام « شوایک » است به وضعیت جامعه ای می پردازد که در آستانه ی جنگ جهانی اول است و جنگی که در واقع هیچ ربطی به جامعه ی چک ندارد اما به دلیل اینکه در آن زمان چک یکی از کشورهای تحت استبداد اتریش بوده، مجبور است در جنگی ناخواسته شرکت کند .
شوایک می گوید: با عرض بندگی به استحضارتان می رسانم من سفیه مطلق هستم....
در حقیقت نمی توان روی این حرف چندان صحه گذاشت شوایک در این داستان ها شخصیتی شبیه بهلول دارد انسانی که خود را به سفاهت زده تا با رندی تمام تابلوی تمام عیار جامعه ی خود باشد و زبانی برای بازگویی مشکلات.
ترجمه ی « ایرج پزشک زاد» هم خوب و روان و دلنشین است . اگر از برخی استثناءها بگذریم جالب و مفرح است . من که از کتاب لذت بردم امیدوارم شما هم لذت ببرید.
قسمتی از کتاب:
.... وقتی اربابش، بعد از نیمه شب به خانه برگشت گزارش کار روزانه اش را به این شرح خلاصه کرد:
با عرض بندی به استحضارتان می رسانم، سرکار ستوان، همه چیز مرتب است، غیر از گربه تان که یک کار خیلی بدی کرد و قناری تان را خورد.
لوکاش فریاد زد: چی گفتی؟
_ با عرض بندگی به استحضارتان می رسانم، سرکار ستوان، که موضوع را در سه کلمه توضیح می دهم. من می دانستم که گربه ها از قناری خوششان نمی آید و دستشان برسد یک بلایی به سرش می آورند. به این جهت فکر کردم بگذارم شان پیش هم که رفیق بشوند و به خودم گفتم که اگر گربه بخواهد شلوغ کند یک درسی بهش می دهم که زندگی کردن را یاد بگیرد، برای این که من حیوانات را خیلی دوست دارم. توی خانه ی ما یک کلاه فروش می نشست که برای تربیت کردن گربه اش سه تا قناری از دست داد، اما عاقبت نتیجه به حدی خوب بود که گربه اجازه می داد قناری روی گرده اش بنشیند. من هم خواستم کار آن کلاه فروش را بکنم، قناری را از قفسش در آوردم و جلوی دماغ گربه گرفتم. اما این گربه ی لعنتی پیش از این که بتوانم حرکتی بکنم یک گاز محکم گرفت و پرنده ی بیچاره بی کله شد. من خیال نمی کردم که گربه ی شما یک همچه قساوتی داشته باشد. اگر یک گنجشک بود حالا یک حرفی، ولی قناری! اگر می دیدید که چطور این گربه با لذت بال و پر و همه چیز را می جوید و از خوشی خور خور می کرد! می گویند گربه ها سواد موسیقی ندارند و در نتیجه چهچه قناری را دوست ندارند، برای این که از آوازش چیزی سرشان نمی شود.....

۱۳۹۱ آبان ۲۳, سه‌شنبه

من و هانا آرنت


بهتون توصیه می کنم کتاب توتالیتاریسم اثر هانا آرنت رو نخونید :
وقتی توی یه خانواده ی سیاسی به دنیا بیای چه بخوای چه نخوای از سنین کم، حرفهایی رو می شنوی، مسائلی رو می بینی، اتفاقاتی رو لمس می کنی که شاید هم دوره ای های خودت هم تجربه نکرده باشن. گاهی یه کتاب با هر صفحه اش برای شما خاطرات و سختی هایی رو زنده می کنه که تا چند روز اعصابتون به هم می ریزه. و کتاب توتالیتاریسم برای من حکم چنین بازگشتی رو داره. بازگشتی که سخته و لحظه لحظه اش برای من دردناک و تعجب آوره که کسی، چندین سال پیش در آن سوی دنیا چنین حرفهایی رو می زنه که من با پوست و استخوان لمسش می کنم و احساس می کنم در کنارم نشسته و با من صحبت می کنه، انگار مخاطبش منم، منِ ایرانی که در این نظام، این حکومت و این برهه از زمان زندگی می کنه. تمام خاطراتم رو واکاوی می کنه و علت شرایط حالا رو برام توضیح میده.
ممنونم هانا آرنت :*

۱۳۹۱ آبان ۱۵, دوشنبه

مبدا تاریخ



وقتی به مبدا تاریخت میرسی احساس می کنی باز در ساعت یازده شب دوباره متولد می شوم شاید این بار بهتر، زیباتر، و فعال تر و موفق تر انسان به امید زنده است. شاید این بار سرنوشت مرا به جاهای بهتر شغلهای مناسب تر ، آدمهای بهتری آشنا کند باید بچه را گول زد تا بتواند دوباره شروع کند . اما از سوی دیگر عقل استنطاقت می کند که این چند سال چه کردی؟ چه شد؟ هدفهایت، برنامه هایت، آمال و آرزوهایت چه بود؟ و تا چه حد به آن ها رسیدی؟ که بودی و چه شدی؟ واین گونه مثل زمان عید دو احساس متضاد به سراغت می آید احساس سرخوشی و احساس نا امیدی، احساس یک شروع تازه و احساس شکست و تلخکامی. روحی که به نوستالژی ها پناه برده و قلبی که امید به آینده دارد . احساسات متناقض و متضادی که قلب و روح و عقل را در چنبره ی افکاری متفاوت اسیر می کند .
وقتی به تولدت می رسی یادت باشد بهتر است به دلخوشی ها فکر کنی و از شکست ها تنها عبرت بگیری چرا که اگر ذهنت را با شکست ها پر کنی جز یاس و ناامیدی چیزی نخواهد داشت . امید هرچند به نظر واهی و بی پایه ، هرچند دست نیافتنی اما همیشه سازنده است همیشه کارساز است پس روز تولدت را روز شروع امیدی دوباره قلمداد کن تا توان ایستادنی دوباره داشته باشی 

۱۳۹۱ آبان ۱۲, جمعه

عشق

سخته کنار اومدن با مرگ عزیزی که همیشه کنارت بوده و با شادی و خنده هاش روح زندگی رو توی خونه پخش می کرده اما بعد از فوت پدر یک درس بزرگ گرفتم که باید برخاست وگرنه تا سالها افسردگی گریبانت رو رها نمی کنه. اگر عزیزت شاد بوده پس تو رو شاد می خواد. نه نگران و ماتم زده.
دوستش داشته باش اما غم به دل راه نده
دوستت دارم مهدی دایی 

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...