وقتی به مبدا تاریخت میرسی احساس می کنی باز در ساعت یازده شب دوباره متولد می شوم شاید این بار بهتر، زیباتر، و فعال تر و موفق تر انسان به امید زنده است. شاید این بار سرنوشت مرا به جاهای بهتر شغلهای مناسب تر ، آدمهای بهتری آشنا کند باید بچه را گول زد تا بتواند دوباره شروع کند . اما از سوی دیگر عقل استنطاقت می کند که این چند سال چه کردی؟ چه شد؟ هدفهایت، برنامه هایت، آمال و آرزوهایت چه بود؟ و تا چه حد به آن ها رسیدی؟ که بودی و چه شدی؟ واین گونه مثل زمان عید دو احساس متضاد به سراغت می آید احساس سرخوشی و احساس نا امیدی، احساس یک شروع تازه و احساس شکست و تلخکامی. روحی که به نوستالژی ها پناه برده و قلبی که امید به آینده دارد . احساسات متناقض و متضادی که قلب و روح و عقل را در چنبره ی افکاری متفاوت اسیر می کند .
وقتی به تولدت می رسی یادت باشد بهتر است به دلخوشی ها فکر کنی و از شکست ها تنها عبرت بگیری چرا که اگر ذهنت را با شکست ها پر کنی جز یاس و ناامیدی چیزی نخواهد داشت . امید هرچند به نظر واهی و بی پایه ، هرچند دست نیافتنی اما همیشه سازنده است همیشه کارساز است پس روز تولدت را روز شروع امیدی دوباره قلمداد کن تا توان ایستادنی دوباره داشته باشی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر