۱۳۹۱ آبان ۱۵, دوشنبه

مبدا تاریخ



وقتی به مبدا تاریخت میرسی احساس می کنی باز در ساعت یازده شب دوباره متولد می شوم شاید این بار بهتر، زیباتر، و فعال تر و موفق تر انسان به امید زنده است. شاید این بار سرنوشت مرا به جاهای بهتر شغلهای مناسب تر ، آدمهای بهتری آشنا کند باید بچه را گول زد تا بتواند دوباره شروع کند . اما از سوی دیگر عقل استنطاقت می کند که این چند سال چه کردی؟ چه شد؟ هدفهایت، برنامه هایت، آمال و آرزوهایت چه بود؟ و تا چه حد به آن ها رسیدی؟ که بودی و چه شدی؟ واین گونه مثل زمان عید دو احساس متضاد به سراغت می آید احساس سرخوشی و احساس نا امیدی، احساس یک شروع تازه و احساس شکست و تلخکامی. روحی که به نوستالژی ها پناه برده و قلبی که امید به آینده دارد . احساسات متناقض و متضادی که قلب و روح و عقل را در چنبره ی افکاری متفاوت اسیر می کند .
وقتی به تولدت می رسی یادت باشد بهتر است به دلخوشی ها فکر کنی و از شکست ها تنها عبرت بگیری چرا که اگر ذهنت را با شکست ها پر کنی جز یاس و ناامیدی چیزی نخواهد داشت . امید هرچند به نظر واهی و بی پایه ، هرچند دست نیافتنی اما همیشه سازنده است همیشه کارساز است پس روز تولدت را روز شروع امیدی دوباره قلمداد کن تا توان ایستادنی دوباره داشته باشی 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...