۱۳۹۱ فروردین ۱۲, شنبه

سال دیگه بچه بغل خونه ی شوعر

مراسم سیزده به در مراسم بسیار مهمی در زندگی هر انسان مجرد است . این مراسم از صبح علی الطلوع روز سیزده فروردین شروع شده و تا اذان مغرب ادامه دارد . اما این مراسم همان گونه که از اسمش پیداست آداب و ترتیبی دارد:
1. از صبح یک مکان پر علف را گیر آورده و در آنجا اتراق کنید. دیده شده که برخی از شب قبل در آن محل می خوابند که کسی جایشان را نگیرد
2. جایی که انتخاب می کنید حتی المقدور پر علف باشد و در نزدیکی خانه ی زیدی باشد که به او ارادت دارید. دیده شده که بعضی مادران مکان های خاصی را برای این امر پیشنهاد می کنند مثلن خیابانهایی چون آصف، مقدس اردبیلی، نیاوران، جردن و... تا زید مورد نظر از لحاظ مالی هم خوب باشد
3. سبزه ای که بر سر سفره ی هفت سین گذاشته بودید باید به آب بدهید در این زمینه گاهی پیشنهاد می شود مجرد ها به کنار رودی چیزی بروند که چشم در چشم شوند و با یک لبخند معنی دار کار را برای هم تمام کنند
4. سبزه گره زدن که از اوجب واجبات است و گره محکمی برای ایجاد بخت و اقبال و شوهر یا زن برای مجردات است . در این زمینه باید آدابی رعایت شود وگرنه گره کور به بخت یارو زده می شود: علف ها نباید کوتاه باشند باید بلند و خوب باشند البته طول علف ها به سن بدبختی که داره گره می زند، بستگی دارد دیده شده مادران عزیز برای پسر یا دختر بالای 40 سال چنار را توصیه می کنند. علف ها هرچه تر و تازه باشند گره زدن آنها راحت تر است اما نوع گره بستگی به میزان سن دارد: گره کور، دو تایی، ملوانی، کوهنوردی امـــــــــــــا مهم ترین قسمت وردی است که باید هنگام گره زدن زیر لب زمزمه شود و اگر قرائت نشود کل کار را خراب خواهد کرد:
سال دیگه بچه بغل خونه ی شوهر
گره زدم به این علف تا باز بشه این بخت بد

:)))

تصمیم سال جدید

دیگه مثل قدیما نیست . می دونم که دیگه پیر شدم و سنی ازم گذشته برای همین دوست ندارم با یه آدم خیلی جوونی دوست بشم که بعد از این که دلش رو زدم بهم بگه: می دونی از اولش هم دلم سوخت که باهات دوست شدم
یا وقتی یه مدت گذشت بگه: می دونی عزیزم من خیلی دوستت دارم هااااا اما دوستام مسخره ام می کنن
یا با هزار زور و زحمت ما رو ببره پیش روانشناسش و اون یارو با وقاحت تمام جلوی روی من بهش بگه: با مامانت دوست شدی؟؟
حالا هر چقدر هم که من بگم غلط کرده اما بازم ناراحت می شم .
امسال تصمیم گرفتم برم مسافرت . تنهایی بار سفر ببندم و برم مسافرت . شاید اوایل نتونم راه برم شاید مجبور باشم توی مسافرخونه تک و تنها بشینم و آسمون رو نگاه کنم اما باید از این حالت خودم بیرون بیام . درک آدمها سخته و من اعصاب این رو ندارم که یکی بخواد اذیتم کنه

۱۳۹۱ فروردین ۱۰, پنجشنبه

خوشبختی


فرخ لقا خودش نخواست عزیز دل بشه
مجبور شد
اگه دست خودش بود هیچ وقت معشوق ارسلان نامدار نمی شد
حالا تو هی از گریه ها و خودکشی هات بگو
هی بگو فرخ لقا خوشبخت بوده
اما تو چه می دونی توی دل فرخ لقا چی می گذشت
تو چه می دونی چند بار خودکشی کرد و ارسلان نذاشت که بمیره

ضربه


می دونی گاهی هزار تا حرف و نصیحت در مورد اعتماد به نفس
جای یه ضربه روی شونه ی آدم رو نمی گیره
اون یه ضربه هزار تا حرف برای گفتن داره:
برو هواتو دارم
برو حواسم بهت هست
کنارتم
همیشه باهاتم.....
اون ضربه باش بر شونه های خسته ی من

همیشه در سفرم

نگاه کن
هنوز در سفرم
گذشته رهایم نمی کند
سخت در آغوشم گرفته
چنگال هایش تا بیخ استخوانم را می آزارد

نگاه کن
هنوز ضربه ها
با همان توان
با همان سختی
فرود می آیند بر روح و جانم

نگاه کن
هنوز اشکهایم
هنوز بغض گلویم
هنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوز

مرا آزاد کن از بند این گذشته ی سخت
مرا آزاد کن
خسته ام
دیگر پاهایم
دیگر دستانم
دیگر روح بی رمقم
یارای حرکت ندارد
مرا آزاد کن

۱۳۹۱ فروردین ۹, چهارشنبه

تنها تنها تنهایی

فرو می پاشم
تو تنها به لبخندم نگاه کن
تکه تکه می شود قلبم
تو تنها به آوازم گوش کن
قطره قطره اشکهایم را فرو می خورم
تو به زبان تیزم بخند
ناخن هایم را بر قلبم فرو می برم
زخم های روحم از شماره بیرون است
دیگر تاب دل کندن از آدمها
دیگر تاب خداحافظی ندارم
مرا درک کن

سیلاب اشک

خاطره های همیشه
دردهای نسلها
موج موج لجن ها
رشته های دار
روز به روز و ثانیه به ثانیه
ژاندارک
آتشی هماره روشن
تکه تکه های قلب من
تیغ های تنیده
غسالخانه
آواز زنجیرها
هیزم تن من
نگاه کن
ترک های دهان باز کرده
 

۱۳۹۱ فروردین ۸, سه‌شنبه

همیشه

فیلم نرگس یادته؟
همیشه به همین جا ختم میشه. همیشه می دونی نباید از پیله ی خودت در بیای، اما در میای
همیشه می دونی نباید به آدما نزدیک بشی، اما نزدیک می شی
همیشه می دونی که نباید با آدما دوست بشی، اما دوست میشی
می دونی که دوستی ایجاد علاقه می کنه
می دونی دلبسته میشی
می دونی دل کندن سخته
اما همیشه همون روال قدیمی تکرار میشه و تو بیش از همه ضربه می خوری

مرگ من

زندگی یه حشره آخرش به همین جا ختم می شه
اینو گفتم و چشمامو بستم
راستش همین چند دقیقه ی پیش بود
قشنگ دستامو لیس زدم و خوب موهامو تاب دادم
موهای قشنگی دارم و همیشه با تف خودم ترتمیز نگه داشتمشون
اما انگار این دفعه به دلم برات شده بود که دفعه ی آخرمه
خوب دستامو تف مالی کردم و موهامو مرتب کردم که
شــــــــــــــــــــــــترق
یه مگس کش اومد روی سرم
زندگی یه حشره آخرش به همین جا ختم میشه

یک دوستی

ریدم
بعد یه نفس راحتی کشیدم و با خیال راحت بقیه ی نوشته های دوستان رو خوندم
زندگی بعد از این که به یه رابطه می رینی چه مزه ای داره؟؟

شبها

نامه هایی که به سمت تو می آیند از سوی دخترکی کور است که دستی برای نوشتن ندارد

صورتکی خندان

راحت باش روح کوچکم
اینها چیزی از تو و ما نمی دانند
راحت باش روح شکننده ام
اینها تصویری از تو ندارند
حرفت را بزن اگرچه سخت
حرفت را بزن اگر چه تند
کسی ما را نمی بیند
کسی نمی داند تو چقدر زخمی هستی
کسی نمی بیند صورت مجروح و خونین تو را
کسی از ما خبر ندارد
بگذار تصور کنند ما صورتکانی خندان هستیم در نمایش شهر
راحت باش روح نازکم

obamacare examination

۱۳۹۱ فروردین ۷, دوشنبه

بازگشایی پلاس

به پیشنهاد دوستان و لطف بی نهایت شان تصمیم گرفته بودم از ابتدای سال به پلاس برگردم اما متاسفانه شکستگی دست و پا مجال نداد که بتوانم بنویسم . امروز با باز شدن گچ دست و پایم بالاخره توانستم تصمیم ام را عملی کنم و پلاس را بازگشایی کنم
با تشکر از دوستان خوبم که همیشه در کنارم هستند و امیدوارم سپاسگزار لطف و محبتشان باشم
تنها ذکر یک نکته باقی می ماند که: در اکثر مواقع من در بلاگم می نویسم و نوشته ها از بلاگم به پلاس پست می شود

شعری از یک دوست


 قلندر


جبر زمان
جبر مکان
یا هرچه هست
این تار آخرین را سلامت نگه میدار...

۱۳۹۱ فروردین ۳, پنجشنبه

لای کتاب ها بودن

از رویا تا واقعیت کتابفروشی:
1391/1/3



  • از ارتفاع فلان
    اینکه اولین بار کی و کجا خلبانی به عنوان شغل محبوب همه پسربچه‌ها به افکار عمومی جامعه قالب شد برای من معلوم نیست. در آستانه بیست و چهار سالگی در فامیل و دوستان یک مورد هم سراغ ندارم بچه‌ای که دلش خواسته باشد خلبان شود. بلندپروازانه‌ترین آرزوی شغلی بچه‌های فامیل را پسرداییم داشت که می‌خواست راننده کامیون شود و آخر سر گرافیست شد. خودم هم تا سال‌ها وقتی هنوز خانواده باورم نداده بود از تخم خاص دیگری‌ام و باید مهندس شوم شغل محبوبم سوپرمارکتی بود و می‌خواستم یک سوپری مودب و خوش‌پوش مثل حسن عربه باشم.
    اما هر قدر رویای کودکانه خلبانی برایم غریبه است، خیال نوجوانانه‌ی کتابفروشی را تو خیلی‌ها دیده‌ام. صبح تا شب "لای کتاب ها بودن" و با "آدم های کتابخوان" سر و کار داشتن برای خیلی آدم‌های بالغ هم رویایی به نظر می‌رسد. البته که آدم‌های بالغ کمتر زندگی‌شان را خرج رویای‌شان می‌کنند.
    به دلایل نامعلوم کتاب خواندن در همه اعصار کار نامتعارفی بوده. من یک موقعی فکر می‌کردم این داستان محدود به کشور ماست و از عقده خود کم بینی‌مان نشات می‌گیرد. اما چند سال تماشای خارجی‌ها از توی اینترنت و سریال‌ها نشانم داد کمابیش آنجا هم همین وضع هست. گودریدز سایتش را با جمله‌ای از برتراند راسل تبلیغ می‌کند که گفته دو تا انگیزه برای کتاب خواندن هست. یکی اینکه از خود کتاب لذت میبرید دوم اینکه می‌توانید باهاش پز بدهید.
    مرضیه قبلن یک چیزی راجع به همین موضوع نوشته بود که احتمالا فردی بودن عمل خواندن باعث می‌شود فرد کتابخوان موقع خواندن خودش را از آدم‌ها و فضا جدا ببیند، نسبت به چیزی که خوانده احساس مالکیت کند و بعد از همین کتاب خواندن کاراکتر بگیرد.
    به هر حال همین فردی بودن عمل خواندن باعث می‌شود آدم کتابخوان اگر تمایلی به ابراز کاراکترش داشته باشد کارش سخت شود. سایتی مثل گودریدز از جهتی به ارضای همین نیاز کمک می‌کند. من امروز از گودریدز استفاده می‌کنم برای پیدا کردن کتاب‌هایی که احتمالن بیشتر از باقی کتاب‌ها ارزش خواندن دارد. اما در نقطه صفر، عضویتم در سایت برای ارضای همین حس خودنمایی بود. اما برای کسی که ابزار یا علاقه استفاده از این امکانات محدود را ندارد، کتابفروشی شاید تنها انتخاب است. هفته‌ای دو بار کتابفروشی رفتن احتمالا به خیلی‌ها برای حفظ کاراکتر اهل کتاب بودن کمک می‌کند. حتی اگر طرف ماهی یک کتاب هم نخواند و هیچ موضوعی دغدغه خواندن برایش ایجاد نکند. اما صرف حضور برای خیلی ها راضی‌کننده نیست. آنجاست که پای کتابفروش وسط می‌آید.
    سخت‌ترین بخش از تجربه چند ماهه کتابفروشی‌ام برخورد با همین ژانر خودنما بود. آدم‌هایی که در ظاهر دارند با تو حرف می‌زنند ولی در عمل دارند با خودشان عنوان چیزهای که خوانده‌اند را مرور می‌کنند. فضای فشرده کتابفروشی‌های راسته انقلاب جوری‌ست که خودبخود این گروه را پس می‌زند و فضا بهشان نمی‌دهد. یکی از این آدم‌ها کافیست یک بار شانسش را برای خودنمایی توی کتابفروشی اختران امتحان کند تا برای همیشه پشیمان شود. اما برای کتابفروشی نوپای ما، من فکر می کردم همین‌ها هم غنیمتند. دو سه ماه اول سعی کردم حفظ شان کنم و پا به پای شان بیایم اما کم کم تحملشان برام سخت شد و دیگر محل‌شان ندادم.
    در کنار کتابخوان‌های حرفه‌ای‌تر که کم‌حرف‌ترند و بیشتر لذت حضورشان نصیب آدم می‌شود، شکل گشتن‌شان لای کتاب‌ها، ورق زدن فهرست، چند خط از کتاب را خواندن، حساب قیمتش را کردن، حسرت خوردن، تردید کردن و ... بخش شیرین کتابفروشی برای من مواجه شدن با مشتری‌های آماتور و اتفاقی بود. آن‌هایی که دقیقا نمی‌دانند دنبال چی می‌گردند اما حاضرند اطلاعات بدهند تا کتاب‌شان را پیدا کنند. مثل آن دختر بیست و چند ساله‌ی خیلی خجالتی که بعد از کلی تردید وقتی دید همراهش به اندازه کافی دور ایستاده آمد سراغم و گفت یک رمان خوب می‌خواهد برای آقایی که "در زندگی قبل از ازدواجش روابطی داشته و طرفش را خیلی اذیت کرده و حالا که ازدواج کرده همچنان دارد آن روابط را ادامه می دهد و این وضعیت هم همسرش را خیلی اذیت می‌کند هم آن آدمی را که باهاش ارتباط دارد" ، یا آن زن و شوهر جوانی که یک روز جمعه آمدند، مرد مکانیکی داشت توی سه راه آذری و اصرار داشت مرا آنجا دیده، زن خیلی معمولی، چادری، ساکت. مرد کشیدم کنار و گفت برای زنش کتابی می‌خواهد که قصه‌اش شاد باشد چون زن مشکل روحی دارد. و من هی توی رمان‌ها می‌گشتم و می‌گذاشتم جلوی مرد و مرد به قطر کتاب ها نگاه می‌کرد ولی بدون اینکه توضیح خاصی بدهد، معذب می‌گفت نه، این‌ها نه. تا اینکه زن خودش آمد جلو و گفت آقا پسر من حافظه‌ام مشکل دارد و این کتاب‌ها را الان ده صفحه بخوانم یک ساعت دیگر چیزی از قصه یادم نمی‌آید. یک کتابی بهم بدهید که قصه هاش کوتاه باشد. ترجیحا خیلی کوتاه.
    "لای کتاب‌ها بودن" بعد از مدت کوتاهی برای همه طبیعی می‌شود و "آدم‌های کتابخوان" لذت کتابخوانی‌شان را سخت با کسی تقسیم می‌کنند. لذت کتابفروشی برای من اما تماشای مواجهه آدم‌های معمولی دور و برم با کتاب‌ها بود. وقتی برای اولین بار باهاش برخورد می‌کنند، و روزی که با تجربه خواندن، دوباره سراغم برمی‌گردند.

    ۱۳۹۱ فروردین ۲, چهارشنبه

    بشاراسد

    روزِ اوّلِ بهار، سفره‌ای گشوده شد جایِ هفت‌سین‌مان، هفت سر گذاشتیم

    تا تبرها بگذارند...:
    به احترام آن‌هایی که سبزه کاشتند و با خون خویش آب‌اش دادند، هم‌چون نوروز ۱۳۹۰ از شادباش‌گویی سال نو می‌گذرم، تا آن هنگام که آن‌ها که هنوز به جای خالی‌شان خیره مانده‌ایم، به خانه‌ی سبز و آزاد خویش بازگردند.

    زیر پای هر درخت، یک تبر گذاشتیم
    هرچه بیش‌تر شدند، بیش‌تر گذاشتیم

    تا نیفتد از قلم، هیچ‌یک در این میان
    روی ساقه‌های‌شان، ضربدر گذاشتیم

    از برای احتیاط، احتیاطِ بیش‌تر
    بین هر چهار سرو، یک نفر گذاشتیم

    جابه‌جا گماردیم، چشم‌های تیز را
    تا تلاش سرو را بی‌ثمر گذاشتیم

    کارمان تمام شد، باغ قتل‌عام شد
    صاحبانِ باغ را پشتِ در گذاشتیم

    سوختیم و ریختیم، عاقبت گریختیم
    باغِ گُر گرفته را شعله‌ور گذاشتیم

    روزِ اوّلِ بهار، سفره‌ای گشوده شد
    جایِ هفت‌سین‌مان، هفت سر گذاشتیم

    در بیان شاعری، حرف اعتراض بود
    هی نگو چرا نگفت، ما مگر گذاشتیم؟

    این سؤال دختر کوچکم «بنفشه» بود
    چندمین بهار را پشت سر گذاشتیم؟
                                                          ـ محمد سلمانی

    نوروز مبارک باد


    امیدوارم سال خوب و خوشی در پیش رو داشته باشیم



    ۱۳۹۰ اسفند ۲۷, شنبه

    تو بیایی همه ی ثانیه ها، ساعت‌ها از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند

    بی تو این‌جا همه در حبس ابد تبعیدند
    سال‌ها، هجری و شمسی، همه بی‌خورشیدند
    از همان لحظه که از چشمِ یقین افتادند
    چشم‌های نگران، آینهٔ تردیدند
    نشد از سایهٔ خود هم بگریزند دمی
    هرچه بیهوده به گردِ خودشان چرخیدند
    چون به جز سایه ندیدند کسی در پیِ خود
    همه از دیدنِ تنهائیِ خود ترسیدند
    غرق دریایِ تو بودند ولی ماهی‌وار
    باز هم نام و نشانِ تو ز هم پرسیدند
    در پیِ دوست همه جایِ جهان را گشتند
    کس ندیدند در آیینه به خود خندیدند
    سیرِ تقویمِ جلالی به جمالِ تو خوش است
    فصل‌ها را همه با فاصله‌ات سنجیدند
    تو بیایی همهٔ ثانیه‌ها، ساعت‌ها
    از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند»

    عیدانه

    موسیقی نوروزی:
    1390/12/27



  • بهمن دارالشفایی

    آق بهمن

    هیچ زمانی در سال را به اندازه روزهای آخر اسفند دوست ندارم. این هم یک سری موسیقی نوروزی برای این روزهای دوست‌داشتنی:

    دست گچی


    عادت داشتم روزی یه چند کلمه هم شده بنویسم و عقده گشایی کنم . گاهی حتا سر روی شونه ی کلمات می ذاشتم و حسابی گریه می کردم . برای آدم تنهایی مثل من این تنها راه حله. اما این روزها با این دست گچ گرفته اصلن نمی تونم حرف بزنم انگار زبونم بسته شده. خیلی حرفا توی دلم مونده کلی بغض توی گلوم سنگینی می کنه اما مثل یه آدم لال شدم حتا احسااس می کنم این کلمات حق مطلب رو ادا نمی کنن. دوست دارم این گچ لعنتی رو بکوبم روی کیبورد

    فرهنگ ایرانی در مصاحبه با دکتر کزازی

    جشن نوروز؛ درفش فرهنگ ایرانی:
    گفت و گو با استاد میرجلال الدین کزازی
    ایرانیان از چه زمانی نوروز را جشن گرفته‌اند؟
    کمابیش نوروز به دیرینگی تاریخ ایران است؛ بزرگ‌ترین یادگاری که ازتاریخ ایران به جای مانده. هرچند همانند جشن نوروز در کشورهای دیگر هم (مانند آشور و بابل) با نام جشن بهار برگزار می‌شده است اما اگر نوروز حتی در بن نیز جشنی ایرانی نبوده باشد اندک‌اندک به جشن و آیینی یکسره ایرانی دگرگونی یافته است؛ آنچنان‌که می‌توان آن را برترین نشانه و نماد فرهنگ ایرانی دانست. نوروز درفش فرهنگ ایرانی است. در هر جای جهان که نشانی از نوروز هست، ما ایرانیان می‌توانیم دل‌آسوده باشیم که فرهنگ ایران تا بدانجا گسترش یافته است.
    درباره فلسفه هفت‌سین به ما بگویید و اینکه این سنت دیرینه از چه زمانی شکل گرفته است؟
    از دید نمادشناسی و باورشناسی می‌توان بر آن بود که سنت هفت‌سین پیشینه‌ای بسیار کهن‌تر در ایران‌زمین دارد. هرکدام از این سین‌های هفت‌گانه نمادی است که با باوری باریک و اندیشه‌ای نغز گوشه‌ای از این جهان‌شناختی را آشکار می‌دارد. پاره‌ای از این نمادها با روشنایی و خورشید در پیوند است؛ به‌گونه‌ای می‌توان گفت نمادهای مهری است. من به یک نمونه بسنده می‌کنم؛ سیب یکی از نمادهای هفت‌سین است؛ سیب شناور در کاسه پر آب. سیب در گونه نژاده و ایرانی خود سرخ است یا آمیزه‌ای از دو رنگ سرخ و سپید است؛ دو رنگ بنیادین خورشید. این سیب یادآور خورشید است که درآسمان می‌گردد و از یکی از خانه‌های دوازده‌گان به خانه‌ای دیگر راه می‌برد.
    آیا ایرانیان عناصری از هفت‌سین را از دیگر ملل وام گرفته‌اند؟
    پاسخی روشن به این پرسش نمی‌توان داد. تا آنجا که من می‌دانم نمادهای هفت‌سین به باورهای ناب ایرانی برمی‌گردد. اما اینکه گفته شده هفت‌سین در آغاز هفت‌شین بوده چندان پایور و پذیرفتنی نیست زیرا واژگانی که در آن هفت‌شین برشمرده می‌شود همه پارسی و ایرانی نیست. واژه‌ها چندان ارزشی ندارند چراکه در درازنای زمان می‌توانند دچار دگرگونی شوند. آنچه نژادگی این نماد‌ها را معلوم می‌دارد چگونگی و کارکرد باورشناختی آنهاست که ریشه در باورهای باستانی و آیینی ایرانی دارد.
    درباره تعدادشان بفرمایید؛ چرا هفت ‌سین؟ مثلا چرا شش یا هشت‌ سین نیست؟
    پاسخ به این پرسش کمابیش روشن است زیرا «۷»عددی است آیینی. از دید نمادشناسی، نماد رازآلود سرآمدگی و بوندگی(کمال) است زیرا ۷ از ۲شمار «۳» و«۴»ساخته شده است که در باورهای باستانی، جهان بر این دو استوار است. «یک»، نماد خداوند است؛ یگانگی و یکتایی.«۲»، نماد جهان جز خداست. ویژگی بنیادین و ساختاری گیتی دوگانگی است. هر پدیده در گیتی ناسازی در برابر خود دارد؛ روز و شب، جان و تن، خوبی و بدی و… . گیتی از آمیختن ناسازها پدید آمده است. ۲نشانه ساختاری و درونی گیتی است. ۳ و ۴ این دوگانگی را آشکارتر می‌سازد؛ یکی نشانه نرینگی یا نیروهای کارا و دیگری نشانه مادینگی یا نیروهای کارپذیر است.
    ۵ و۶ کارکردی ویژه از دید نمادشناختی ندارند و می‌توان گفت گسترش همین۳ و۴ هستند چون با پیوند این دو، نمودهای گوناگون آفرینش پدیدار می‌شوند. سرانجام می‌رسیم به عدد۷٫ می‌بینیم که در عدد ۷، یک ۳ و یک ۴ نهفته است؛ بی‌هیچ فزود وکاست؛ از این‌رو نماد رازآلود سرآمدگی و بوندگی(کمال) است. ما این ویژگی را جز عدد ۷ در۱۲ می‌بینیم. ۱۲ هم از ۳«چهار» یا ۴«سه» تشکیل شده است. شما هر عدد دیگر را بنگرید چنین ویژگی را در آن نمی‌یابید. مثال، ۵ از ۲ و۳ و۶ از ۴ و ۲ تشکیل شده است.
    صور آیین‌های نوروز در ادوار مختلف تاریخی چگونه بوده است؟
    در این چند سده دگرگونی بنیادین و اساسی در آیین‌های نوروزی رخ نداده و آنچه می‌توان گفت در پیوند است با جامعه‌شناسی نوروز؛ این است که نوروز اندک‌اندک از جشنی فراگیر و اجتماعی به جشنی خانوادگی دگرگون شده است.
    منبع: همشهری آنلاین

    جامعه ی باز پوپر یا جامعه ی بسته ی سروش؟ جفتش یکی شده

    عبدالکریم سروش؛ جامعه بسته ایران و دوستدارانش:
    عبدالکریم سروش، متفکر ایرانی شامگاه پنج شنبه پانزدهم مارس (بیست و پنجم اسفند ۱۳۹۰) میهمان بنیاد کارل پوپر در دانشگاه محل تدریس این فیلسوف خردگرا و نویسنده کتاب «جامعه باز و دشمنان آن» بود.
    این سخنرانی در همسایگی کالجی که سروش خود زمانی در آن فلسفه علم خوانده بود درباره پوپر و جایگاهش در میان ایرانیان، برای دانشجویان و حضار عموما غیر ایرانی انجام شد.
    موضوع سخنرانی آقای سروش «عقلگرایی انتقادی و اصلاحات مذهبی و سیاسی در ایران» بود و محل سخنرانی (دانشگاه ال اس ای) مدرسه علوم اقتصادی لندن.
    آقای سروش سخنرانی خود را با شرح کوتاهی از وضعیت آموزش فلسفه در ایران آغاز کرد و سپس درباره اهمیت کارل پوپر در فضای اجتماعی و آکادمیک ایران گفت.
    «برای جامعه ای که می خواهد با تعصب حرف بزند و فقط یک قرائت رسمی و قطعی از پدیده ها ارائه کند، پوپر می تواند خیلی خطرناک باشد چون عنصر شک را وارد می کند.»
    کارل پوپر انگلیسی - اتریشی یکی از بزرگترین فیلسوفان علم در قرن بیستم محسوب می شود.
    کوشش‌های او در رد روش علمی طرفداران کلاسیک علم که مشاهده و استنباط است به روش ابطال‌پذیری تجربی رسید.
    بر اساس دیدگاه های او تئوری خوب علمی، تئوری و نظریه ای است که قابل ابطال باشد. همانطور که از نظر او دولت خوب دولتی است که قابل برچیدن باشد.
    دفاع دلیرانه پوپر از لیبرالیسم و لیبرال دموکراسی که به نظر او امکان ظهور جامعه باز را فراهم می کند، از او نه در موطن و زادگاهش بلکه در میان دانشجویان علوم انسانی و اهل فکر ایران و حتی آنچنان که آقای سروش می گوید طلاب حوزه های علمیه قم، فیلسوفی مشهور ساخته است.
    لیبرالیسم پوپر آنچنان که عبدالکریم سروش شرح می دهد به معنای مکتب حقوق‌مداری (در مقابل تکلیف‌مداری) است.
    آقای سروش برای مخاطبان غیر ایرانی خود توضیح داد که پس از پایان تحصیلاتش در بریتانیا و بازگشت به ایران بیش از سه دهه پیش در ماه های نخست انقلاب، کتاب چندانی از پوپر در ایران ترجمه نشده بود. «کتاب فقر تاریخی گری ترجمه شده بود و به رغم توانایی مترجم، ترجمه خوبی نداشت و گمراه کننده بود. توصیه من به دانشجویان این بود که نسخه انگلیسی کتاب را بخوانند.»
    بعد از انقلاب اما ترجمه کتاب های پوپر در ایران رونق گرفت چنانکه آقای سروش هم برای حضار توضیح داد اکثر آثار او هم اینک در ایران به فارسی برگردانده شده است.
    «کارل پوپر در ایران آنچنان محبوب است که بسیاری از فرهیختگان برخی از اصطلاحات او را در گفت و گو های سیاسی و اجتماعی و در مطبوعات روشنفکرانه به کار می گیرند بدون اینکه لزوما از هویت ناقل آن اطلاع داشته باشند.»
    به گفته آقای سروش، آشنایی طلاب حوزه های علمیه با زبان انگلیسی هم در نفوذ این فیلسوف در قم تاثیرگذار بوده است.
    از گفته های جالب عبدالکریم سروش در این سخنرانی که هم برای ایرانی های حاضر تازه بود و هم تعجب برخی از دیگر حضار را برانگیخت، ذکر این نکته بود که محمد خاتمی، رئیس جمهور پیشین ایران در اوایل دوره ریاست جمهوری اش خواندن کتاب «درس های این قرن» از آثار پوپر را به اعضای کابینه اش توصیه کرده بود.
    آقای سروش چند سال پیش به یک نشریه ایرانی درباره این «کتاب جامعه باز و دشمنان» آن از مشهورترین آثار پوپر گفته بود: «این کتاب اگر مطرح شد به خاطر آن بود که حکایت‌گر یک درد بود. مساله پوپر در این کتاب این بود که چگونه ایدئولوژی‌هایی که وعده محقق کردن بهشت بر روی زمین را می‌دهند به تحقق جهنم بر روی زمین می‌انجامند و با استدلال‌های تاریخی و سیاسی چگونگی این امر را توضیح داده بود. همین‌جاست که او می‌گوید در سیاست و در طبابت هر کس وعده زیاد بدهد، شارلاتان است.»
    آقای سروش می گوید که پوپر در میان ایرانیان بیش از بریتانیا محبوبیت دارد و در عین حال به دلیل تاثیرات عمیقی که آثارش در جامعه بسته ایرانی می گذارد، در میان گروه هایی از جمله حاکمان این کشور، منفورتر از بریتانیا است.
    او دشمنان پوپر در ایران را مارکسیست ها، افراطیون مذهبی و آنها که «هایدگریست فروشان» می خواند، می داند که برخی از اینها در نهادهای کلان آموزشی و فرهنگی ایران سمت دارند.
    آقای سروش می گوید که اینها پوپر را به دلیل حمایتش از جامعه باز دشمن خود می دانند.
    عبدالکریم سروش زمانی در یک گفت و گو درباره پوپر نویسنده کتاب جامعه باز و دشمنان آن گفته بود: «دیدگاه‌های پوپر در باب دموکراسی و انتظارات از آن، امروز در ایران برای همه شناخته شده و روشن است. اینکه در دموکراسی، مهم چگونه به کرسی نشاندن یک حاکم نیست، بلکه چگونه آسان به پایین کشیدن حاکم است، سخن پوپر است و من بعدها این جمله او را چنین بیان کردم که دموکراسی، شیوه نصب و نقد و عزل حاکمان است.»
    عبدالکریم سروش در سال های جوانی در بریتانیا با افکار و دیدگاه های کارل پوپر آشنا شد. او چند سال پیش این آشنایی را چنین روایت کرده بود:
    «من در سفر به انگلستان و تحصیل در رشته فلسفه علم، به دنبال یک کتاب فلسفی می‌گشتم که برای تقویت زبان بخوانم و در عین حال با فلسفه مغرب‌زمین هم آشنا شوم. از حسن اتفاق کتاب بسیار خوب جان پاسمور، به نام صد سال فلسفه را پیدا و مطالعه کردم . . . در این کتاب بود که با پوپر آشنا شدم. پوپر، صفحات چندانی از کتاب را به خود اختصاص نداده بود، اما به هر حال من برای اولین بار با سراندیشه‌های او از جمله ایده‌ ابطال‌پذیری آشنا شدم . . . وقتی هم که برای مصاحبه به دپارتمان فلسفه علم کالج چلسی رفتم، رئیس دپارتمان، به من گفت که آیا چیزی از فلسفه علم شنیده‌ای و می‌دانی؟ آن اطلاعات به کار من آمد. من نام پوپر را بردم و همین اندیشه ابطال‌پذیری او را که در آن زمان به صورت خام و سربسته می‌فهمیدم، بازگو کردم. اما بعدا که در آن رشته ثبت‌نام کردم و دانشجو شدم، یکی از فیلسوفانی که بسیار از او سخن می‌رفت کارل پوپر بود و جالب آنکه کمی پیش از آن پوپر در مدرسه‌ای واقع در چند خیابان آن طرف‌تر از کالج ما یعنی مدرسه اقتصادی لندن تدریس می‌کرد. البته وقتی که من به انگلستان رفتم کارل پوپر بازنشسته شده بود و تدریسی برعهده نداشت و در شهرکی بیرون از لندن زندگی می‌کرد.»
    به گفته سروش «پوپر برای انقلاب کردن نسخه نمی پیچید و می گوید "انقلاب برنامه ریزی نمی شود" بلکه بر اثر رفتار حکومت ها "اتفاق می افتد" لذا حکومت ها را برای رخ دادن انقاب باید سرزنش کرد و نه مردم را. «پوپر می گوید وقتی باران می آید چتر باز کنید؛ بهتر است مشکل خود را حل کنیم تا کل مشکلات عالم را.»
    پوپر در زمان دانشجویی آقای سروش در بریتانیا به صورت بسیار جدی در این کشور مطرح و در مجلات فلسفی آرای او به طور وسیع منتشر می‌شد.
    «من بسیاری از آن مجلات را هنوز دارم . . . دو نکته در فلسفه سیاسی پوپر برای من مهم بوده و هست. یکی آنکه چگونه باید حکومت کرد مهم است نه اینکه چه کسی حاکم باشد که سئوال افلاطون است و دیگری اینکه وقتی باران می‌بارد ما چتر بر می‌داریم نه اینکه به دنبال برهم زدن نظام تکوین ابر و باران باشیم. در این دو نکته یک دنیا معنا و مفهوم است. اما تاثیر بزرگ او همان بود که فلسفه‌بافی چقدر آسان و بی‌ارزش است و سخن دقیق زدن تا چه اندازه سخت. از آن پس بود که حرف‌های مبهم و بی‌سروته از چشم من افتاد.»
    دکتر عبدالکریم سروش را می توان مناقشه برانگیزترین روشنفکر دینی و یکی از تاثیرگذارترین متالهان شیعی نزدیک به سه دهه اخیر ایران دانست. شاید به علت سابقه زندگی آقای سروش در لندن، که به واسطه درس و مطالعه دوره دانشجویی بود، این شهر را بتوان پس از زادگاهش در ایران، خانه دیگر او دانست.
    گرچه محل تحصیل آقای سروش از محل تدریس پوپر چندان فاصله ای نداشت اما او هرگز موفق به دیدار پوپر و حتی حضور در سخنرانی او هم نشد چرا که او دیگر به دانشگاه نمی آمد و در اواخر عمر جایی نزدیک به لندن زندگی می کرد.
    با این همه سروش به عنوان میراث دار ایرانی پوپر، وقتی پس از پایان تحصیلات به ایران بازگشت معرف رشته فلسفه علم به دانشگاه های ایران شد. «وقتی من در سال ۱۳۵۲ به انگلستان می آمدم، نامی از رشته فلسفه علم نبود اما در سال ۱۳۶۰ که به ایران بازگشتم و با فرمان آیت الله خمینی عضوی از ستاد انقلاب فرهنگی برای بازگشایی دانشگاه ها شدم (دانشگاه های ایران در جریان انقلاب فرهنگی پس از انقلاب بهمن ۱۳۵۷ تعطیل شد) رشته فلسفه علم را برای اولین بار در برنامه درسی رشته های فلسفی گنجاندم.»
    آقای سروش پس از آنکه در اواخر دهه هفتاد خورشیدی گروه های افراطی و لباس شخصی چندین بار در جریان سخنرانی های او در ایران اخلال ایجاد کردند، از ایران رفته و تاکنون بیشتر وقت خود را به تدریس در دانشگاه های خارج از ایران گذرانده است.
    مجله کیان و فصل نامه مدرسه و انتشارات صراط ناشر آثار او در ایران همه از یادگاران اوست که در این سال ها توقیف و برچیده شده است.

    ۱۳۹۰ اسفند ۲۶, جمعه

    ممیزانی که کتاب را فراری می دهند

    پناه به افغانستان، از شر ممیزی در ایران
    1390/12/26

    حسن همایون

    مه

    پنج‌شنبه‌ی گذشته‌ دلتنگ، تنهایی پیاده‌روهای غم‌انگیز پایتخت را قدم می‌زدم دنبال کتابی بودم، در همين حال اتفاقي شاعر هم‌نسل و دوست الیاس علوی را دیدم شاعری که اصالتا افغانی است نخستین کتابش را در تهران نشر داده است، دومين کتابش را در کابل منتشر کرده است.نامش هست «بعضي زخم‌ها» قیمت خورده است ۱۴۰ افغانی می‌شود پنج هزارتومان ایران، كتاب را محمدحسین محمدی داستان‌نویس افغان منتشر کرده است. خيلي وقت نيست از شهرري به كابل برگشته است. بله برگشته ولاتش انتشاراتی راه انداخته خُب بر اساس قوانين افغانستان بدون نظارت پیش از چاپ کتاب‌های شعر و داستان نویسندگان جوان افغانی را منتشر می‌کند. به الياس علوي گفتم، راستش استمرار وضعيت صدور مجوز كتاب در ايران با اين زمان طولاني، اعمال سليقه‌هاي شخصي، عدم توجه به قوانين و مقرارت از طرف مجريان قانون عملا كار را لابد به جايي مي‌رساند كه پاي ما شاعران و نويسندگان ايراني هم به هرات و كابل باز شود و در اين مسير رفت و آمد داشته باشيم.
    خُب خيلي چيز تازه‌اي نيست خيلي‌ها در همين سال‌ها آثار‌شان را در فرنگ در آوردند، براي همان تعداد حداقلي مخاطب فارسي‌زباني كه خارج از مرزهاي ايران است و لابد رضايتي را آن‌چنان كه بايد و انتظار داشتند به همراه ندارد. نمي‌دانم تا حالا كتابي را در فرنگ نشر ندادم بگويم تجربه‌ي زيست شده است با اطمينان حرف بزنم البته در ايران هم كتابي منتشر نكردم خُب كه چي ؟ حرفم اين است لابد آدم‌هايي هستند كتاب‌هايي دارند مانند من و مي‌خواهند كتاب‌هاي‌شان را منتشر كنند مي‌دانم شمار‌شان كم نيست. اما مي‌‌گويند نمي‌شود با اين رفتارهاي ارشاد در صدور مجوز و مميزي، كتاب براي مجوز ارسال كرد.
    خُب كه چي؟ مي‌‌گويم اين روند در ادامه نگراني مهمي را ايجاد مي‌كند باور كنيد. (اين‌جا مرز شوخي جدي در هم تنيده است ) نگراني هم از اين قرار است؛ نويسندگان و شاعران در نسل‌هاي متعدد از اين همه سخت‌گيري در مجوز كتاب به سر‌‌شان بزند، از اين به بعد كتاب‌شان را افغانستان چاپ كنند، آن‌وقت لابد كرور كرو ارز است كه از كف ملت مي‌رود تا دير نشده بايد جلوي اين مساله را مي‌شود گرفت، نگراني ناشي از اين اتفاق مرا بر آن داشت دست به قلم شوم بنويسم اخوي، برادرانه رفتار كن !

    شما دوستان عزيز شاعر و نويسنده را مي‌شناسيد ‌به سر‌شان بزند كار دست‌ همه‌ي ما مي‌‌دهند. (مي‌گويم در دل هم رفته شوخي و جدي در نمي‌آيند لعنتي‌ها)

    البته دقيق مي‌شوي مي‌بيني بد هم نيست‌ باور كنيد، با نشر كتاب در افغانستان هم زماني دراز معطل مميزي نمي‌شويم و هم اين‌كه مي‌توانيم به گستره‌ي مخاطبان پر شمار ادبيات ايراني اضافه كنيم در كشور همسايه افغانستان با اين سابقه‌ي مشترك فرهنگي – تاريخي به قول برخي ديپلمات‌‌ها. نمي‌دانم خُب لابد اين هم زاويه‌ي ديدي براي پرسيدن اين سوال ساده است چرا متوليان فرهنگي كاري مي‌كنند هر روز ضريب اعتماد مردم و اهل فرهنگ نسبت به آن‌ها و فضاي فرهنگي كشور رو به كاهش گذاشته و تشديد شود؟ همين كه ديگري به صرافت چاپ كتابش در افغانستان مي‌افتاد، همين كه ديگراني در اين سال‌ها كتاب‌شان را در فرنگ نشر دادند و مي‌دهند مويد اين نكته است؛من/ما نويسنده‌ها به رفتار مسئول فرهنگي اعتماد نداريم به همين دليل ساده كه نويسنده مقرارت كنوني را پذيرفته لابد كه در سرزمينش و براي همين مردمش مي‌نويسد اما مسئول فرهنگي از اجراي منصافانه، صحيح و سريع همين قوانين و مقرارت هم مي‌ماند.
    اتفاقا همين حالا پي بردم از هرات تا مشهد راهی نیست. مسافت از تهران تا مشهد است تقريبا كمي بيشتر لابد يا كمتر. يعني نگراني ندارد كتاب به ايران نرسد اصلا اگر صادق هدایت به کشف هندوستان و بعد هم فرنگ براي نشر كتاب‌هايش رسيد ما می‌توانیم به جایی نزدیک‌تر يعني افغانستان كه مخاطب فارسي‌زبان هم دارد نظر داشته باشیم. می‌دانيد آن وقت چندهزار شغل جدید درست می‌شود، دیگر برادران هم‌کیش و هم فرهنگ افغان و ایرانی‌ها جای تریاک کتاب ترانزیت می‌کنند که دیگر کالای قاچاق هم نیست. نخندید کمی جدی‌تر فکر کنید، با استمرار اين وضعيت، شما چشم‌انداز ديگري مي‌بينيد ؟!
    نمي‌خواهم بگويم تا ناشران كابل سرشان شلوغ نشده است كتاب‌مان را بزنيم زير بغل برويم افغانستان هم سفر است و هم اين‌كه قرارداد‌ چاپ كتاب را مي‌بنديم و بر مي‌گرديم آن‌وقت اتهام بزنيد ماموريت ويژه‌ي بازار گرمي دارم از طرف اتحاديه‌ي ناشران و كتاب فروشان كابل - لابد چنين تشكيلاتي دارند- نه اصلا اين‌ها را نمي‌گويم من حوصله‌ي دعوا در اين ستون ندارم !
    جالب است بدانيم آن‌ سال‌ها كه صادق هدايت بوف كور را در هند پلي‌كپي چاپ كرد كم‌ و بيش، زبان و ادبيات فارسي داراي يك نفوذ حداقلي بود بر خلاف اين سال‌ها كه همان هم از كف رفته است، الان هم نگاه مي‌كنم مي‌بينم از زاويه‌اي ديگر نشر كتاب نويسندگان ايراني در افغانستان‌ مي‌تواند، اهميت دارد لابد مانع كاسته شدن نفوذ و قدرت زبان فارسي در افغانستاني شود كه از يك دهه پيش در سايه‌ي نيروهاي ناتو نفس مي‌كشد. ‌بي‌خودي نگرانم اصلا چاپ كتاب در افغانستان از هر جهت خوب است.
    بدم نمي‌آ‌يد دنباله‌ي اين يادداشت با هم رسم و سنت نشر كتاب فارسي در خارج از ايران را كوتاه مرور كنيم. بخوانيد «سال ۱۳۱۵ است صادق هدایت به بمبئی رفته است. تالیف رمان بوف کور تمام شده است. با دست چند ده نسخه از این رمان را پلی‌کپی می‌کند. در سرآغاز کتاب می‌آورد؛ طبع و نشر در ایران ممنوع است. وزیر وقت دولت رضا شاه پهلوی یعنی علی‌اصغر حکمت که در سمت وزارت معارف است از صادق هدایت به خاطر چاپ و نشر کتاب در ایران تعهد می‌گیرد، ناگزیر از همان پنجاه و نه نسخه‌ی پلی‌کپی کرده تعدادی را برای محمدعلی جمال‌زاده در ژنو می‌فرستد- این‌که محمدعلی جمال‌زاده با هدایت و بوف کور چه کرد چگونه در دارالمجانین با او تا کرد بماند- هدايت پیش از آن در سال‌های حضورش در پاریس کتاب در فواید گیاه‌خواری را به سال ۱۳۰۶ نشر می‌دهد. این کتاب در چاپ‌خانه‌ی ایران‌شهر در برلین چاپ می‌شود. آقای نویسنده در نامه‌ای به مجتبی مینوی می‌نویسد نمی‌توانم با خودم کتابی ببرم ایران، واحد یموت - یعنی چماقی که اگر یک‌بار بر سر کسی فرو آیدمي‌ميرد - منتظرم است.»
    محمد بهارلو مي‌گويد صادق هدایت در اعتراض به سانسور و از طرفی ناگزیر کتاب‌هايش را خارج از ایران یعنی هندوستان و آلمان چاپ می‌کند. البته قدري پیش‌تر از آن کمیته‌ی میلیون ایرانی با حضور محمدعلی جمال‌زاده و تنی چند، کتاب‌هایی خارج از ایران نشر می‌دهند از جمله‌ي آن‌‌ها كتاب«یکی بود و یکی نبود» جمال‌زاده است. می‌گفتم این اتفاق‌ها آغاز سنت نشر کتاب فارسی در خارج از ایران می‌شود و این سنت از سال‌های بعد مشروطه تا کنون به حیاتش ادامه می‌دهد. به همین دلیل ساده کتاب‌هایی که در ایران جایی ندارند سر از فرنگ در می‌آورند. شمار متعددی ناشر و کتاب‌فروشی ایرانی در فرنگ فعالیت دارند آثار فارسی را نشر و عرضه می‌کنند. فهرست کردن آن‌ها از حوصله‌ی کوتاه این ستون خارج است.
    * تیتر از سی‌میل

    ۱۳۹۰ اسفند ۱۸, پنجشنبه

    نگاه تو و زن

    فیس بوک: زیر تمام نوشته های روز زن لایک می زنی و مطالب روشنگرانه در مورد آزادی زنان
    گودر: عکس زنان زندانی رو می زنی و کلی دررثای زن مطلب می زنی
    بلاگ:یک مطلب توپ ادبی و فلسفی در مورد زن میذاری
    اما:
    با دوستت دعوات میشه و مادر و خواهر و عمه اش رو به فیض عظما می رسونی
    تا دختر خوشگلی رو می بینی که زیبا پوشیده باشه و طبق معیارهای تو بیرون نیومده باشه میگی بدکاره است
    تا بین دوستات میشینی از روابط خصوصی با دخترایی که میشناسید حرف میزنی
    و در ذهنت همه ی زنها بدکاره اند غیر از مادرت

    روز زن مبارک



    همیشه اولین ها در ذهن جاودانه میمانند. اولین عشق، اولین بوسه، اولین آغوش، اولین تماس اما این تنها در مورد زیباییها صدق نمی کند در مورد بدیها هم هست : اولین خیانت، اولین شکست ، اولین سفوط و من اولین باتوم را روز 22 خرداد 1385 خوردم. ما عضوکمپین یک میلیون امضا بودیم و میدان هفت تیر میعادگاهمان . وقتی به آن سال فکر می کنم خاطرات بدی به ذهنم می رسد مردان تماشاچی، زنان بسیجی، دخترانی که روی آسفالت کشیده می شدند و ما که باتوم بر پا و کمرمان فرود می آمد و دوستان زندانی و...
    مردی از کنار دستیش پرسید: اینا چی می خوان؟
    کنار دستیش به پلاکارد دوستم اشاره کرد و گفت:برابری زن و مرد. یعنی چند تا شوهر می خوان
    متاسفانه هنوز جامعه ی مردسالار نمی خواهد بپذیرد که یک زن ، ورای جنسیتش، یک انسان است با تمام حقوق انسانی خود. یک زن به تبع انسان بودنش از همان حقوقی برخوردار است که یک مرد از آنها بهره می برد. جنبش زنان در چنین جامعه ای تنها درصدد اثبات حد اقل هاست و بیش از همه شناخت حق قانونی انسان در جامعه ای که رای انسان پشیزی ارزش ندارد.
    از کنار آن روز برخی به مسخره ، بعضی به سادگی گذشتند اما.... آغاز جنبش زنان همواره آغاز بیداری جامعه است

    یک گوشه دنیا

     کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...