از رویا تا واقعیت کتابفروشی:
از ارتفاع فلان
1391/1/3
از ارتفاع فلان
اینکه اولین بار کی و کجا خلبانی به عنوان شغل محبوب همه پسربچهها به افکار عمومی جامعه قالب شد برای من معلوم نیست. در آستانه بیست و چهار سالگی در فامیل و دوستان یک مورد هم سراغ ندارم بچهای که دلش خواسته باشد خلبان شود. بلندپروازانهترین آرزوی شغلی بچههای فامیل را پسرداییم داشت که میخواست راننده کامیون شود و آخر سر گرافیست شد. خودم هم تا سالها وقتی هنوز خانواده باورم نداده بود از تخم خاص دیگریام و باید مهندس شوم شغل محبوبم سوپرمارکتی بود و میخواستم یک سوپری مودب و خوشپوش مثل حسن عربه باشم.
اما هر قدر رویای کودکانه خلبانی برایم غریبه است، خیال نوجوانانهی کتابفروشی را تو خیلیها دیدهام. صبح تا شب "لای کتاب ها بودن" و با "آدم های کتابخوان" سر و کار داشتن برای خیلی آدمهای بالغ هم رویایی به نظر میرسد. البته که آدمهای بالغ کمتر زندگیشان را خرج رویایشان میکنند.
به دلایل نامعلوم کتاب خواندن در همه اعصار کار نامتعارفی بوده. من یک موقعی فکر میکردم این داستان محدود به کشور ماست و از عقده خود کم بینیمان نشات میگیرد. اما چند سال تماشای خارجیها از توی اینترنت و سریالها نشانم داد کمابیش آنجا هم همین وضع هست. گودریدز سایتش را با جملهای از برتراند راسل تبلیغ میکند که گفته دو تا انگیزه برای کتاب خواندن هست. یکی اینکه از خود کتاب لذت میبرید دوم اینکه میتوانید باهاش پز بدهید.
مرضیه قبلن یک چیزی راجع به همین موضوع نوشته بود که احتمالا فردی بودن عمل خواندن باعث میشود فرد کتابخوان موقع خواندن خودش را از آدمها و فضا جدا ببیند، نسبت به چیزی که خوانده احساس مالکیت کند و بعد از همین کتاب خواندن کاراکتر بگیرد.
به هر حال همین فردی بودن عمل خواندن باعث میشود آدم کتابخوان اگر تمایلی به ابراز کاراکترش داشته باشد کارش سخت شود. سایتی مثل گودریدز از جهتی به ارضای همین نیاز کمک میکند. من امروز از گودریدز استفاده میکنم برای پیدا کردن کتابهایی که احتمالن بیشتر از باقی کتابها ارزش خواندن دارد. اما در نقطه صفر، عضویتم در سایت برای ارضای همین حس خودنمایی بود. اما برای کسی که ابزار یا علاقه استفاده از این امکانات محدود را ندارد، کتابفروشی شاید تنها انتخاب است. هفتهای دو بار کتابفروشی رفتن احتمالا به خیلیها برای حفظ کاراکتر اهل کتاب بودن کمک میکند. حتی اگر طرف ماهی یک کتاب هم نخواند و هیچ موضوعی دغدغه خواندن برایش ایجاد نکند. اما صرف حضور برای خیلی ها راضیکننده نیست. آنجاست که پای کتابفروش وسط میآید.
سختترین بخش از تجربه چند ماهه کتابفروشیام برخورد با همین ژانر خودنما بود. آدمهایی که در ظاهر دارند با تو حرف میزنند ولی در عمل دارند با خودشان عنوان چیزهای که خواندهاند را مرور میکنند. فضای فشرده کتابفروشیهای راسته انقلاب جوریست که خودبخود این گروه را پس میزند و فضا بهشان نمیدهد. یکی از این آدمها کافیست یک بار شانسش را برای خودنمایی توی کتابفروشی اختران امتحان کند تا برای همیشه پشیمان شود. اما برای کتابفروشی نوپای ما، من فکر می کردم همینها هم غنیمتند. دو سه ماه اول سعی کردم حفظ شان کنم و پا به پای شان بیایم اما کم کم تحملشان برام سخت شد و دیگر محلشان ندادم.
در کنار کتابخوانهای حرفهایتر که کمحرفترند و بیشتر لذت حضورشان نصیب آدم میشود، شکل گشتنشان لای کتابها، ورق زدن فهرست، چند خط از کتاب را خواندن، حساب قیمتش را کردن، حسرت خوردن، تردید کردن و ... بخش شیرین کتابفروشی برای من مواجه شدن با مشتریهای آماتور و اتفاقی بود. آنهایی که دقیقا نمیدانند دنبال چی میگردند اما حاضرند اطلاعات بدهند تا کتابشان را پیدا کنند. مثل آن دختر بیست و چند سالهی خیلی خجالتی که بعد از کلی تردید وقتی دید همراهش به اندازه کافی دور ایستاده آمد سراغم و گفت یک رمان خوب میخواهد برای آقایی که "در زندگی قبل از ازدواجش روابطی داشته و طرفش را خیلی اذیت کرده و حالا که ازدواج کرده همچنان دارد آن روابط را ادامه می دهد و این وضعیت هم همسرش را خیلی اذیت میکند هم آن آدمی را که باهاش ارتباط دارد" ، یا آن زن و شوهر جوانی که یک روز جمعه آمدند، مرد مکانیکی داشت توی سه راه آذری و اصرار داشت مرا آنجا دیده، زن خیلی معمولی، چادری، ساکت. مرد کشیدم کنار و گفت برای زنش کتابی میخواهد که قصهاش شاد باشد چون زن مشکل روحی دارد. و من هی توی رمانها میگشتم و میگذاشتم جلوی مرد و مرد به قطر کتاب ها نگاه میکرد ولی بدون اینکه توضیح خاصی بدهد، معذب میگفت نه، اینها نه. تا اینکه زن خودش آمد جلو و گفت آقا پسر من حافظهام مشکل دارد و این کتابها را الان ده صفحه بخوانم یک ساعت دیگر چیزی از قصه یادم نمیآید. یک کتابی بهم بدهید که قصه هاش کوتاه باشد. ترجیحا خیلی کوتاه.
"لای کتابها بودن" بعد از مدت کوتاهی برای همه طبیعی میشود و "آدمهای کتابخوان" لذت کتابخوانیشان را سخت با کسی تقسیم میکنند. لذت کتابفروشی برای من اما تماشای مواجهه آدمهای معمولی دور و برم با کتابها بود. وقتی برای اولین بار باهاش برخورد میکنند، و روزی که با تجربه خواندن، دوباره سراغم برمیگردند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر