۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه

بی قید و بی خیال

موهایش در هوا پرسه می زدند و او بی خیال اطرافش با بی قیدی خاصی قدم می زد. در عالم خودش بود و اگر از من بپرسی انگار در یکی از خیابان های اروپا بود و بی هیچ تعلقی به اطرافش. وصله ی ناجوری بود در این کوچه پس کوچه های گرم و تبدار شهر . ماشین به آرامی در کنارش می راند و بوق می زد. هیچ نگفت از پشت عینک دودی اش نمی شد حدس زد به کجا نگاه می کند تنها چانه اش را با حرکتی عصبی سفت کرد و باز با همان بی قیدی به راهش ادامه داد.
از روبرو که می آمدی می دیدی که مردها پشت سرش چه لبخندی می زنند و با چه لذتی به اندامش می نگرند و او بی خیال این نگاه ها قدم می زد. سیم ها را که دنبال می کردی می فهمیدی که به چیزی گوش می کند و خود را به دست باد سپرده. گاهی سخت است تحمل کسی که چنین خود را از محیط اطرافش جدا کرده و دنیای خودش را ساخته و برای خودش از بی قیدی و بی خیالی اش لذت می برد. حسادت برانگیز است 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...