موهایش در هوا پرسه می زدند و او بی خیال اطرافش با بی قیدی خاصی قدم می زد. در عالم خودش بود و اگر از من بپرسی انگار در یکی از خیابان های اروپا بود و بی هیچ تعلقی به اطرافش. وصله ی ناجوری بود در این کوچه پس کوچه های گرم و تبدار شهر . ماشین به آرامی در کنارش می راند و بوق می زد. هیچ نگفت از پشت عینک دودی اش نمی شد حدس زد به کجا نگاه می کند تنها چانه اش را با حرکتی عصبی سفت کرد و باز با همان بی قیدی به راهش ادامه داد.
از روبرو که می آمدی می دیدی که مردها پشت سرش چه لبخندی می زنند و با چه لذتی به اندامش می نگرند و او بی خیال این نگاه ها قدم می زد. سیم ها را که دنبال می کردی می فهمیدی که به چیزی گوش می کند و خود را به دست باد سپرده. گاهی سخت است تحمل کسی که چنین خود را از محیط اطرافش جدا کرده و دنیای خودش را ساخته و برای خودش از بی قیدی و بی خیالی اش لذت می برد. حسادت برانگیز است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر