۱۳۹۱ شهریور ۷, سه‌شنبه

دست

سیاهی بود که ناگاه دست کودکی به تقاضا دراز شد. من کف دستش را می دیدم و هیچ ، و فریادی که طنین التماس داشت و می گفت:کمک.
نَفَس های بریده برید و من هراسناک و تبی 40 درجه . می دویدم و نمی رسیدم. می دویدم و دست دورتر. می دویدم و نمی دیدمش که کیست ، که چه می خواهد اما ...
کودکی بودم با شیشه های نوشابه در دست و می دویدم که ناگاه به رسم کودکی در کوچه های خاکی دیروز به زمین خوردم شیشه های نوشابه شکستند و دست و پاهایی خونین و هراسناک از دعوای مادر. صورتم را که از زمین بلند کردم بزرگ بودم و عینکم کج شده بود. صورتم خونین بود و بدنم نای راه رفتن نداشت اما کودک فریاد می زد: کمـــــــــــــــــــــک
از رفتن باز ایستادم نفسم بریده بود و دیگر توان دویدن نداشتم. خم شدم دستانم به زانوانم بود. دخترکی عروسک در آغوشش مرا نگاه می کرد.موهای بلوند و فرفری و..............کودکیم کمک می خواست

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...