۱۳۹۴ آذر ۹, دوشنبه

همین نزدیکی6

یک قطره باران باش

آبان ماه بود روزهای مشکی‌پوش محرم. خب مثل همیشه باید می‌رفتم عکاسی و یک عکس  زشت و بدقواره برای لاتاری. هرسال همینه و هرسال هیچ‌کدام از اهالی فامیل برنده  نشده برای سال بعدی آماده می‌شن به یک فان تبدیل شده. از عکاسی که برمی‌گشتم شب بود و خیابان ترافیک. ترجیح  دادم قدم زنون و گردش کنون برگردم. چندین قدمی یک هیئت بودم که راستش  از چیزی که می‌دیدم ترسیدم. یک سگ جلوی در هیئت نشسته بود. طبق تصور معمول  انتظار هر برخورد خشنی  را با حیوان بیچاره داشتم . نگران بودم و کم کم نزدیک  شدم. مردی از هیئت بیرون آمد و در دستش ظرف  یک‌بار مصرف. می خندید و به سگ گفت: بازم اومدی؟ بیا برات  کنار گذاشته بودم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

یک گوشه دنیا

 کشوری یک گوشه از دنیاست که فراموش شده یک گوشه از دنیاست که حتا خدا هم اونو فراموش کرده یک گوشه از دنیاست که مردمش وجود ندارن هیچ دعایی به آ...