«درد همان اندازه که انسان را میسازد ، خرد میکند»
من سالهاست که از کنارجاده راه میروم، دوست داشتم کنار جوی آب راه بروم طوری تعادلم را حفظ کنم که در جوی نیفتم ولی پدرم میگفت میفتی دختر. برای رفتن به مدرسه باید سوار سرویس میشدیم و صبح که نه، نزدیک صبح همراه پدراز خانه بیرون میزدیم تا به سرویس مدرسه برسیم و برای آنکه حوصله من سرنرود پدر با من صحبت میکرد. گاه شیطنتهای بچهگانه ی من کار دستمان میداد، یا از لبه ی جوی راه میرفتم و با پاهای خیس به مدرسه میرفتم و یا میافتادم و زانویم خراش برمیداشت و پدر میگفت بزرگ شدی. همیشه با پدر خوب بود. تا خیابان چنان با من حرف میزد که حس میکردم من یک خانم بزرگ هستم و همهی حرفهای پدر را درک میکنم اصلن متوجه نمیشدم پدر دانسته چنین صحبت میکند و میخواهد من احساس بزرگی کنم برخلاف عمویم که چنان راه میرفت و چنان رفتار میکرد که تو احساس کوچکی کنی. وقتی پدر به مسافرت میرفت، عمویم ما را به سرویس میرساند. برای هر قدمش ما مجبور بودیم بدویم تا به او برسیم، برخلاف پدر که دستم را به تمامی در دستش میگرفت و به مهر میفشرد، عمویم انگشتش را به دستم میداد، آن زمان انگشت عمو تمام مشت مرا پر میکرد و من احساس میکردم چقدر من کوچکم.
کوچک بودن با کودکی فرق دارد فرق بزرگی به اندازهی آسمان و زمین.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر