خیلی وقت
بود که غروب شده بود و اتاق تاریک بود. من و مخمل با یک نموره نوری که از مونیتور لپتاپ
بیرون میزد سر میکردیم. نگو نموره برای رطوبت است و ربطی به نور ندارد، میدانم نا
سلامتی شغل کوفتیام ویراستاری است اما من نموره را برای هر چیز کوفتی به کار میبرم
حتا در مورد قواعد ویراستاری هم در نوشتههای خودم رسمالخط خودم را دارم.
اتاق
تاریک بود و من لش کرده و به نفسنفس افتاده از تپش قلبم به تاریکی نگاه میکردم و
دایدوی بیچاره هم زیر لب آواز میخواند و مخمل با کبوتر احمقی که به لبهی پنجرهی
ما، که نه به حریم خصوصی ایشان تجاوز کرده بود، صحبت میکرد.
جای این کارها
میتوانستم بلند شوم و به ادامهی ویراستاری این کتاب لعنتی برسم یا حتا اتاقم مرتب
کنم یا از آن بهتر کمی کمدها را جابهجا کنم تا شاید جلوی در باز شود و اینهمه بهسختی
از میان در رد نشوم. اما همانطور که فرمودم لش کرده بودم و دلم نمیخواست از این
تاریکی خلاص شوم یا حتا تکانی به بدن مبارک بدهم.
افسردگی چیز
غریبی است. سعی میکنی تاریکی درونت را توسعه دهی چندانکه حتا جایی برای نفس کشیدن
نماند. بدنت کرخت میشود و این کرختی را در کارهایت هم میبینی اما بقیه درک نمیکنند
و تو هم حوصلهی توضیحش را نداری، برای همین از جمع میگریزی و این افسردگی چنان
در تنهاییات رشد میکند که یا باید بروی یا فکر علاجش باشی.
با درسی
که از گذشته گرفتهام مجبورم به فکر علاجش باشم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر