«قرار نیست همهی آدمها
تو را درک کنند. تو جنبش تک نفره ی خود باش»
سه
سالی هست که به این مجتمع نقلمکان کردهایم و از آن حیاط کوچک و تنها دلخوشی
بزرگ من خبری نیست. وقتی با آن اعصاب ناراحت به اینجا آمدم نه از حیاط پرشکوه
مجتمع خوشم آمد و نه از خانه ی قشنگی که وقتی به بالکن میروی صدای زیبای پرندگان
را میشنوی و لذت میبری. راستش را بخواهی حق هم داشتم که از بالکن خوشم نیاید چون
در همان روز دوم ورودمان مخمل از بالکن افتاد و ما دو هفتهی تمام به دنبالش بودیم
و بعد فهمیدیم از بالکن به حیاط پشتی افتاده. خدا را شکر که مشکلی ایجاد نشد گرچه
در دومین سقوط آزادش یکپایش شکست و کلی گریه و زاری که چرا این گربهی احمق فاصلهی
طبقهی چهارم تا زمین را نمیتواند درک کند؟ خب چه میشود کرد، مخمل است و آن
چشمان کمبینا و عشق دعوا با پرندگان (البته تازگیها به گفتمان روی آورده)
بههرحال
از همان روزهای اول که به اینجا آمدیم گربهای در حیاط مجتمع بچهدار شد و من
علاوه بر گربههای کوچه به او همغذا میدادم. همیشه یک کیسه غذای گربه در کیفم میگذارم
و هر جا گربهای میبینم برایش غذا میریزم. خب حس میکنم ما جا طبیعت را از گربهها
و سگها گرفتهایم و جایی باید جبرانش کنیم و این غذا دادن یکجورهایی جبران است. بههرحال
همیشه بقیه مسخره میکنند و مخصوصن در محلهی خودمان اوایل همه مسخره میکردند و میخندیدند.
برایم مهم نبود و جلوی چشمانشان به گربهها میرسم و غذا میدهم.
اما
بهتازگی خیلی چیزها عوضشده. میآیند و میپرسند و از من تشکر میکنند که به گربهها
غذا میدهم. حتا مدیر بداخلاق مجتمع که تلفنی با من دعوا کرده بود که چرا به گربهها
غذا میدهم، حالا ساعت ده که میشود جلوی مجتمع میآید و در مورد گربهها با من
صحبت میکند. تازگیها در چند جای خیابان مان میبینم که برای گربهها غذا گذاشتهاند.
همسایههایی که تا دیروز مسخره میکردند و با عصبانیت از کنارم میگذشتند حالا
برای گربهها تن ماهی و مرغ میگذارند. خوشحالم و سپاسگزار محبت شان.
آدمها
یاد میگیرند که مهربان باشند پس بیا اولین نفر باشیم. یاد بگیریم و یاد دهیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر