گاهی خودم هم فکر میکنم چی شد که حالم انقدر بد شد؟ و به هیچ نتیجهای
نمیرسم
قرار نبود حالم انقدر بد بشود که
خودم هم از خودم بترسم و مثل یک پرستار بیچاره به دنبال خودم باشم که یکوقت از بیحواسی
و خواب من سوءاستفاده نکنم و خودم را به کشتن ندهم. خب بدبختیهای من بیش از مردم
اطرافم نبوده و نیست و شاید بتوان گفت بسیار کمتر از دیگران . اما خسته شدهام از سرزنشهای
خودم. مثلن دکتر گفت فهرستی از جنبههای خوب و بدم پرکنم. تا امروز لیست جنبههای
بد چنان پر است که از چند صفحه بیرون زده اما جنبهی خوب تنها به مهربانی بیشازاندازه
ام محدود مانده.
نمیخواهم ادای آدمهایی را درآورم
که دچار یأس فلسفی شدهاند و یا از زور دانایی به اینجا رسیدهاند. هرگز . راستش
چیزهای خوبی هم هست مثلن ویراستاری این ترجمهی لعنتی به پایان رسید و یا امروز
حالم بهتر است . مادرم خوشحال است و برای مخمل کلی غذای خوشمزه خریدهام. بههرحال
همینکه مخمل خوشحال است جای شکر دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر